همین حوالی/ جهان ذهنی خانمِ نویسنده

4 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

رمان «همین حوالی»، نوشته‌ی جومپا لاهیری، به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. همین حوالی اولین رمانی است که جومپا لاهیری به ایتالیایی نوشته و خودش نیز آن را به انگلیسی ترجمه کرده است، روایتی از ارتباط یک زن با محیط پیرامونش، از آدم‌ها گرفته تا اشیا و مکان‌ها، حکایت وابستگی‌ها و گسستگی‌ها، حسرت‌ها و امیدها. این رمان برای نخستین‌بار در سال ۲۰۱۸ و به زبان ایتالیایی به چاپ رسید و سپس لاهیری آن را در سال ۲۰۲۱ به انگلیسی ترجمه و منتشر کرده است. این رمان ۴۶ فصل کوتاه دارد. «همین حوالی» همچون کارت ویزیت یک عکاس است. همان‌طور که چشم‌های ما غرق در تصویر چاپ‌شده در پس‌زمینه‌ی کارت است، آرام‌آرام با اطلاعات همراه می‌شویم. روایتی از یک زن ایتالیایی که در دوراهی زندگی‌اش قرار گرفته است. فصل‌های کتاب هرکدام حجم زیادی ندارند و حتی می‌توان هر فصل را در حکم یک بخش مستقل خواند. درست همان‌طور که نویسنده هنگام بحث درباره‌ی درمانگر خود می‌گوید: «گویی هر جلسه اولین و تنها باری بود که با هم ملاقات می‌کردیم. هر جلسه مانند شروع رمانی بود که پس از فصل اول رها می‌شد.» راوی رمان از منظرهای گوناگون و پیچیده‌ای به مسائل نگاه می‌کند. راوی در پاره‌ای بخش‌ها ایتالیایی به نظر می‌رسد و در بخش‌هایی دیگر خیر، اما او بی‌پروا و جهان‌وطن است. راوی‌ای که گاه به نظر می‌رسد عناصر متضادی را در درون خود دارد: خلوتی شاد در عین ترس از تنهایی، ادعای رضایت در عین شواهد نارضایتی و... توصیف‌های نویسنده از موقعیت‌ها و فضاهای شهری با نوعی انتزاع همراه است. همچنین زندگی عاشقانه‌ی او که برایش کیفیت ظاهراً آرام‌بخشی دارد از دیگر دل‌مشغولی‌های راوی است. آدم‌های دیگر به نوعی در پس زمینه حرکت می‌کنند و در درجه‌ی اول به عنوان ابزار پرواز تأملات نویسنده عمل می‌کنند. در جایی راوی می‌گوید: «تنهایی؛ این کسب‌وکار من شده است.» درد انزوای راوی به‌خوبی در سرتاسر رمان احساس می‌شود. شاید به‌عنوان چکیده‌ی رمان «همین حوالی» بتوان گفت: سیری در جهانِ زنی که سعی می‌کند قبل از اینکه خیلی دیر شود، خودش را از موقعیت دراماتیک خاصی رها کند.

قسمتی از کتاب همین حوالی:

در خیابان می‌بینمشان، وسط ازدحام عابرانی که منتظرند چراغ سبز شود: زوجی که همین دوروبر زندگی می‌کنند، دوستم و مرد مهربانی که هرازگاه روی پل به او برمی‌خورم. بر سرعت گام‌هایم می‌افزایم تا بهشان برسم و سلامی کنم، اما متوجه می‌شوم که دارند دعوا می‌کنند. در غلغله و شلوغی آن خیابان پهن صدابه‌صدا نمی‌رسد، اما محال است کسی داد و هوار آن‌ها را نشنود. همزمان حرف می‌زنند و وسط حرف یکدیگر می‌پرند. نمی‌فهمم بحثشان بر سر چیست. بعد صدای زن را می‌شنوم: «به من دست نزن. حالم ازت به هم می‌خوره.» پشت سرشان راه می‌افتم. می‌خواستم بروم چیزی بخرم، اما آن‌قدرها ضروری نیست. از کنار فروشگاه می‌گذریم. مرد لاغراندام و خوش‌قیافه است. زن پالتویی تخم‌مرغ‌شکل و آتشین به تن دارد، با موهای بلند و کمی ژولیده. هیچ توجهی به رهگذران ندارند و از دعوا کردن جلو مردم خجالت نمی‌کشند، انگار وسط بیابان یا در ساحلی خلوت یا در خانه باشند. دعوایشان بالا گرفته است. صدایشان بر هیاهوی خیابان می‌چربد. طوری رفتار می‌کنند که انگار تنها ساکنان شهرند. خون زن حسابی به جوش آمده است. مرد ابتدا تلاش می‌کند دل او را به دست بیاورد، اما بعد خودش هم از کوره در می‌رود و حالا به اندازه‌ی زن خشمگین و کینه‌جوست. مشاجره‌ای تا این حد خصوصی جلو عالم و آدم هیچ صورت خوشی ندارد. حرف‌های گزنده‌شان هوا را می‌شکافد و گویی به‌راستی در آن رسوخ می‌کند و به آبیِ آسمان راه می‌یابد و رنگی سیاه به آن می‌زند. وقتی می‌بینم رنگ شرارت به چهره‌ی مرد می‌دود، دلم می‌گیرد. به تقاطع که می‌رسند، زن به زوج سالخورده‌ای اشاره می‌کند و می‌گوید: «اون دو تا را می‌بینی؟» زوج پیر دست در دست هم قدم برمی‌دارند، شمرده و در سکوت. زن می‌گوید: «دلم می‌خواست آخر عاقبتمون این‌طوری بشه.» دوستان من هم دیگر زیاد جوان نیستند، هر چند حالا دارند مثل بچه‌ها رفتار می‌کنند. بعد از آن خیابان شلوغ، وارد فرعی خلوت‌تری می‌شویم. هنوز با چند قدم فاصله پشت سرشان هستم. کم‌کم از موضوع بحثشان سر درمی‌آورم. برای شنیدن یک کنسرت به مدرسه‌ی دخترشان رفته بودند. موقع برگشتن به کافه‌ای می‌روند و قهوه‌ای می‌نوشند. بعد زن می‌خواهد با تاکسی به خانه برگردند، اما مرد دلش می‌خواهد پیاده‌روی کند. آن‌وقت مرد پیشنهاد می‌دهد برای زن تاکسی بگیرد و خودش پیاده برگردد. این پیشنهاد طوری زن را می‌رنجاند که از خشم منفجر می‌شود. حالا زن می‌گوید که در اوایل آشنایی‌شان، وقتی مرد عاشق و دلباخته‌اش بود، هرگز چنین پیشنهادهایی نمی‌داد. این نشونه‌ی بدیه. مرد به سردی جواب می‌دهد: تو دیوونه شدی. داری مزخرف می‌گی. این روزا تو همه‌ش راه خودت رو می‌ری. نمی‌دونم چطور می‌تونیم این مشکل رو حل کنیم. زن این را می‌گوید و بعد می‌زند زیر گریه. اما مرد چند قدم جلوتر از او به راهش ادامه می‌دهد. در تقاطع بعدی می‌ایستد و زن به او می‌رسد.

  • چرا این‌قدر با پیاده‌روی مخالفی؟ حیف این روز آفتابی نیست؟
  • کفش نو پوشیده‌م. پام رو می‌زنه.
  • خب، پس چرا نگفتی؟
  • تو چرا نپرسیدی؟

دیگر تعقیبشان نمی‌کنم. تا همین‌جا هم زیادی شنیده‌ام. همین حوالی را راضیه خشنود ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۴۳ صفحه‌ی رقعی با جلد نرم و قیمت ۳۲ هزار تومان چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

 

همین حوالی

همین حوالی

ماهی
افزودن به سبد خرید 125,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط