چهار هزار هفته/ مدیریت زمان برای انسان فانی
کتاب «چهار هزار هفته»، نوشتهی اولیور برکمن، به همت نشر نوین به چاپ رسیده است. متوسط طول عمر انسان بهطرز مسخره، وحشتآور و رقتانگیزی کوتاه است. در نگاهی کلی و صریح، جریان از این قرار است: نخستین انسانهای کنونی، دستکم ۲۰۰ هزار سال پیش در دشتهای افریقا ظاهر شدند و برآورد دانشمندان این است که اَشکالی از حیات تا بیشتر از ۵/۱ میلیارد سال بعد، یعنی زمان صدور حکم مرگ آخرین موجودات زنده توسط گرمای سوزان خورشید، تداوم خواهد داشت. اما شما چطور؟ به فرض اینکه هشتاد سال عمر کنید، حدود ۴ هزار هفته زمان دارید.
البته شاید شما شانس بیاورید و به ۹۰ سالگی برسید. در این صورت، حدود ۴۷۰۰ هفته فرصت خواهید داشت. ممکن است به خوششانسی ژان کالمان باشید؛ او زنی فرانسوی بود که در سال ۱۹۹۷، در ۱۲۲ سالگی درگذشت و پیرترین انسان ثبتشدهی تاریخ لقب گرفت. کالمان مدعی بود میتواند دیدارش با ونسان ونگوگ را به خاطر بیاورد؛ او بهویژه بوی بد الکل ساطعشده از ونگوگ را به خاطر داشت. درعینحال، تا زمان تولد نخستین گوسفند همتاسازیشدهی جهان، یعنی تولد دالی در سال ۱۹۹۶، زندگی کرد. زیستشناسان پیشبینی میکنند که بازههای عمری طولانی، همچون عمر کالمان، میتوانند بهزودی متداول شوند؛ اما باید به خاطر داشته باشیم که حتی کالمان هم تنها حدود ۴۰۰/۶ هفته فرصت زیستن داشت.
بیان موضوع با چنین لحن تکاندهندهای به ما کمک میکند تا دریابیم چرا فلاسفه، از دوران یونان باستان تا به امروز، کوتاهی طول عمر را مسئلهی مهمی در زندگی بشر دانستهاند: توانمندیهای ذهنی اعطاشده به ما بهقدری وسیعاند که با کمک آنها میتوانیم طرحهایی بیاندازه بلندپروازانه تدوین کنیم، با این همه عملاً هرگز فرصت اجرای آنها را نخواهیم یافت. سِنِکا، فیلسوف رومی، در رسالهای که امروزه با عنوان «در باب کوتاهی زندگی» شناخته میشود، با تأسف مینویسد: «فرصت اعطاشده به ما به قدری برقآسا و سریع میگذرد که همه درست وقتی دارند برای زندگی آماده میشوند، بیش از مدتی کوتاه از عمرشان باقی نمانده است و درمییابند که به پایان خط رسیدهاند.»
مدیریت زمان میبایست دغدغهی اصلی همهی ما باشد. شاید تمام زندگی چیزی جز مدیریت زمان نباشد. با این همه، رشتهی مدرنی که با عنوان مدیریت زمان شناخته میشود -همچون همتای تازهاش، بهرهوری- حوزهای است که به گونهای دلسردکننده تنگنظرانه به نظر میرسد و بیشتر بر چگونگی انجام دادن هرچه بیشتر وظایف کاری، ابداع عادات صبحگاهی بینقص یا آمادهسازی تمامی وعدههای غذاییِ طول هفته در روز جمعه متمرکز است. بیتردید این مسائل هم مهماند، اما نه به اندازهای که بر آنها تأکید میشود. جهان در ازدحامی از شگفتیها گم شده است و بااینحال، دغدغهی صاحبنظران رشتهی بهرهوری آن است که هدف نهایی همهی اعمالِ توأم با سراسیمگی ما باید بیشتر غرقشدن در این ازدحام باشد. از سوی دیگر، به نظر میرسد جهان سوار بر ارابهای به سوی جهنم میتازد؛ حیات مدنی ما شکلی دیوانهوار به خود گرفته، بیماری همهگیری جامعه را فلج کرده است و زمین داغتر و داغتر میشود. بااینهمه، نمیتوان نظامی برای مدیریت زمان یافت که در برنامههای افزایش بهرهوری، سهمی هم برای شهروندان، رویدادهای ناخوشایند جاری یا سرنوشت محیطزیستی زمین در نظر گرفته باشد. شاید شما تصور کنید در بدترین حالت، کتابهای انگشتشماری هم با موضوع بهرهوری وجود دارند که به جای نادیده گرفتن واقعیت دهشتناک کوتاهی زندگی، آن را بهطور جدی مورد توجه قرار دادهاند؛ اما اشتباه میکنید!
کتاب حاضر تلاشی است برای جبران این کاستی و کشف یا بازیابی شیوههایی از تفکر پیرامون زمان تا بتواند حق مطلب را با توجه به شرایط واقعی ما ادا کند: واقعیت این است که زندگی به شکلی ظالمانه کوتاه است و در میانهی آن ۴ هزار هفتهی احتمالی سوسو میزند.

قسمتی از کتاب چهار هزار هفته:
تلقی زمان به عنوان شیئی که در تملک ما قرار دارد و ما میتوانیم بر آن کنترل داشته باشیم، بدتر شدن زندگی را در پی خواهد شد. در این حالت، ناگزیر راجع به استفادهی مطلوب از زمان، وسواس پیدا میکنیم و درنهایت، به حقیقتی ناگوار پی میبریم: اینکه هرچه بیشتر بر استفادهی مطلوب از زمان تمرکز کنیم، روزها در نگاهمان بیشتر و بیشتر به مسیری برای عبورکردن شبیه میشوند، این مسیر به سوی نقطهای آرامتر، بهتر و رضایتبخشتر در آیندهای است که هرگز بدان نخواهیم رسید. مسئلهی اصلی در اینجا ابزارسازی از زمان است. استفاده از زمان، بنا به تعریف، یعنی بهرهمندی ابزاری از آن، قلمداد کردنش بهمثابه ابزاری برای دستیابی به هدف و البته این کاری است که ما هر روز انجام میدهیم: شما کتری را به عشق جوشیده شدنش به جوش نمیآورید، جورابتان را به عشق دیدن کار ماشین لباسشویی در ماشین نمیاندازید، بلکه میخواهید فنجانی قهوه بنوشید و جورابهایی تمیز داشته باشید. نگاه ابزاری به زمان و سرمایهگذاری بیشازحد بر آن به گونهی خطرناکی آسان است. اگر به جای تمرکز بر جایی که اکنون در آن ایستادهاید، بر جایی تمرکز کنید که به سویش در حال حرکتید، بهطور ذهنی در فردا زندگی میکنید و برای آن بخشی از زندگیتان ارزشی راستین قائلید که هنوز فرا نرسیده است و چهبسا هرگز فرا نرسد.
استیو تیلور، روانشناس انگلیسی در کتاب بازگشت به عقلانیت، گردشگرانی را در موزهی بریتانیا به یاد میآورد که درواقع به سنگ روزتا -از سنگنبشتههای مصر باستان که در مقابل دیدگانشان قرار داشت- توجهی نمیکردند، بلکه با تلفنهای خود از آن عکس و فیلم میگرفتند و بدینترتیب خود را آماده میکردند تا بعداً آن را تماشا کنند. آنان بهقدری بر استفاده از زمانشان جهت بهرهبرداری از منافعی در آینده متمرکز بودند -منافعی مثل اینکه بعدتر تجربهشان را بازبینی کنند یا آن را با دیگران به اشتراک بگذارند-که به دشواری حضور خود در موزه را حس میکردند (و چهبسا اغلب افراد بسیاری از آن تصاویر و ویدئوهای ثبتشده را هرگز تماشا نکنند). البته غر زدن راجع به عاداتی که جوانترها با گوشیهای هوشمندشان دارند از سرگرمیهای موردعلاقهی میانسالانی مانند من و تیلور است، اما نکتهی عمیقی که در گزارش تیلور نهفته این است که اغلب ما از خطایی مشابه رنج میبریم. ما همهی اموری را که بدانها مشغول میشویم -یا به عبارتی تمامی زندگی را- تنها تا جایی ارزشمند میدانیم که بتوانند زمینهای برای یک منفعت دیگر فراهم آورند.