#
#

بیوگرافی: ژوزه مارو دِ واسکونسلوس

8 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

 

ژوزه مارو دِ واسکونسلوس خون سرخپوستی و پرتغالی در رگ‌هایش داشت. در سال 1920، در بانگوی ریو د ژانیرو به دنیا آمد. کودکی‌اش در ناتال گذشت و با آب و آفتاب فراوان در آنجا بزرگ شد. در نه سالگی، شنا یاد گرفت و بعداً که بزرگ شد یاد آن روزها خیلی برایش لذت‌بخش بود که خود را به آب‌های پوتنژی می‌انداخت و مسافت‌هایی طولانی را، برای شرکت در مسابقات قهرمانی، تمرین می‌کرد؛ حتی گاهی این‌قدر می‌رفت که به دریا می‌رسید، که در پناه قایق‌ها این کار را می‌کرد؛ زیرا آب‌های ناتال آلوده به کوسه هستند. در مسابقات شنا چندین‌بار مقام قهرمانی کسب کرد. مثل همه‌ی پسربچه‌ها فوتبال را دوست داشت و از درخت‌ها بالا می‌رفت.

دبیرستان را در ده سالگی شروع کرد و در پانزده سالگی تمام کرد. در این زمان آثار گراسیلیانو راموش، پائولوش سِتوبال و ژوزه لینش د رِگو را هم مطالعه می‌کرد.

به قول خودش، دانشگاهش را در مشاغل مختلفی گذراند: حتی مربی بوکس در رشته‌ی سبک‌وزن شد و برای هر مبارزه صد کروشیروش می‌گرفت.

کارگر مزرعه‌ای در مازومبا شد، در ساحلی در نزدیکی ریو ماهیگیری می‌کرد، سپس به ایالت پرنامبوک برگشت و رفت‌وآمد دائمی‌اش میان شمال و جنوب را آغاز کرد.

بالاخره روانه‌ی سرتائو شد و در میان سرخپوست‌ها ماند.

ژوزه مارو د واسکونسلوس که استعداد عجیبی در قصه‌گویی، حافظه‌ای باورنکردنی و تجربه‌ای وسیع از انسان‌ها داشت، به‌دنبال نویسندگی نرفت، بلکه مجبور بود نویسنده شود. رمان‌هایش مثل مواد آتش‌فشان بودند که از ذهن او فوران کردند. «باید» می‌نوشت.

آثار واسکونسلوس خیلی متنوع هستند. هم طنز می‌نویسد هم جدی، هم لطیف می‌نویسد هم غم‌انگیز، هم با احساس می‌نویسد هم خشن. آثار واسکونسلوس به خود زندگی شباهت دارند.

خودش گفته بود: «وقتی که تمام قصه در تخیلم شکل گرفت شروع به نوشتن می‌کنم. فقط موقعی می‌نویسم که احساس کنم رمان از تمام وجودم تراوش می‌کند؛ سپس با یک تلاش آن را می‌نویسم.»

روش کارش این بوده است که کتاب را مدتی طولانی در ذهنش پرورش می‌داده تا کاملاً در تخیلش نوشته شود. وقتی به مرحله‌ی نوشتن می‌رسیده است، فصل‌ها را به همان سهولت تایپ می‌کرده که می‌توانسته پرش کند. وقتی فصل اول نوشته می‌شد، می‌توانسته است از فصل‌های بعدی بپرد فصل آخر را بنویسد، بی‌آنکه گره داستان را در فاصله‌ی این دو شکل داده باشد.

ژوزه مارو د واسکونسلوس اسلوب کاملاً بدیعی هم در خلق رمان‌هایش داشته است. اول محیطی را که می‌بایست شخصیت‌ها در فضای آن خلق شوند انتخاب می‌کرده است. سپس می‌رفته است تمام جزئیات مکان‌ها را مطالعه می‌کرده. برای نوشتن «طوطی سرخ» تقریباً صد فرسخ از قسمت‌های وحشی سرتائو را طی کرده بود.

آنگاه به تخیلش میدان می‌داده است تا تمام رمان را در خیالش خلق کند؛ حتی عبارت‌های گفت‌وگو را هم تعیین می‌کرده. حافظه‌ای داشته است که او را قادر می‌ساخته تا مدت‌های مدیدی کوچک‌ترین جزئیات یک سناریو را به خاطر بسپارد. می‌گوید: «از آنجا که قبلاً تمام فصل‌ها در ذهنم شکل گرفته است، چه در نوشتن آن‌ها ترتیبشان را رعایت کنم چه نکنم زیاد فرقی نمی‌کند. در پایان، هر چیزی در جای خودش قرار خواهد گرفت.»

ژوزه مارو د واسکونسلوس، که بازیگر سینما و تلویزیون هم بود و در فیلم‌های بسیاری بازی کرد، در استعداد بازیگری‌اش هم جای هیچ شک و تردیدی نیست. بازی‌هایش بسیار موفق بوده‌اند؛ اما بهترین چیز دنیا برایش این بوده است که از سرخپوست‌ها پرستاری کند.

معمولاً در سائوپولو ساکن بوده، اما همیشه هم آماده بوده است تا در جنگلی «اندوهش را بکشد».

موز وحشی

موز وحشی

نگاه
افزودن به سبد خرید 210,000 تومان

قسمتی از کتاب موز وحشی نوشته‌ی ژوزه مارو دِ واسکونسلوس:

گارینپیرو موجودی است دمدمی. الان یک چیز می‌خواهد، یک ساعت دیگر یک چیز دیگر. تصمیم گرفتند به مارابا بروند. شروع کردند به جمع کردن رواندازها و ننوهایشان، و بالاخره همه‌ی وسایلشان را جمع کردند. باز رایموندو، مثل اینکه با خودش حرف می‌زند، گفت:

- بچه‌ها! مگر نگفتیم به موز وحشی می‌رویم.

دیکو گفت:

- چرا، همین‌طور است.

- پس آنجا برویم.

- برویم.

- هی! ژوئل! می‌توانی وسایلت را داخل قایق بگذاری. وقتی برای پنج نفر جا باشد، برای شش نفر هم هست.

پیش از حرکتشان، ماریا ایزابلِ همیشگی‌شان را خوردند... و آفتاب هنوز بالا نیامده بود که قایقشان مسیر آراگوایا را به سمت پایین طی می‌کرد. پنج فرسخی پارو زدند تا به لاگو گراند رسیدند. بعدش می‌بایست انتهای جزیره‌ی بانانال را دور بزنند. آن‌وقت وارد ژاوائه می‌شدند. باید حالا‌حالاها پارو بزنند. آن شب را در پلاژی درست در نزدیکی دهانه‌ی ژاوائه خوابیدند. خوابیدند؟ نه. فقط پارو نزدند. ماهی پریده‌رنگ در آسمان. نیش‌های پشه‌ها. هیچ‌کس نخوابید. جهنمی بود. ابر غلیظی از پشه‌ها پلاژ را پوشانده بود و وزوز یک‌نواختشان یک‌آن قطع نمی‌شد. مثل این بود که سرتاسر پلاژ می‌لرزد. هیچ‌کس پشه‌بند نداشت. هیچ‌کس شکوه و شکایتی نمی‌کرد. روز شد، اما هیچ‌کس پلک روی هم نگذاشته بود. چشم‌ها خسته بودند. شبِ خواب نرفتن و بلند شدن و گشتنی شده بود. بی‌خوابی‌ای اجباری تا طاقت گارینپیرو آزمایش شود.

 

 

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط