معرفی کتاب: دهان‌های گشاد

4 ماه پیش زمان مطالعه 6 دقیقه


«دهان‌های گشاد» رمان کوتاهی است نوشته‌ی محمد زفزاف که نشر افق آن را به چاپ رسانده است. محمد زفزاف نویسنده‌ای است که در ادبیات معاصر مراکش صدایی یگانه دارد؛ صدایی که از بطن کوچه‌ها، قهوه‌خانه‌ها، آدم‌های فرودست و فضاهای معلق میان مدرنیته و سنت برمی‌خیزند. رمان «دهان‌های گشاد» ازجمله آثار شاخص اوست که در دهه‌ی 80 میلادی منتشر شد و تصویری تند و بی‌پرده از جامعه‌ای درهم‌شکسته و پر از زخم‌های استعمار، فقر، انحراف و انفعال ارائه می‌دهد. این رمان، که در دل خود آمیزه‌ای از طنز تلخ، رئالیسم اجتماعی و نگاه اگزیستانسیالیستی دارد، تکه‌ای از پازل بزرگ‌تری است که زفزاف چیده؛ پازلی که بیش از آنکه داستان‌گو باشد، افشاگری‌ای است علیه دروغ‌های رایج، عادت‌های پوسیده و سازوکارهای سلطه.
در نگاه نخست، ممکن است «دهان‌های گشاد» رمانی پوچ‌گرا به نظر برسد، قهرمانش درگیر هیچ کنش مثبت یا مسیر رو‌به‌رشدی نیست، شخصیت‌های فرعی آن درگیر خشونت، فقر، بی‌سوادی و سوءاستفاده هستند و زبان آن نیز آمیخته با وقاحت، رک‌گویی و نوعی ته‌مایه‌ی طنز آزاردهنده است؛ اما درواقع، زفزاف با این رویکرد، جهان واقعی را بی‌نقاب و بی‌اغراق تصویر می‌کند. او واقعیت را آرایش نمی‌کند؛ بلکه با تمام زشتی‌ها و تناقضاتش بر سر خواننده می‌کوبد.
زبان محمد زفزاف در این اثر ـ مانند دیگر نوشته‌هایش ـ پر از ضرباهنگ‌های شفاهی، واژگان عامیانه، دیالوگ‌های تند و گاهی نامأنوس است. او از زبان به‌عنوان ابزاری برای نمایاندن انحطاط اجتماعی استفاده می‌کند. کلمات در رمان او، کارکرد تزئینی ندارند، بلکه خراش می‌سازند، می‌سوزانند و افشا می‌کنند. یکی از ویژگی‌های درخشان این رمان، شجاعت زفزاف در شکستن مرزهای زبان رسمی است. او عمداً زبان را از فضای کلاسیک خارج کرده و آن را به زبان کوچه و بازار، زبان قهوه‌خانه‌ها، زبان طبقات پایین جامعه پیوند می‌زند.
«دهان‌های گشاد» پر از شخصیت‌های حاشیه‌ای است؛ انسان‌هایی که به‌ظاهر نقشی در ساختار کلان اجتماعی ندارند؛ اما زفزاف با نشان دادن زندگی همین افراد، چهره‌ی واقعی جامعه را برملا می‌کند. این شخصیت‌ها، مثل تصویرهای درهم‌شکسته‌ای در آینه‌ای ترک‌خورده هستند؛ هرکدام بازتاب بخشی از حقیقت تلخ. زفزاف با رئالیسم تیزبینانه‌ای تنهایی، سرخوردگی، فقر و خشونت را از نگاه این آدم‌های خرده‌پای جامعه بازگو می‌کند و درعین‌حال از زبان آن‌ها برای نقد ساختار قدرت بهره می‌برد.
از نظر ساختاری، رمان به صورت کلاسیک و منظم پیش نمی‌رود. روایت، پراکنده، پاره‌پاره و گاه تداعی‌وار است. زمان در آن شکسته می‌شود، فلش‌بک‌ها ناگهانی هستند و مکان‌ها تغییر می‌کنند بی‌آنکه لزوماً توضیحی ارائه شود. این سبک نگارش، خود نشانه‌ای از آشفتگی جهان ذهنی راوی است.
با خواندن این رمان، نمی‌توان از استعمارزدگی فرهنگی، اقتصادی و ذهنی ملت‌های شمال افریقا غافل شد. زفزاف در لفافه نشان می‌دهد که چگونه جامعه‌ی مراکش، پس از استعمار فرانسه، گرفتار تضادهای جدیدی شده است: غرب‌‌زدگی بدون تفکر، سنت‌گرایی کور، ازخودبیگانگی فرهنگی. شهر در این رمان، جایی نیست که آدم‌ها را رشد دهد، بلکه محلی است برای مصرف‌گرایی، جنون، گسست اجتماعی و بی‌ریشگی. کازابلانکای زفزاف نه آن شهر زیبای سینمایی، بلکه هیولایی است که دهان گشوده و انسان‌ها را می‌بلعد.
در کنار فضای تلخ، رمان گاهی لحظاتی طنزآمیز نیز دارد؛ اما این طنز، از نوع نیش‌دار، سیاه و گزنده است. زفزاف با زبان و نگاه طعنه‌آمیز خود، به ریاکاری نهادهای اجتماعی، شعارهای تهی، روشنفکران وابسته و دین‌داران متظاهر حمله می‌برد. طنز در این اثر، نه برای خنداندن، بلکه برای افشاگری و دردآوری به کار گرفته شده است و ابزاری است برای بی‌اعتبار ساختن آنچه در جامعه اعتبار کاذب دارد.
درنهایت، «دهان‌های گشاد» رمانی است تلخ، تاریک اما فوق‌العاده تأثیرگذار. اثری که خواننده را درگیر می‌کند، او را از آسایش ذهنی‌اش بیرون می‌کشد، تکانش می‌دهد و وادارش می‌کند دوباره به زندگی، جامعه، قدرت، بدن و زبان فکر کند. زفزاف در این رمان، نه صرفاً داستانی را روایت می‌کند، بلکه جهان‌بینی‌ای را عرضه می‌کند که بنیادش بر بی‌اعتمادی به‌ظاهر، کنشگری در حاشیه و صداقت در خرده‌روایت‌هاست.

دهان های گشاد

دهان های گشاد

افق
افزودن به سبد خرید 115,000 تومان

قسمتی از کتاب دهان‌های گشاد نوشته‌ی محمد زفزاف:
نگو که با هیچ‌کس حرف نمی‌زند. اشتباه می‌کنی، خواهرِ من. حتی نگو احمق است، چون بعضی وقت‌ها با خودش حرف می‌زند. ندیده‌ای خیلی از آدم‌ها در کافه یا خیابان با خودشان حرف می‌زنند؟ بی‌بروبرگرد خودت هم خیلی وقت‌ها این کار را کرده‌ای و فقط لحظه‌ی آخر فهمیده‌ای، بعد به دوروبرت چشم انداخته‌ای تا ببینی کسی نگاهت می‌کند یا نه.
من که خیلی نمی‌شناسمش، ولی می‌شناسمش. خوش دارد هر روز صبح بیاید کافه و قهوه‌اش را بخورد یا روزنامه‌اش را بخواند. همیشه یک جای ثابت می‌نشیند و از پشت شیشه به دریا نگاه می‌کند، این طرف و آن طرف بین میزهای خالی چشم می‌دواند یا به آدم‌هایی نگاه می‌کند که هنوز رد خواب روی صورتشان مانده؛ ولی هیچ‌کدام توجهش را جلب نمی‌کنند. می‌پرسی چرا؟ صبحانه‌ات را بخور تا برایت بگویم. دیشب خوب غذا نخوردیم: تا دلت بخواهد نوشیدیم، اما خیلی کم غذا خوردیم. حداقل من یک بشقابِ پر گوجه‌فرنگی خوردم، ولی تو تمام مدت وراجی می‌کردی و ده تا بادام هم بر نداشتی. آدم باید بخورد تا نمیرد. اگر غذا نخوری، حتمی تلف می‌شوی و احدی پیدا نمی‌کنی که برایت کفن بخرد.
اینکه می‌گویی خانواده‌ای ثروتمند در تیفلت داری و پدرت تاکستان و باغ گل و زیتون و یک عالمه گله دارد به جای خود، تمام دخترهایی که می‌شناسم همین را می‌گویند. رک و راست اگر پدرِ من ـ که وقتی در شکم مادرم بود مُرد ـ همه‌ی این چیزها را داشت، دیشب با یک بشقاب گوجه فرنگی سر نمی‌کردم. می‌گویی گوجه فرنگی دوست نداری. مطمئنم کسی که نشسته بودی با او پرچانگی می‌کردی و از زمین‌های حاصلخیز می‌گفتی از پس پول یک بشقاب گوجه برمی‌آمد، حتی می‌توانست کنسرو ماهی تن و یک پیاز و تکه‌ای نان سفارش بدهد و تو با ولع مشغول خوردن می‌شدی؛ اما وقتی فهمید حسابی زیتون و کباب خورده‌ای و بر اسب سیاهی نشسته‌ای که پدرت خوش داشت سوارش بشوی، دو دو تا چهار تایی کرد و ترجیح داد هزینه نکند، مخصوصاً وقتی دستی توی جیبش گرداند. احتمالاً بیچاره خودش چند روز می‌شد که لب به گوشت نزده بود، با اینکه کت شلواری شیک به تن داشت و سیگار امریکایی دود می‌کرد، بی‌شک از آن سیگارهای قاچاق‌شده از اسپانیا. بوی ادکلن ارزانش را شنفتی؟ شک ندارم آن هم از اسپانیا قاچاق شده. یک تکه‌ی دیگر کیک بردار تا نمیری. فکرش را نکن. من امروز پول دارم و حساب می‌کنم، غم فردا هم بماند برای فردا.        

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط