دسته بندی : رمان خارجی

بهار ایتالیا

(داستان های فرانسه،قرن 20م)
نویسنده: امانوئل ربلس
مترجم: عباس پژمان
355,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 233
شابک 9786222675981
تاریخ ورود 1404/07/16
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 203
قیمت پشت جلد 355,000 تومان
کد کالا 148152
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
بهار ایتالیا رمانی است اگزیستانسیالیستی که داستانش در آخرین بهار جنگ جهانی دوم در ایتالیا می‌گذرد. اما علاوه بر این بهار یک بهار دیگر هم در رمان هست که به‌صورت یک دختر زیبای ایتالیایی است. دختری از اعضای مقاومت در برابر فاشیسم. داستان از این قرار است که خلبانی جوان از ارتش فرانسه که هواپیمایش در ایتالیا هدف قرار گرفته است سر از خانه‌ای اشرافی در رم درمی‌آورد. اتفاقات بسیاری می‌افتند و هریک از شخصیت‌های رمان انتخاب‌هایی در متن آن اتفاقات انجام می‌دهند، تا معنایی برای وجود خویش بسازند.
بخشی از کتاب
مى‌بایست مطلبى براى آژانسى مى‌نوشتم که «گزارشگر جنگى» ارشدش بودم، اما لحظۀ نوشتن از حملۀ دیشبِ تانک‌هاى آمریکا را عقب مى‌انداختم، چون هنوز از ضربۀ مرگ دوست قهرمان و بیست و هشت ساله‌ام، سروان پتر ه . فوربس، به خود نیامده بودم. با گلوله‌اى در گلویش هنگامی در کنارم جان داد که با چند سرباز به پشت یک تانک چسبیده بودیم، و ران‌هایمان از حرارت موتورش مى‌سوخت. نه، هیچ دلم نمى‌خواست کافه را (‌که هوایش سنگین و قهوۀ تقلبى‌اش بدبو بود) ترک کنم، و به خلوت وحشتناک اتاقم بروم. ترجیح مى‌دادم هر بار که خانم متصدى به کنارم مى‌آمد حال دلم را برایش بگویم، اما تحت تأثیر قرار نمى‌گرفت، چون یک کلمه هم فرانسه بلد نبود. سعى کردم برایش بگویم ازش خوشم آمده، و حتى از آن چترى‌هایش هم، که به علت عرق به پیشانى‌اش چسبیده‌اند، خوشم مى‌آید. لبخند مى‌زد… او از کجا مى‌فهمید خلاص شدن از دست بعضى خاطرات چه‌قدر سخت است، و سروان فوربس، در آن هنگام که خون از گلویش مى‌جوشید، و تلاش مى‌کرد تا چیزى به من بگوید، با چه حالتى نگاهم کرده بود. و یا چه بود مى‌خواست به من بگوید، درحالی که چشم‌هایش دیگر آن ورطه را می‌دیدند که خود من هم در آن لحظه وحشتش را احساس می‌کردم. رادیوى کوچکى که میان بطرى‌ها بود شروع کرد به زمزمۀ «خیال باطل هستى تو، رؤیاى شیرین هستى»، و انگار زنگ تلفن هم به آن بند بود. متصدىِ مرد، که جوان خیلى باریک اندامى بود، و نیم‌تنه‌اى کوتاه با سرشانه‌هاى یراقى بر تن داشت، به طرف من برگشت: «شما را مى‌خواهند.» «من را؟» «بله، آقا.» گوشى را از او گرفتم. در آینۀ قدی روبه‌رو، دو افسر مهندسى را مى‌دیدم که صحبت مى‌کردند و مى‌خندیدند. ظاهرا همه جا به دنبالم مى‌گشتند، به دفتر هتل گفته بودند کار فورى با او داریم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است