
میزانسن: پزشک نازنین
نمایشنامهی «پزشک نازنین» نوشتهی نیل سایمون، یکی از آثار برجستهی این نمایشنامهنویس امریکایی است که بهنوعی ادای دینی به ادبیات روس و بهویژه آثار آنتون چخوف محسوب میشود. این اثر نهتنها توانایی سایمون در طنزنویسی و دیالوگپردازی را به رخ میکشد، بلکه علاقهمندی او به چخوف را نیز نشان میدهد؛ نویسندهای که خود نیز استاد نگاهی انسانی، نیشدار و گاه مالیخولیایی به زندگی بود. در این نمایشنامه، سایمون با نگاهی مدرن و سبک امریکایی، تعدادی از داستانهای کوتاه چخوف را بازنویسی کرده و در قالب چند پرده نمایشی طنزآلود و گاه تراژیک، آنها را به صحنه میبرد.
«پزشک نازنین» نخستینبار در سال 1973 به صحنه رفت و از همان ابتدا توجه مخاطبان تئاتر و منتقدان را جلب کرد. این اثر، برخلاف بسیاری از نمایشنامههای مرسوم، داستانی خطی ندارد، بلکه مجموعهای از صحنههای کوتاه است که هریک براساس یکی از داستانهای کوتاه چخوف شکل گرفتهاند. سایمون در این اثر، نقش یک راوی یا نویسنده را خلق میکند که خود درون صحنه حضور دارد، گاه وارد روایت میشود و گاه از بیرون به آن مینگرد. همین حضور، به متن حالتی متا ـ تئاتری میدهد که در آن مرز میان واقعیت، تخیل و خلاقیت محو میشود.
این نمایشنامه در اصل یک ترکیب خلاقانه از تئاتر، طنز و ادبیات است. سایمون از میان مجموعه آثار چخوف، داستانهایی چون «جراحی دندان»، «ترس»، «صدای زن»، «مردی با چرتکه»، «واکنش به هنر» و چند داستان دیگر را انتخاب کرده و آنها را با ساختار نمایشی و زبان طنز امریکایی بازآفرینی کرده است. از طریق این بازنویسیها، نمایشنامه تبدیل به مجموعهای از موقعیتهای طنزآمیز شده که اغلب در آنها شخصیتهایی معمولی، درگیر موقعیتهایی غیرمعمول و گاه مضحک میشوند. درعینحال، سایمون به روح چخوف وفادار مانده و آن دلسوزی عمیق انسانی را که در آثار چخوف وجود دارد نیز حفظ کرده است.
یکی از ویژگیهای برجستهی این نمایشنامه، لحن شوخطبعانه و گاه گزندهی آن است. نیل سایمون که خود از پیشتازان طنزنویسی در قرن بیستم امریکاست، با دقتی مثالزدنی توانسته طنز روسی چخوف را به زبان طنز مدرن امریکایی ترجمه کند. در این راستا، او از تکنیکهای کمدی موقعیت، کنایههای اجتماعی و حتی گاهی طنز بدنی بهره میبرد تا فضای صحنه را زنده، پویا و سرگرمکننده نگه دارد؛ اما در لایههای زیرین این طنز، نوعی درد انسانی نهفته است؛ درد تنهایی، بیعدالتی، ترس، بیکفایتی و تلاش بیهوده برای ارتباط با دیگران. این پارادوکس میان خنده و تأمل، از جمله مشخصههای بارز چخوف است که سایمون با مهارت در نمایشنامهی خود بازتاب داده است.
شخصیتهای نمایش، اغلب افراد سادهای هستند که با شرایط و موقعیتهایی روبهرو میشوند که آنها را از محدودهی روزمرگی خارج میکند. از کشیشی که باید دندانی عفونی را بکشد، تا مردی که هر بار به یک زن نگاه میکند، عطسه میکند و نمیداند چگونه احساسات خود را ابراز کند. هریک از این شخصیتها، با همهی جنونآمیزی یا مضحک بودنشان، درنهایت رنگی از انسانیت و ترحم دارند؛ حتی در اغراقآمیزترین موقعیتها نیز، مخاطب نمیتواند بهطور کامل از آنها فاصله بگیرد، چراکه آنها آینهای از ضعفها و دغدغههای انسانیاند.
راوی یا همان نویسنده که درواقع بازنمایی چخوف در نمایشنامه است، همچون سایهای در تمام صحنهها حضور دارد. او گاهی در نقش گزارشگر ظاهر میشود، گاهی در نقش بازیگر و گاهی نیز صرفاً تماشاگر. این شخصیت بهنوعی با مخاطب سخن میگوید و از مرزهای چهارم دیوار تئاتر عبور میکند. او درباره نوشتن، شکست، الهام، تنهایی و مسئولیت هنرمند در برابر جامعه صحبت میکند و مخاطب را وادار میسازد تا از دل خندههایش به تفکر برسد. این حضور خلاقانه، ساختار نمایشنامه را از صرف مجموعهای اپیزودیک به چیزی یکپارچهتر و اندیشمندانهتر بدل میسازد.
زبان نمایشنامه ساده و روان است، اما در عین سادگی، مملو از کنایهها و بازیهای زبانی و ریتمی خوشایند است. دیالوگها کوتاه، پرانرژی و غالباً پر از شوخطبعی هوشمندانهاند. این سبک نوشتار، مخاطب را بهراحتی با خود همراه میسازد و از طریق خنده، راهی برای انتقال پیامهای عمیقتر میگشاید. سایمون با مهارت خاص خود، از طنز بهعنوان ابزاری برای درک بهتر تجربهی انسانی استفاده میکند، نه صرفاً وسیلهای برای خنداندن.
درنهایت، «پزشک نازنین» را میتوان ستایشی از قدرت قصهگویی دانست. سایمون با این اثر نشان میدهد که چگونه داستانهای کوچک از زندگیهای عادی، میتوانند حامل طنز، درد، امید و زیبایی باشند. او بهخوبی میفهمد که قصه، حتی در سادهترین شکل خود، میتواند انسانی را با انسان دیگر پیوند دهد. همانطور که نویسنده در یکی از صحنهها میگوید: «نوشتن برای من مثل نفس کشیدن است. اگر ننویسم، احساس خفگی میکنم.» این جمله، شاید خلاصهای از روح کل نمایشنامه باشد: تلاشی برای بقا از طریق روایت، خنده و درک دردهای مشترک انسانی.
قسمتی از کتاب پزشک نازنین نوشتهی نیل سایمون:
نویسنده (با نور موضعی وارد میشود و با تماشاچیان حرف میزند.)
صبر کنین. برای کسانی که از این روزگار سخت و خشمگین صدمه خوردهن یه پایان دیگه هم میشه وجود داشته باشه. ایوان ایلیچ چردیاکوف رفت خونه. کتش رو درآورد. روی کاناپه دراز کشید... و پنج میلیون روبل از خودش به ارث گذاشت. اشارهی خاصی هم به چیز دیگهای نمیکنیم. ولی به هر حالی که باشید زندگی سختتر از اینهاست. بعضی از ماها واقعاً به دامش میافتیم. حالا شاهد وضعیت نامساعدی هستم که برای یه معلم جوان پیش آمده. این معلم جوان به بچههای پولدار درس میده و کارش براش اهمیت داره.
نور باز میشود و خانم خانه پشت میزش نشسته و دفتر حساب و کتابش روی میز، در جلوِ او قرار دارد.
خانم: جولیا.
نویسنده: این دیگه قطعاً یه دامه.
خانم: (دوباره صدا میزند.)
جولیا.
جولیا، معلم جوان، با عجله وارد میشود و جلوِ میز خانم میایستد.
جولیا: (سرش پایین است.)
بله، خانم.
خانم: به من نگاه کن، دختر. سرت رو بگیر بالا. وقتی باهات حرف میزنم تو چشمهام نگاه کن.
جولیا: (سرش را بالا میگیرد.)
بله، خانم.
ولی سرش طبق عادت آرامآرام به پایین میافتد.
خانم: بچهها درس فرانسهشون چطور پیش میره؟
جولیا: بچههای بااستعدادی هستن، خانم.
خانم: چشمها بالا... گفتی بااستعداد هستن، خب چرا نباشن؟ و فکر میکنم در ریاضیات هم خوب باشن! اینطور نیست؟
جولیا: بله، خانم، مخصوصاً وانیا.
خانم: این رو میدونستم، اون تو ریاضیات محشره، به مادرش رفته.
(به خودش اشاره میکند.)
اینطور نیست؟
جولیا: بله، خانم.
خانم: سربالا...
(جولیا سرش را بلند میکند.)
آهان، حالا درست شد. هیچوقت از اینکه تو چشمهای مردم نگاه کنی نترس. اگه خودت رو دست کم بگیری اونها هم تو رو دست کم میگیرن.
جولیا: بله، خانم.
خانم: دختر ساکتی هستی، نه خب، حالا برسیم به حساب و کتابمون... فکر میکنم پول احتیاج داری... با اینکه هیچوقت خودت نگفتی... خب، حالا بذار ببینم... قرارمون ماهی سی روبل بود، درسته؟
جولیا: (شگفتزده.)
چهل تا خانم.
خانم: نه... نه... سی تا... من اینجا نوشتهم.
(به کتاب اشاره میکند.)
من همیشه به معلمهام سی تا... کی به تو گفت چهل تا؟
جولیا: شما. خودتون، خانم. فقط شما با من صحبت کردین. خودتون گفتین.
خانم: غیرممکنه. شاید عوضی شنیدی، من گفتم سی تا. تو فکر کردهیی میگم چهل تا. اگه سرت رو بالا میگرفتی این اتفاق هیچوقت نمیافتاد. حالا سرت رو بگیر بالا. آهان، سی روبل در ماه.
جولیا: هرچی شما بگین خانم.
خانم: خب، پس سی تا... حالا تو دقیقاً دو ماهه که اینجا هستی.
جولیا: دو ماه و پنج روز.
خانم: نه... نه، دقیقاً دو ماه. من اینجا نوشتهم. اگه تو هم یه دفتر داشتی و توش مینوشتی اونوقت میفهمیدی که دقیقاً دو ماهه اینجایی. بنابراین... دو ماه، ماهی سی روبل میشه شصت روبل.