دسته بندی : رمان خارجی

همین حوالی

(داستان های آمریکایی،قرن20م)
نویسنده: جومپا لاهیری
مترجم: راضیه خشنود
125,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 144
شابک 9789642093977
تاریخ ورود 1400/04/28
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 145
قیمت پشت جلد 125,000 تومان
کد کالا 105390
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب همین حوالی نوشته جومپا لاهیری است به ترجمه راضیه خشنود و چاپ انتشارات ماهی. همین حوالی روایتی است از زنی تنها که گویی تنهایی از ابتدا سرنوشتش بوده، کسی که در دانشگاه مشغول به کار است و به جز یک رابطه پنج ساله با مردی که بیشتر شبیه پسربچه ای در قامت یک مرد است، رابطه ی جدی دیگری را تجربه نکرده و حتی این رابطه را هم بی آن که بداند به شکلی موازی با زنی دیگر به صورت اشتراکی داشته؛ او از ارتباطش با محیط اطرافش می گوید، از اشیاء و خوراکی ها و آدم هایی که با آن ها سروکار دارد، از دختر جوان زوجی از دوستانش که اصلا شبیه به روزگار جوانی او نیست، از کافه ای که اغلب به آن جا می رود، از پیوستن و گسستن و از بیم و امید و حسرت، از بیماری های ریز و درشتی که بعد از چهل و پنج سالگی به استقبالش آمده اند و از آن چه در حوالی اش به وقوع می پیوندد.
بخشی از کتاب
اخیرا زن جوان بسیار دلربایی به جمعشان اضافه شده است. بقیه خسته به نظر می رسند و اکثرشان چاق و هیکلی اند، با صورت های گرد و لب های از ریخت افتاده. اما این یکی محشر است: ظریف، با موهای تیره ی بلند عقب زده با فرق باز و گونه های برجسته. پیش بند نخی ای که همه ی زن ها پوشیده اند برای او مثل پیراهنی است که خیاط آن را درست قالب تنش دوخته باشد. احساس می کنم خودم بیش تر شبیه بقیه شان هستم، نا مرتب و آشفته. حالا نیم نگاهی به او می اندازم. زیبایی اش حواسم را پرت می کند. اجزای صورتش بی نقصند. بعد خودم را در آینه می بینم و یک بار دیگر به این واقعیت تن می دهم که هرگز چهره ی زیبایی نداشته ام. هر نگاهی در آینه سر خورده ام می کند، به همین خاطر معمولا از آینه ها گریزانم. امروز عجله دارم. بدون قرار قبلی سرم را می اندازم پایین و وارد می شوم. فقط می خواهم لاکم را پاک کنم. هفته ی گذشته دل و دماغ نداشتم و یک رنگ قرمز سیر انتخاب کردم. اما دو روز بعد شروع کرد به ریختن. مدیر سالن می پرسد: «سلام، سینیورا. مانیکور می خواین؟» «امروز وقت ندارم. فقط می خوام لاکم رو پاک کنم. چقدر می شه؟» «برای شما هیچی، مهمون ما. فقط یه انعام به دختره بدین.» می نشینم مقابل آن دختر زیبا. رسمی و جدی، بدون لبخند، خوشامد می گوید. بلافاصله ناخن هایم را وارسی می کند، طوری که انگار مال خودش است. مثل بقیه عجول نیست. دست هایم را به دستش می دهم و چند ثانیه به هم پیوند می خوریم. لبخند می زند و بی آن که سرش را بلند کند، با سایر زن هایی که کنارش نشسته اند حرف می زند. از کارش لذت می برد و تمام مدت حواسش به آن است. لاک را پاک می کند. کاش کارش به این زودی تمام نمی شد. «نظرم عوض شد. می شه لطف یه لاک جدید برام بزنی؟»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است