
سینمای ژان پیر ملویل/ گفتوگوی بلند روئی نوگویرا با هیچکاکِ سینمای فرانسه
کتاب «سینمای ژان پیر ملویل» که گفتوگوی روئی نوگویرا با ژان پیر ملویل، کارگردان بزرگ سینمای فرانسه، است به همت انتشارات نگاه به چاپ رسیده. نوگویرا میگوید: هیچچیز سختتر از صحبت دربارهی عزیزان ازدسترفته نیست؛ حتی امروز (دو ماه پس از مرگ زودرس ژان پیر ملویل) نمیتوانم فکر کنم او را دیگر هرگز نخواهم دید. نمیتوانم تصور کنم که او دیگر نیست تا مثل قبل، پاریس (آن پاریس مخفی که فقط او میشناخت) را به من نشان دهد. نمیتوانم فکر کنم که دیگر هرگز به داستانهای شگفتانگیز او گوش نخواهم داد و او نیست تا دربارهی فیلمهای دلخواه امریکاییاش برایم تعریف کند. دیگر هرگز صدای گرم، عمیق و ظریفش را نخواهم شنید... برای همیشه... دیگر... هرگز...
تجربهام در مصاحبه به من آموخته است که افراد حاضر در برنامه مهارت دارند همهچیز را به دلخواه خودشان تغییر دهند. اگر از باران یا هوای خوب از آنها بپرسید، برای گفتن داستان خودشان راهی پیدا میکنند. در طول سلسله مصاحبههای بلندی که این کتاب را تشکیل میدهد نیز با این چالش مواجه و مُدام ناچار بودم توجه ملویل را تا حد امکان به کارهای خودش جلب کنم؛ برای او (برخلاف بسیاری از همکارانش) بیان صحبتهای تحسینآمیز از فیلمهای دیگران آسانتر بود تا آثار خودش. ملویل، مردی که عاشق حقیقت و عدالت بود، نسبت به فیلمهایش بسیار بیانصاف بود. حتی پس از موفقیت دایرهی سرخ، بیاینکه خودش را جدی بگیرد، با طنزی مملو از کنایه گفت: «من دست پسرم را گرفتهام و در فیلم راه میبرم. بعد به آن همه برنامههای تلویزیونی و رادیویی رفتم... من یک آدم عبوری هستم!»
اگرچه دوست داشت خود را مردی لیبرال معرفی کند، اما در زندگیاش نگرشهایی چپگرایانه داشت. او با وجود عشق فراوان به امریکا، مشکلات ناشی از سیاست این کشور را نادیده نگرفت. میدانستم آرزوی ساخت فیلمی را در این کشور دارد، بنابراین روزی از او پرسیدم: «چرا این کار را نمیکنید؟» و او پاسخ داد: «الان امریکا مرا میترساند. ده سال پیش اینطور نبود. آن زمان من این کشور را دیوانهوار و بیقیدوشرط دوست داشتم. میدانستم شرایط برای سیاهپوستان خوب نیست، اما فکر نمیکردم برای توجیه اینکه جنگی رخ ندهد، شرایط آنان بدتر شود. سیاهان حق دارند قیام کنند. آنها حق دارند نگرش رزمی داشته باشند. خشونت باعث تولید خشونت میشود. هیچکس نمیتواند آنها را بهخاطر تمایل به مبارزه سرزنش کند. این داستان رهایی همهی مردم ستمدیده است. پس من نمیتوانم در امریکا زندگی کنم، چون نمیتوانم شاهد رنج سیاهپوستان باشم، همانطور که نمیتوانم به کلکته بروم؛ چون نمیتوانم شاهد بدبختی هندوها باشم. من دیگر آنقدر جوان نیستم که معترض یا انقلابی شوم و بهخوبی میدانم تلاش ناچیز من برای شورش شخصی بیفایده است و تنها باعث خنده مردم میشود، پس ترجیح میدهم در فرانسه بمانم.»
ژانپیر ملویل همواره با هوش و اشتیاق دربارهی فیلمهایی که میدید صحبت میکرد. او که مانند من مشتاق دیدن فیلم «آدمهای بارانی» (۱۹۶۹) اثر فرانسیس فورد کاپولا بود، بعد از دیدن آن برایم توضیح داد که این اثر یکی از بهترین آثار سینمایی جهان است. ملویل اعتقاد داشت سینماگران بهطرز احمقانهای تحت تأثیر پدیدهی نوظهوری هستند که به جنبش موج نو معروف شده است و سینماگران امریکایی نیز از این قضیه مصون نماندهاند. مقالات مجلات سینمایی در حال رواج نوعی تروریسم دیالکتیکی است و برخی نویسندگان اسنوب امریکایی بر این اعتقادند که باید به اروپا رفت و دنبال چیزی گشت که مطلقاً آنجا نیست. آنها سالها بر این باور بودند که حقیقت در این سوی اقیانوس اطلس نهفته است، اما این دورهی تحقیقاتی بیهوده سبب شد سینمای تحسینبرانگیز آنگلوساکسون امریکایی خود را بازسازی کند. او برایم تعریف کرد: «میدانید، ژان کوکتو به من میگفت فرانسه کشور عهد جدید است و امریکا کشور عهد عتیق.» او به این نوع انسجام از منظر زیباییشناختی و اخلاقی (بین جهان پروتستان و جهان یهود) معتقد بود. برای ملویل جهان کاتولیک در یک سو بود و جهان یهود و جهان پروتستان در سوی دیگر. اگرچه با دیدگاه او موافق نیستم، اما اعتراف میکنم که بین اخلاق یهودی_مسیحی سختگیر و اخلاق یهودی_مسیحی کاتولیکها تفاوتهاست. از نظر سختکیشان، پروتستانها و یهودیان دیندارترند تا کاتولیکها.
سینمای مذهبی دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ امریکا (عهد عتیق) و افرادی چون لوئیس بی مهیر با همهی محدودیتها و نقصهایشان توانستند شکل زیبایی از زبان را دراندازند که من آن را دوست داشتم؛ ولی حالا سینما با بیشرمی به چیز دیگری تبدیل شده است.
امروز این هنر، بدون وجود نخبگانی که در آن زندگی میکنند جذابیت گذشته را ندارد. ژان پیر ملویل در قامت یک دوست، یک هنرمند و یک شاعر، حق نداشت به این زودی ما را ترک کند، اما من به این کلماتِ لئون پل فارگ فکر میکنم که او بهخوبی میتوانست آن را توصیف کند: غول مهربانی که آزارم میدهد وقتی احساس میکنم در خواب بیاستخوان شدهام کیهانی است که برای خودم ساختهام و مرا در رؤیاهایم گرم نگه میدارد و اگر فردا بمیرم، از حملهی نافرمانی خواهد بود. بنابراین، فرار نهایی او را آخرین رؤیای کودکی خود میدانم. او با خداحافظی «امپراتور روح خود» شد و سکان هدایت سرنوشت خود را در اقیانوسی بیپایان به دست گرفت.

قسمتی از کتاب سینمای ژان پیر ملویل:
*چه چیزی باعث شد فیلمنامهی سامورایی را بنویسید؟
-همهچیز از ایدهی «شاهد یک قتل بودن» شروع شد. کسی در حضور شاهدان، بدون هیچ واهمهای، مرتکب جنایت میشود یا به عبارتی تنها شاهد میدانی در جهان که میتوان روی او حساب کرد زنی است که عاشق شماست. او ترجیح میدهد بمیرد، ولی حرف شما را نفی نکند. دوست داشتم داستانم را با نوعی توصیف روانشناسانهی محض شروع کنم. شاید بتوانم بگویم میخواستم سلوک یک آدمکش حرفهای را به تصویر بکشم که در واقعیت بیماری اسکیزوفرنی است. پیش از آنکه فیلمنامه را بنویسم، تا جایی که میشد دربارهی بیماران اسکیزوفرنی مطالعه کردم؛ دربارهی تنهایی، رفتارهای آرام و بیصدا و منزوی بودنشان. لاسنیر را به خاطر دارید؟ آلن دلون در سامورایی کمی شبیه مارسل هراند در بچههای بهشت است. شباهتشان این است که هر دو برای دلایل شخصی آدم میکشند؛ ضمن آنکه دزدی برای هر دو آنان جزء ضروری آدمکشی است. جف کاستلو فقط به این دلیل اتومبیل را میرباید که نمایشش کاملتر باشد.
در جنایتی که در دو زمان رخ میدهد، همیشه نوعی رابطهی پلکانی بین بخش اول و دوم عملیات وجود دارد. جف کاستلو نه یک تبهکار ولگرد است و نه گانگستر؛ او شخصیت خاصی دارد (از نگاه یک اسکیزوفرن، او به جنایتکار بودن خودش هیچگونه خودآگاهیای ندارد، درحالیکه یک تبهکار، براساس منطق و ادراکش، میداند که یک آدمکش است.) من بسیار پرهیز داشتم او را چتربازی بازمانده از جنگ هندوچین یا جنگ الجزایر به تصویر بکشم که یاد گرفته برای دولت آدم بکشد. ژان کو فیلم سامورایی را بسیار دوست داشت. او هیچ آشناییای با من نداشت، اما اعتقاد داشت در این فیلم اتوپرترهای کاملاً شخصی را به تصویر کشیدهام. میگفت با اینکه روانشناس نیست، اما مرا روانکاوی کرده و همهی خلاقیتهای دیوانهوارم را شرح میداد. میتوانم بگویم موفق شد تصویر کاملی از من ترسیم کند. سامورایی تصویر فرد شیزوفرن است که یک پارانویا خلقش کرده. میدانید که همهی هنرمندان پارانویا هستند! (میخندد.)
بهتازگی، کتاب بسیار خوبی از گراهام گرین خواندم که فرانک تاتل هم فیلمی با بازی آلن لاد و ورونیکا لیک از آن ساخته است، اما تصویری که نویسنده از شیزوفرنی ترسیم میکند ابهامات اساسی دارد. این اتفاق شبیه فیلم جیببر اثر روبر برسون است که من عاشقش هستم؛ اما کارگردان در آن هم نتوانسته کاملاً موفق شود.
*این ایرادات را باید به دیالوگ نسبت داد؟
-اینطور فکر میکنم.
*ولی این بیدقتی در دیالوگ فیلمهای برسون کاملاً خودخواسته است.
-بله، کاملاً درست است و دقیقاً به همین دلیل است که فکر میکنم شخصیتهای برسون هیچگاه به آن شیوهای که من میپسندم خودشان را شرح نمیدهند. برعکس، همیشه بازیهای ژستگونه و انگیزههای رفتاری شخصیتهای آثارش برایم جذاب بوده. جیببُر فیلمی شکستخورده ولی ستودنی است.