چهار باد (BEST SELLER)
(داستان های آمریکایی،قرن 20م،با فروش بیش از 1 میلیون نسخه در دنیا)
موجود
ناشر | ذهن آویز |
---|---|
مولف | کریستین هانا |
مترجم | میثم امامی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 568 |
شابک | 9786001185113 |
تاریخ ورود | 1401/07/02 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 618 |
کد کالا | 116518 |
قیمت پشت جلد | 5,800,000﷼ |
قیمت برای شما
5,800,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
این اثر روایتی حماسی از تلاش خانوادهای است برای بقا و زندگی در شرایطی دشوار و مصیبتبار. رمانی که بهسادگی خواننده را با خود همراه میکند و آنچنان او را درگیر شخصیتها و آنچه که برایشان رخ میدهد میکند که با غم آنها غمگین میشود و شجاعتشان را تحسین میکند. کتاب پیشرو تصویری از نقش زنان بزرگ در دنیا ارائه میدهد. زنانی که عموما نادیده گرفته میشوند و کارهایشان دور از چشم میماند، اما همانها هستند که در دل بحرانها همهچیز را از نو میسازند.
السا ولکات شخصیت اصلی داستان پیشرو است. دختری در آستانهی بیستوپنج سالگی که در اوج جوانی است اما از سوی جامعهی آن روزها یک پیردختر به حساب میآید. او از زیبایی چندانی برخوردار نیست و ظاهرش مطابق با آنچه که از زنها انتظار میرود نیست. دختر بسیار قدبلند است، بسیار لاغر است، بیش از حد رنگپریده و زیادی نامطمئن از خود است. اینطور که به نظر میآید قرار است تا آخر عمر در کنار پدر و مادرش زندگی کند. السا خوب میداند دوستداشتنی است اما از سوی خانوادهاش آنطور که شایسته است دوست داشته نشده و باور دارد طرد شدنش تنها به خاطر بیماریاش نبوده…
زمانی که خشکسالی طولانیمدت، مزرعه خانوادهی «مارتینلی» را که السا به آن علاقه زیادی دارد به نابودی میکشاند، او که ازدواج کرده و مادر دو فرزند شده، آنها را بر میدارد و به امید یافتن زندگی بهتر و یک کار مناسب راهی کالیفرنیا میشود؛ اما چیزی جز سکونت در اردوگاه مهاجران و کاری سخت در مزارع پنبه برای داشتن اندکی پول نصیبش نمیشود. او درنهایت به جایی میرسد که باید بین ایستادگی برای تحقق حق خودش و کارگران و یا شانهخالیکردن از این مسئولیت یک راه را برگزیند.
السا ولکات شخصیت اصلی داستان پیشرو است. دختری در آستانهی بیستوپنج سالگی که در اوج جوانی است اما از سوی جامعهی آن روزها یک پیردختر به حساب میآید. او از زیبایی چندانی برخوردار نیست و ظاهرش مطابق با آنچه که از زنها انتظار میرود نیست. دختر بسیار قدبلند است، بسیار لاغر است، بیش از حد رنگپریده و زیادی نامطمئن از خود است. اینطور که به نظر میآید قرار است تا آخر عمر در کنار پدر و مادرش زندگی کند. السا خوب میداند دوستداشتنی است اما از سوی خانوادهاش آنطور که شایسته است دوست داشته نشده و باور دارد طرد شدنش تنها به خاطر بیماریاش نبوده…
زمانی که خشکسالی طولانیمدت، مزرعه خانوادهی «مارتینلی» را که السا به آن علاقه زیادی دارد به نابودی میکشاند، او که ازدواج کرده و مادر دو فرزند شده، آنها را بر میدارد و به امید یافتن زندگی بهتر و یک کار مناسب راهی کالیفرنیا میشود؛ اما چیزی جز سکونت در اردوگاه مهاجران و کاری سخت در مزارع پنبه برای داشتن اندکی پول نصیبش نمیشود. او درنهایت به جایی میرسد که باید بین ایستادگی برای تحقق حق خودش و کارگران و یا شانهخالیکردن از این مسئولیت یک راه را برگزیند.
بخشی از کتاب
آن هفته باد تبدیل شده بود به یک هیولا که پنجه میکشید و میغرید و خانه را میلرزاند و پنجرهها را تکان میداد به درها میکوبید. باد با سرعتی بالاتر از چهل مایل در ساعت میوزید، هر روز و هر روز، بدونوقفه، فقط یک هجوم بینهایت و بیاندازه دلهرهآور. گردوغبار مدام از سقف خانه پایین میریخت. همه اهالی خانه این گردوغبار را تنفس میکردند، آن را از دهان بیرون میریختند و بر اثر ورود آن به ریههایشان سرفه میکردند. گردوغبار باعث سردرگمی پرندهها هم شده بود و آنها در حین پرواز به دیوارهها و تیرکهای تلفن برخورد میکردند. قطارها روی ریل متوقف شده بودند؛ تودههای شن مثل امواج روی زمین تخت حرکت میکرد.
وقتی از خواب بیدار شدند رد بدنهای خودشان را روی گردوغباری که ملحفهها را پوشانده بود دیدند. روی بینیهایشان وازلین زدند و صورتهایشان را با دستمال میپوشاندند. بزرگترها وقتی مجبور میشدند بیرون و به دهان خطر میرفتند، دستشان را به طنابی میگرفتند که از خانه تا انبار آن را بسته بودند، یک دستشان را روی دست دیگر میگذاشتند و درحالیکه غبار هوا دیدشان را کور میکرد، به جلو میرفتند. مرغها از وحشت و اضطراب و تنفس هرروزه گردوغبار، وحشی شده بودند، بچهها داخل خانه میماندند و ماسک شیمیایی میزدند. آنت از اینکه ماسک بزند متنفر بود و با وجود اینکه گردوغبار او را بیشتر از بقیه اذیت میکرد میگفت باعث سردرد او میشود.
السا نگران او بود، کنار او میخوابید، پیش او روی تخت مینشست و تا جایی که میتوانست با بهترین حالت ممکن و با آن صدای خشدار خودش برای او کتاب میخواند. قصهها تنها چیزی بود که باعث آرام شدن آنت میشد.
حالا، در پنجمین روز توفان، آنت توی اتاق السا بود، رو تختیها را جمع کرده بودند، پسرک ماسک شیمیایی زده بود و السا داشت کف اتاق را جارو میزد. گردوخاک از میان ترک الوارها پایین و روی همه چیز میریخت.
السا یک صدای تلپتلپ شنید، صدا تقریبا در اوج توفان گم شد.
آنت کتاب مصور خودش را روی زمین انداخته بود.
السا جارو را کنار گذاشت و کنار تخت رفت. «آنت، عزیزم...»
آنت در حالی که به شدت سرفه میکرد، گفت: «مامان...»؛ او هیچوقت اینقدر شدید سرفه نمیکرد؛ السا حس کرد سرفهها دندههای او را میشکند.
وقتی از خواب بیدار شدند رد بدنهای خودشان را روی گردوغباری که ملحفهها را پوشانده بود دیدند. روی بینیهایشان وازلین زدند و صورتهایشان را با دستمال میپوشاندند. بزرگترها وقتی مجبور میشدند بیرون و به دهان خطر میرفتند، دستشان را به طنابی میگرفتند که از خانه تا انبار آن را بسته بودند، یک دستشان را روی دست دیگر میگذاشتند و درحالیکه غبار هوا دیدشان را کور میکرد، به جلو میرفتند. مرغها از وحشت و اضطراب و تنفس هرروزه گردوغبار، وحشی شده بودند، بچهها داخل خانه میماندند و ماسک شیمیایی میزدند. آنت از اینکه ماسک بزند متنفر بود و با وجود اینکه گردوغبار او را بیشتر از بقیه اذیت میکرد میگفت باعث سردرد او میشود.
السا نگران او بود، کنار او میخوابید، پیش او روی تخت مینشست و تا جایی که میتوانست با بهترین حالت ممکن و با آن صدای خشدار خودش برای او کتاب میخواند. قصهها تنها چیزی بود که باعث آرام شدن آنت میشد.
حالا، در پنجمین روز توفان، آنت توی اتاق السا بود، رو تختیها را جمع کرده بودند، پسرک ماسک شیمیایی زده بود و السا داشت کف اتاق را جارو میزد. گردوخاک از میان ترک الوارها پایین و روی همه چیز میریخت.
السا یک صدای تلپتلپ شنید، صدا تقریبا در اوج توفان گم شد.
آنت کتاب مصور خودش را روی زمین انداخته بود.
السا جارو را کنار گذاشت و کنار تخت رفت. «آنت، عزیزم...»
آنت در حالی که به شدت سرفه میکرد، گفت: «مامان...»؛ او هیچوقت اینقدر شدید سرفه نمیکرد؛ السا حس کرد سرفهها دندههای او را میشکند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر