
چهار باد/ عشق همچون یک رویا
رمان «چهار باد» نوشتهی کریستین هانا به همت نشر ذهن آویز به چاپ رسیده است. «چهار باد» پر از بالا و پایینهایی است که همهی ما در زندگی خودمان تجربه کردهایم و میکنیم؛ اما بخش جذاب این قصه آنجاست که سبک نگارش نویسندهی چیرهدست این داستان هم مثل خود زندگی است. شروع، ادامه و پایان... انگار متن این رمان خودِ خودِ زندگی است.
شخصیتها در گهوارهی اتفاقات مختلف در جریان پیشرفت قصه تغییر میکنند، رشد میکنند و متحول میشوند. مثل همیشه، کریستین هانا همهی لحظههای این رمان بلند را برای خواننده نقاشی میکند، با همان وسواس و توجه زنانه به جزئیات. طوری که میتوانیم چشمها را ببندیم و همهی مناظر، موقعیتها و حالتها را در ذهن مجسم کنیم و از این تابلوی کمنظیر لذت ببریم و البته دوباره باز هم شاهد مبارزهی جذاب و نفسگیر یک زن خاص، مستقل و قدرتمند با همهی چالشهای پیرامونش هستیم.
کریستین هانا، نویسندهی امریکایی، زادهی ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۰ است که جوایز معتبر و متعددی دریافت کرده است. او تابهحال، بیش از بیست عنوان کتاب منتشر کرده است که شمار چشمگیری از آنها، در لیست پرفروشترین کتابهای سایت آمازون قرار داشتهاند.
هانا در ایالت کالیفرنیا به دنیا آمده است. او از یک مدرسهی حقوقی در ایالت واشینگتن فارغالتحصیل شده و قبل از تبدیل شدن به یک نویسندهی تماموقت، در شهر سیاتل امریکا به کارهای قضایی مشغول بوده است.
او اکنون به همراه همسر و پدرش، در بینبریج آیلند، در واشینگتن زندگی میکند.

قسمتی از کتاب چهار باد:
السا پایش را روی گاز نگه داشت و دستهایش را محکم دور فرمان گرفت. آنها از کنار یک خانوادهی ششنفره رد شدند که کنار جاده راه میرفتند و یک چرخدستی پُر از وسایلشان را هل میدادند. آدمهایی مثل آنها که همهچیز را از دست داده بودند و داشتند به غرب میرفتند.
السا داشت به چه چیزی فکر میکرد؟
او شجاعت این را نداشت که پا به یک سفر به آن سوی کشور بگذارد، به مکانهای ناشناخته. آنقدر قوی نبود که خودش بهتنهایی دوام بیاورد، چه برسد به اینکه مراقب بچههایش هم باشد. چطور پول درخواهد آورد؟ او هرگز تنها روی پای خودش زندگی نکرده بود، هرگز اجارهخانه نداده بود، هرگز شغلی نداشته بود. به خاطر خدا هم که شده از دبیرستان فارغالتحصیل نشده بود.
وقتی او شکست میخورد چه کسی میخواست آنها را نجات بدهد؟
ماشین را به کنار جاده برد و توقف کرد، از میان شیشهی کثیف ماشین به جادهای که در مقابلش بود خیره شد، به ویرانهای که از آن توفان سیاه به جا مانده بود؛ ساختمانهایی که تخریب شده بودند، ماشینهایی که توی چاله افتاده بودند و حصارهایی که تکهتکه شده بودند.
تسبیحی که از آینهی عقب آویزان بود به این طرف و آن طرف تاب میخورد.
بیشتر از یک هزار مایل تا کالیفرنیا راه بود و آنها قرار بود چه چیزی در آنجا پیدا کنند؟ بدون یک دوست، بدون خانواده. «من میتونم توی یه رختشویی کار کنم... یا تو یه کتابخونه.»
ولی چه کسی حاضر بود یک زن را استخدام کند وقتی میلیونها مرد بیکار بودند؟ و اگر واقعاً هم شغلی پیدا کند، چه کسی هوای بچهها را داشت؟ اوه، خدا!
«مامانی؟»
آنت آستین او را کشید. «حالت خوبه؟»
السا با رنج در وانت را باز کرد. تلوتلو خورد و توقف کرد، بهسختی نفس میکشید و با موج اضطرابی که به هم میریختش مبارزه میکرد.
لوردا آمد و کنارش ایستاد. «فکر میکردی پدربزرگ و مادربزرگ میان؟»
السا به طرف او برگشت و گفت: «مگه تو این فکر رو نمیکردی؟»
«اونها مثل گیاهی هستن که فقط میتونن یه جا رشد کنن.»
عالیه! یک بچه سیزده ساله چیری را دیده بود که السا ندیده بود.
«من داشبورد رو دیدم. اونها بیشتر پولی که دولت داده بود رو دادن به ما و ما یه باک پُر از بنزین داریم.»
السا به جاده بلند و خالی خیره شد. نهچندان دورتر از آنجا، یک کلاغ روی یک کپر نشسته بود که تقریباً تا سقف در آن خاک سیاه فرو رفته بود.
السا تقریباً گفت من میترسم، ولی کدام مادر چنین کلماتی را به بچهای میگویدکه روی او حساب میکند؟
السا گفت: «من هیچوقت تنها نبودم.»
-تو تنها نیستی مامان.
آنت سرش را از پنجره پشت وانت بیرون آورد و گفت: «منم اینجام.» و با صدایی که شبیه جیرجیر بود ادامه داد: «منو یادتون نره.»
السا موجی از عشق را برای بچههایش حس کرد، یک حس درونی که شبیه آرزو بود، نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد، بوی هوای خشک پانهادل تگزاس را حس کرد، چیزی که مثل خدا و بچههایش بخشی از زندگی او بود. او در این روستا بزرگ شده بود و همیشه فکر میکرد همین جا خواهد مرد.