ماشنکا
(داستان های روسی،قرن 20م)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | ولادیمیر نابوکف |
مترجم | عباس پژمان |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 198 |
شابک | 9786222674717 |
تاریخ ورود | 1403/02/09 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1403 |
وزن (گرم) | 190 |
کد کالا | 133131 |
قیمت پشت جلد | 1,950,000﷼ |
قیمت برای شما
1,950,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
ماشنکا بدون شک لطیفترین و زیباترین رمان نابوکف است. او این رمان را به یاد وطن خود روسیه و دختری نوشت که انقلاب اکتبر آنها را برای همیشه از او گرفته بود. او تعلق خاطر خاصی به این رمانش داشت.
رمان پیش رو داستان یک مهاجر روسی و افسر سابق گارد سفید، گلبویچ گانین، است که در جریان انقلاب روسیه آواره شد. او در ابتدای داستان و طی یک گفتگو در مییابد که عشق ازدسترفتهاش با همسایهی ناخوشایندش ازدواج کرده و بهزودی به همسایگی او خواهد آمد. هنگامی که مرد این مسئله را میفهمد، رابطهاش با دوستدختر کنونیاش را پایان میدهد و غرق در خاطرات گذشته با معشوقش میشود. گانین که تاب نمیآورد مری، معشوقهاش، را با همسایهی خود ببیند، میکوشد تا او را از آن خود کند و نقشهای برای بازگشت دوباره به مری میکشد...
رمان پیش رو داستان یک مهاجر روسی و افسر سابق گارد سفید، گلبویچ گانین، است که در جریان انقلاب روسیه آواره شد. او در ابتدای داستان و طی یک گفتگو در مییابد که عشق ازدسترفتهاش با همسایهی ناخوشایندش ازدواج کرده و بهزودی به همسایگی او خواهد آمد. هنگامی که مرد این مسئله را میفهمد، رابطهاش با دوستدختر کنونیاش را پایان میدهد و غرق در خاطرات گذشته با معشوقش میشود. گانین که تاب نمیآورد مری، معشوقهاش، را با همسایهی خود ببیند، میکوشد تا او را از آن خود کند و نقشهای برای بازگشت دوباره به مری میکشد...
بخشی از کتاب
گانین، در حالیکه دنبال دستى مىگشت که داشت به آستین او سیخونک مىزد، گفت: « در چه حالى؟ فکر مىکنى تا کى اینجا حبس خواهیم بود. حالا دیگر باید یک نفر یک کارى بکند. مثلا!»
باز آن صداى نکره در بیخ گوشش طنینانداز شد: «بیا همینطور بنشینیم و منتظر شویم. دیروز من وقتى به خانه رسیدم در راهرو به هم برخوردیم. آن وقت شب شد و از این طرف دیوار شنیدم گلویت را صاف مىکنى، و فورا از صداى سرفهات فهمیدم هموطنم هستی. بگو ببینم، خیلى وقت است اینجا پانسیون شدی؟»
«یک قرنى مىشود. کبریت دارى؟»
«نه، من سیگار نمىکشم. این پانسیون با اینکه روسى است بسیار کثیف است. مىدانى، من مرد خوشبختى هستم _ همسرم دارد از روسیه مىآید. چهار سال شوخى نیست. بله، آقا. حالا دیگر چیزى به آمدنش نمانده. امروز یکشنبه است.»
گانین زیر لب گفت: « تف به این تاریکى.» و بند انگشتهایش را در کرد. «نفهمیدیم ساعت چند است.»
آلفىیوروف آه پرسروصدایى کشید و بوى گرم و ترشیدهی مرد مسنى را با نفسش بیرون داد که سلامتىاش تعریفى ندارد. این بو حالت غمانگیزى دارد.
«شش روز دیگر مانده. فکر مىکنم شنبه بیاید. دیروز نامهاش آمد. آدرس را یکجور بامزهاى نوشته بود. حیف که خیلى تاریک است وگرنه نشانت مىدادم. دنبال چه مىگردى دوست عزیز من؟ هواکشها باز نمىشود.»
گانین گفت: «شیطان مىگوید بزن خردشان کن.»
«نه، نه، لو گلهبوویچ. بهتر است خودمان را با یک بازى سرگرم کنیم؟ من چند تا بازى خیلى خوب بلدم. این بازىها را خودم اختراع مىکنم. مثلا یک عدد دو رقمى انتخاب کن. حاضرى؟»
گانین گفت: «دور من خط بکش.»، و با مشتش دو بار بر دیوار کوبید.
آلفىیوروف گفت: «دربان الآن خواب هفت پادشاه را دیده. کوبیدن به دیوار فایده ندارد.»
«اما حتما قبول دارى که نمىتوانیم تمام شب را اینجا در هوا آویزان بمانیم؟»
باز آن صداى نکره در بیخ گوشش طنینانداز شد: «بیا همینطور بنشینیم و منتظر شویم. دیروز من وقتى به خانه رسیدم در راهرو به هم برخوردیم. آن وقت شب شد و از این طرف دیوار شنیدم گلویت را صاف مىکنى، و فورا از صداى سرفهات فهمیدم هموطنم هستی. بگو ببینم، خیلى وقت است اینجا پانسیون شدی؟»
«یک قرنى مىشود. کبریت دارى؟»
«نه، من سیگار نمىکشم. این پانسیون با اینکه روسى است بسیار کثیف است. مىدانى، من مرد خوشبختى هستم _ همسرم دارد از روسیه مىآید. چهار سال شوخى نیست. بله، آقا. حالا دیگر چیزى به آمدنش نمانده. امروز یکشنبه است.»
گانین زیر لب گفت: « تف به این تاریکى.» و بند انگشتهایش را در کرد. «نفهمیدیم ساعت چند است.»
آلفىیوروف آه پرسروصدایى کشید و بوى گرم و ترشیدهی مرد مسنى را با نفسش بیرون داد که سلامتىاش تعریفى ندارد. این بو حالت غمانگیزى دارد.
«شش روز دیگر مانده. فکر مىکنم شنبه بیاید. دیروز نامهاش آمد. آدرس را یکجور بامزهاى نوشته بود. حیف که خیلى تاریک است وگرنه نشانت مىدادم. دنبال چه مىگردى دوست عزیز من؟ هواکشها باز نمىشود.»
گانین گفت: «شیطان مىگوید بزن خردشان کن.»
«نه، نه، لو گلهبوویچ. بهتر است خودمان را با یک بازى سرگرم کنیم؟ من چند تا بازى خیلى خوب بلدم. این بازىها را خودم اختراع مىکنم. مثلا یک عدد دو رقمى انتخاب کن. حاضرى؟»
گانین گفت: «دور من خط بکش.»، و با مشتش دو بار بر دیوار کوبید.
آلفىیوروف گفت: «دربان الآن خواب هفت پادشاه را دیده. کوبیدن به دیوار فایده ندارد.»
«اما حتما قبول دارى که نمىتوانیم تمام شب را اینجا در هوا آویزان بمانیم؟»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر