معرفی کتاب: راز آفتابگردانها
«راز آفتابگردانها» نوشتهی مارتا مولنار و چاپ انتشارات نقش و نگار، رمانی است که در مرز میان داستان تاریخی، راز خانوادگی و ادای دِین به هنر حرکت میکند. رمانی که با الهام از نقاشیهای ونگوگ، روایتی احساسی و پرتعلیق از پیوند میان گذشته و حال میسازد. مولنار در این اثر، هنر را نه فقط بهعنوان پسزمینهای زیباشناسانه، بلکه بهمثابه نیرویی زنده و تعیینکننده در سرنوشت شخصیتها به کار میگیرد؛ نیرویی که میتواند رازها را پنهان کند، هویتها را دگرگون سازد و زخمهای کهنه را دوباره بگشاید.
داستان رمان بر پایهی دو خط زمانی موازی بنا شده است. در خط زمانی معاصر، با زنی جوان روبهرو میشویم که در پی حادثهای تکاندهنده، با بحرانی عاطفی و هویتی دستوپنجه نرم میکند. فقدانی ناگهانی که سایهاش بر سراسر روایت گسترده است، او را وادار میکند تا به گذشتهی خانوادهاش بازگردد و پاسخ پرسشهایی را بیابد که سالها مسکوت ماندهاند. جرقهی این جستوجو، شیئی مرتبط با نقاشی آفتابگردانهاست؛ نشانهای کوچک که بهتدریج دریچهای به تاریخ پنهان خانواده میگشاید.
در خط زمانی دیگر، روایت به اواخر قرن نوزدهم و دوران فعالیت ونسان ونگوگ نزدیک میشود. مولنار با دقت و ظرافت، فضای اروپا، دغدغههای هنرمندان، فقر، تنهایی و عطش دیده شدن را ترسیم میکند. این بخش از رمان، نه زندگینامهی مستقیم ونگوگ است و نه بازگویی صِرف تاریخ هنر، بلکه داستانی است الهامگرفته از پیرامون او، از افرادی که شاید در حاشیهی تاریخ ماندهاند اما حضورشان میتوانسته بر سرنوشت آثار هنری تأثیر بگذارد. آفتابگردانها در این روایت، به نمادی چندلایه تبدیل میشوند: نشانهای از امید و نور، اما همزمان یادآور شکنندگی، زوال و رنج.
مارتا مولنار
نقطهی قوت اصلی «راز آفتابگردانها» در شیوهی پیوند این دو خط زمانی است. مولنار به جای اتصالهای شتابزده یا تصادفی، با صبر و ظرافت اجازه میدهد شباهتهای عاطفی و تماتیک میان شخصیتها خود را آشکار کنند. خواننده بهتدریج درمییابد که دغدغههای زن معاصر ـ احساس گمگشتگی، نیاز به معنا، ترس از فراموش شدن ـ بازتابی مدرن از همان رنجها و امیدهایی است که در گذشته نیز وجود داشتهاند. بهاینترتیب، رمان نشان میدهد که چگونه احساسات انسانی، فارغ از زمان، تکرار میشوند و هنر میتواند پلی میان این تکرارها بسازد.
نویسنده در پرداخت شخصیتها رویکردی انسانی و همدلانه دارد. قهرمانان او نه کاملاً قویاند و نه صرفاً قربانی، بلکه انسانهاییاند با انتخابهای دشوار، اشتباههای جبرانناپذیر و لحظههای شجاعت خاموش. شخصیت زن معاصر، در مسیر کشف رازها، ناچار است با حقیقتهایی روبهرو شود که تصویرش از خانواده و حتی از خودش را تغییر میدهد. این سیر تحول، آرام و باورپذیر است و بیش از آنکه بر پیچشهای پرهیجان متکی باشد، بر تغییرات درونی و احساسی تکیه دارد.
از نظر نثر، کتاب زبانی روان و تصویری دارد. توصیفها ـ بهویژه در بخشهای مرتبط با نقاشی و رنگ ـ حسی و زندهاند و خواننده را به درون تابلوها میکشانند. مولنار از رنگ زرد آفتابگردانها، نور خورشید و تضاد میان روشنایی و سایه برای برجسته کردن حالات روانی شخصیتها بهره میبرد. این انتخابهای زبانی باعث میشود هنر نقاشی به تجربهای ادبی تبدیل شود؛ تجربهای که نهتنها دیده، بلکه حس میشود.
یکی دیگر از مضامین مهم رمان، مسئلهی مالکیت و ارزش آثار هنری است. «راز آفتابگردانها» پرسشهایی را مطرح میکند دربارهی اینکه چه کسی صاحب هنر است: خالق آن، خانوادهی او، مجموعهداران یا جهانی که از آن الهام میگیرد؟ این پرسشها در دل داستان خانوادگی حل میشوند و به شکل بحثی خشک و نظری باقی نمیمانند. برعکس، تأثیرشان بر زندگی شخصیتها ملموس و گاه دردناک است.
در لایهای عمیقتر، کتاب دربارهی حافظه و فراموشی است. رازهایی که نسلها پنهان ماندهاند، مانند رنگهایی که زیر لایههای یک نقاشی قدیمی خوابیدهاند، با گذر زمان محو نمیشوند، بلکه تنها منتظر لحظهای مناسب برای آشکار شدن میمانند. مولنار با استفاده از استعارههای هنری نشان میدهد که حقیقت ـ هرچند دیر ـ راه خود را به سطح پیدا میکند و مواجهه با آن، گرچه دشوار، میتواند رهاییبخش باشد.
در مجموع، «راز آفتابگردانها» بیش از آنکه دربارهی یک نقاشی یا یک خانواده باشد، دربارهی پیوند میان انسانها در طول زمان است؛ پیوندی که از طریق هنر، عشق و رنج شکل میگیرد. مولنار موفق میشود اثری خلق کند که هم سرگرمکننده است و هم تأملبرانگیز؛ رمانی که پس از پایان، تصویر آفتابگردانها را نه فقط بهعنوان گلهایی زیبا، بلکه بهعنوان حاملان داستانهایی پنهان در ذهن خواننده باقی میگذارد.
قسمتی از کتاب راز آفتابگردانها نوشتهی مارتا مولنار:
با زنگ موبایلم از خواب پریدم. غرغرکنان و با چشمهای بسته جواب دادم.
«قبل از اینکه برم سرکار چند دقیقه وقت داشتم.» صدای مردی بود که فکر میکردم باید در مراسم خیریهای در مدرسه او را در اتاقی پر از مادران فعال انجمن اولیا و مربیان به مزایده بگذارم. «اومدم ببینم کاغذها رو امضا کردی که ببرمشون یا نه.»
چشمهایم را باز کردم. شنبه صبح بود. اتاق خوابی شبیه صحنهی نمایش، بوق ماشینها، آژیر پلیسها، کامیونهای آشغالی، این هم از نیویورک.
برام دکر.
یک «نه» بیحال از ته گلویم خارج شد.
«دم در هستم. برات قهوه و نون بیگل آوردم.»
«باشه.» تلوتلو خوران از تخت بیرون آمدم. مادران فعال انجمن باید شکار دیگری پیدا کنند.
با شلوار مخصوص یوگا و تیشرت خوابیده بودم. درواقع، چیزی تنم بود. سریع سمت حمام دویدم تا خودم را مرتب کنم که البته چندان افاقه نکرد. با موهای خیس روی تخت افتاده و بد خوابیده بودم. یکوری به نظر میرسیدم. با این استدلال خودم را تسلی دادم که هرچه باشد از دیروز که در زیرزمین خیس عرق بودم، بهتر به نظر میرسم.
بههرحال، ممکن بود برام من را نشناسد چون شبیه یک غول بیابانی بودم که در شهر پرسه زده و اشتباهی انگشتش را در پریز برق فرو کرده است.
«صبر کن. دارم میام.»
پابرهنه که سه طبقه را پایین میدویدم، خاطرات مبهمی از اینترنتگردی دیشب یادم آمد. برام همهی جوایز وکیلهای برتر را برده بود. اسم هیچ کدامشان یادم نبود، اما به نظر میرسید مهم هستند. او و پدربزرگش کارهای عامالمنفعهی زیادی انجام داده بودند. دفتر حقوقی آنها به بیمارستانی محلی که اسمش یادم نیست کمک مالی کرده بود تا بخشی مخصوص درمان بیماریهای مربوط به لختههای خونی راهاندازی کنند. اسم بخش را هم گذاشته بودند سرای دکر.