بخت بیدادگر (داستان یک زندگی (پراگ،1941-1968))

(داستان های آمریکایی،قرن 20م،تاریخ چکسلواکی،1945-1992م،هدا مارگولیوس کووالی،1919-2010م)
مترجم: راضیه خشنود
200,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 212
شابک 9789642093601
تاریخ ورود 1400/09/02
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 198
قیمت پشت جلد 200,000 تومان
کد کالا 108770
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
مولف در «بخت بیدادگر» داستان زندگی‌اش را از سال 1941 آغاز کرده و تا سال 1968 در پراگ و سال‌های جنگ که زیر سایه‌ی حکومت کمونیسم به زندگی مشقت‌بار خود ادامه داده است پیش می‌رود. او پیرامون هرآنچه که به خود و هم‌وطنانش گذشته، سخن گفته است. کتاب از سختی‌های بی‌شمار جنگ جهانی دوم و اردوگاه‌های مرگ نازی سخن می‌گوید. نویسنده داستان زنی را روایت می‌کند که برای فرار از دست نازی‌ها به سمت کمونیسم و پیوستن به حزب آن‌ها روی آورده است. این اثر در ستایش امید، عشق به وطن و هموطنان است.
بخشی از کتاب
پراگ در آن چند سال عوض شده بود، شاید حتی بیش از خود من، اغلب بستگان و دوستانم هنوز در اردوگاه‌های کار بودند و اگر یندا نبود، هیچ نمی‌دانستم به چه کسی روی بیاورم. یندا نزدیک‌ترین دوستم بود. می‌دانستم که هنوز همان یندای سابق است و بلکه هم بهتر. می‌دانستم که اگر این مرد هنوز زنده و آزاد باشد، پیش او در امان خواهم بود. روز قبل از تبعید، به خانه‌مان آمده و برای هرکداممان هدیه‌ی کوچکی آورده بود. می‌گفت: «هر اتفاقی هم که بیفتد، می‌توانید از حمایت من مطمئن باشید. اگر توانستید، برایم پیغام بفرستید. اگر از یکدیگر جدا ماندید، اطمینان داشته باشید که می‌توانید در خانه‌ی من دوباره همدیگر را ببینید. اگر هم برای خودم اتفاقی بیفتد، یک جایگزین پیدا می‌کنم. من همیشه منتظرتان می‌مانم. همیشه جایی برای برگشتن خواهید داشت.» وقتی به آپارتمان یندا رسیدم، شب شده بود. آهسته از پله‌ها بالا رفتم. پاهایم درد می‌کرد. راه رفتن برایم سخت بود. شالم را دور سرم مرتب کردم و زنگ زدم. در باز شد. یندا بود، چه بخت بلندی! انگار مرا نشناخت، با خودم گفتم تعجبی ندارد. زورکی لبخندی زدم، اما در همان لحظه نگاهش چنان وحشت‌زده و هراسان شد که لبخند روی لبم خشکید. دستم را گرفت، نگاهی به پایین راه‌پله انداخت و مرا کشید داخل. در را بست و گفت: «خدای من، چرا آمدی این‌جا؟» جواب در گلویم گیر کرد. پس این بود حامی من، این بدبخت وحشت‌زده و لرزان که حتی نمی‌توانست با من چشم در چشم شود. واقعا خودش بود؟ نگاهی به اتاق انداختم. می‌خواستم به چیز آشنایی چنگ بیندازم، چیزی مانوس. کتابخانه‌اش آن‌جا بود. صندلی راحتی کنار پنجره. چیزهای قدیمی و آشنا. چیزهای تازه‌ای هم بودند، یک فرش قرمز، یک گرامافون و چند تابلو نقاشی که قبلا آن‌ها را ندیده بودم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است