
در جستوجوی خویشتن/ سفر یک قهرمان
کتاب «در جستوجوی خویشتن»، نوشتهی وایولا دیویس، به همت انتشارات پردیس آباریس به چاپ رسیده است. وایولا دیویس میگوید: همیشه عنوان سخنرانیهای من یکسان است: سفر یک قهرمان. من از نویسندهی آن، جوزف کمبل، یاد گرفتم قهرمان کسی است که در دنیایی به دنیا میآید که در آن جایی ندارد. سپس دنیا او را به ماجراجوییای فرا میخواند که تمایلی به آن ندارد.
ماجرا چیست؟ یک دگرگونی انقلابی در خود. هدف نهایی یافتن اکسیر است. معجونی جادویی که پاسخی برای باز کردن قفل «خویشتن» است. او به «خانه» یعنی به این زندگی عادی متحولشده دست مییابد تا داستان خود را با دیگران به اشتراک بگذارد.
این داستان زندگی من است. از بچگی احساس میکردم آمدهام تا بازیگر شوم؛ اما درست نبود، بلکه فراتر از این بود. موضوع فراتر از موفقیتهای من بود؛ فراتر از انتظارات دنیایی؛ خیلی فراتر از خودم و هر چیزی که میتوانستم تصور کنم. موضوع در آغوش گرفتن کامل خودم بود. همان چیزی که خداوند مرا بهخاطر آن آفریده بود، حتی با وجودی که بخشهایی از من آسیب دیده بودند یا بهدرستی شکل نگرفته بودند. موضوع، پذیرش ریشهای وجود من بدون عذر و بهانه و با مالکیت کامل بود.
افرادی که در سفر هستند درنهایت خود را در حال تجربهی غسل تعمید با آتش میبینند. این همان لحظهای است که دوباره جان خود را از دست میدهند و بهطور معجزهآسایی و شجاعانه پاسخی را مییابند که به زندگی آنها معنا میبخشد و این معنا آنها را نجات میدهد.
کتاب با دیباچهای از آنتوان چخوف آغاز میشود: من فکر میکنم انسان باید یا ایمان داشته باشد یا به دنبال ایمان باشد، وگرنه زندگی ما هیچ است. هیچ است اگر زندگی کنید و ندانید چرا مرغان ماهیخوار پرواز میکنند، چرا بچهها به دنیا میآیند، چرا ستارهها در آسمان هستند. باید بدانید چرا زندهاید وگرنه همهچیز یاوهای بیش نخواهد بود و بر باد میرود.
این زندگینامهی وایولا دیویس است.

قسمتی از کتاب در جستوجوی خویشتن:
وقتی از دانشگاه رودآیلند فارغالتحصیل شدم، صدایی در جایی دور از ذهنم، که همیشه از گذشته آن را میشنیدم و درست، صادقانه و آگاه بود و جرئت گوش دادن به آن را نداشتم، مرا به سمت ارسال درخواست یک برنامهی تابستانی شش هفتهای در تئاتر دایرهی میدان در شهر نیویورک سوق داد. وقتی این صدا را شنیدم، راهنمایم شد. من در آزمون انجمن تئاتر دانشگاهیان نیویورک شرکت کردم و پذیرفته شدم.
من کمک هزینهی تحصیلی کاملی برای برنامهی شش هفتهای دریافت کردم، اما برای زندگی در شهر نیویورک برای آن شش هفته به پول نیاز داشتم. در آن زمان بانوی بزرگواری به نام ایونا دابینز بخش هنر شورای ایالتی رودآیلند را اداره میکرد. او وقت خود را صرف هنر و هنرمندان کرده بود. من در دفتر او گریه کردم و برای دریافت پول التماس کردم. او به داستان و هقهقهای من گوش کرد، یک دستمال به من داد و گفت: «من برات پول تهیه میکنم.» و این کار را انجام داد. او برایم یک کمکهزینهی ۱۲۰۰ دلاری دریافت کرد.
این موضوع به من انگیزهی تازهای بخشید تا بقیهی پولی را که برای رفتن به نیویورک و تحصیل در این تئاتر بزرگ لازم داشتم، به دست بیاورم.
آن تابستان، یک ماه قبل از شروع برنامه، در یک کارخانهی غیرقابلتصور کار میکردم. اکنون به بازیگرانی که میگویند: «اوه، من اهمیتی نمیدم، حتی اگه مجبور باشم در فقر زندگی کنم و هنرم را به خطر نمیاندازم...» میگویم: «شما هرگز در فقر زندگی نکردهاید. فقیر بودن در کودکی یا بزرگسالی شوخی نیست.»
من در کارخانههایی کار میکردم که فقط کسانی را که در دفاتر بیکاری ثبتنام کرده بودند، میفرستادند. ثبتنام میکردم تا هر روز در هر مکانی که به کارگر نیاز داشتند، کار کنم. ساعت شش صبح داخل یک ون شلوغ سوار میشدیم و به طرف یک کارخانه میرفتیم. افرادی را در سنترال فالز میشناختم که در همین کارخانهها کار میکردند؛ افرادی که با آنها بزرگ شدم، مهاجرانی بدون مدرک که هیچ مهارت شغلی نداشتند؛ حتی مادرم هم در این کارخانهها کار کرده بود.
من در کارخانهای کار میکردم که باید جعبه درست میکردیم. این تمام کاری بود که انجام میدادم. تمام روز را جعبه درست میکردم. در کارخانهی دیگری هم کار کردم. سپس در P-PAC شروع به کار کردم و کارهای بازاریابی تلفنی انجام میدادم که کار بسیار سختی بود. مردم از داخل تلفن سرم فریاد میکشیدند: «لعنتی به من زنگ نزن! نمیخوام بهم زنگ بزنی... بیب بیب بیب» این تجربه، آموزش بینظیری برای یک بازیگر محسوب میشد؛ زیرا اوج تحقیر را تجربه میکردی؛ اوج طرد شدن. من تکنیکی داشتم که همیشه اگر خانم جواب میداد، درخواست میکردم با آقای منزل صحبت کنم. من از جذابترین صدایم استفاده میکردم. تقریباً همیشه، خانم خانه میپرسید: «میتونم بپرسم چه کسی تماس گرفته؟» یا «شما؟» و بدین ترتیب تلفن سریع قطع نمیشد. این تمام چیزی بود که در کولهبار ترفندهایم داشتم.