شما شیاد نیستید/ از توامندیهای بالقوه خود استفاده کنید و در زندگی به عظمت برسید
کتاب «شما شیاد نیستید» نوشتهی کولین مونسارات به همت انتشارات لیوسا به چاپ رسیده است. اگر همچنان موفقیتهای خود را به شانس و بخت و اقبال بلند نسبت دهیم و شکستها را به پای خود بنویسیم، چگونه میتوانیم رؤیاهایمان را دنبال کنیم؟
وقتی به سندرم شیاد فکر میکنیم، اغلب آن را به زمینههای کار و تجارت نسبت میدهیم. اما این نکته مهم است که چگونه این شیاد درون میتواند روی سایر جنبههای زندگی ما تأثیر بگذارد.
بیایید این دیوارهایی را که مانع از موفقیت ما میشوند فرو بریزیم. بیایید با عزتنفس کم، کمالطلبی، کمی اعتمادبهنفس، مهرطلبی و بسیاری از رفتارهای نادرست خداحافظی کنیم.
نویسنده میگوید: سندرم شیاد من زمانی شروع شد که دختر کمسالی بودم. این در بخشی از زندگیام شروع شد و بهسرعت سرتاسر وجودم را دربرگرفت. تا زمان سی ساله شدنم طول کشید که فهمیدم سندرم شیاد چیست و چگونه زندگیام را دیکته میکرد. میخواهم بهصراحت حرف بزنم: من معتقدم اندکی از این سندرم شیاد درواقع به سود زندگی شما تمام میشود. درواقع این سندرم سببی است که بخواهید رشد کنید و شما را به چالش میکشد تا بخواهید به انسانی بهتر تبدیل شوید.
اما زمانیکه این سندرم حالت غالب پیدا میکند خطرناک میشود. وقتی تومور بیش از اندازه بزرگ میشود، روی زندگیتان تأثیر منفی بر جای میگذارد و مانع از آن میشود که زندگی سرشاری داشته باشید و این زمانی است که ضرورت پیدا میکند برای ریشهکن کردن آن کاری صورت دهید؛ زیرا اگر این کار را نکنید، به ذهن نیمههشیار شما حمله میکند و بهتدریج تمامی جنبههای زندگی شما را دربرمیگیرد. در بهترین شرایط، مفید است اگر سعی کنید قبل از اینکه این تومور بزرگتر شود و بیشتر ریشه بدواند، آن را نابود کنید، اما اگر شما هم سماجت من را داشته باشید، نیازمند آنید که یک سیلی بخورید تا اقدامات لازم را شروع کنید.
ما اغلب زمانی متوجه فعالیت سندرم شیاد میشویم که بیشتر احساس شود و در شرایط حرفهای مشهودتر گردد. این همان زمینهای است که اغلب بررسیهای روانشناسی دربارهی سندرم شیاد روی آن متمرکز شدهاند. دیری نمیپاید که بفهمید شما قربانی آن هستید.
تخمین زده میشود که هفتاد درصد مردم، جایی در زندگیشان از این سندرم رنج میبرند. بنابراین میتوانیم نتیجه بگیریم که این میتواند یک همهگیری باشد، یک همهگیری که مدتهاست دامنگیر انسانها شده است. اما تا سال 1978 طول کشید که دو روانشناس به نامهای پالین رزکلانس و سوزان ایمز 1978 در مطالعات خود به نام: «پدیده شیاد در زنان بسیار موفق: دینامیسم و درمان» دربارهی این سندرم شناخت پیدا کردند. مطالعات این دو روانشناس با این نظریه شروع شد که «پدیده شیاد» نامی که در آن زمان برای این بیماری انتخاب شده بود، اغلب دامنگیر زنان بسیار موفق میشود. این دو روانشناس برای آزمون نظریهی خود روی زنان متعددی که در زمینههای مختلف فعال بودند کار کردند.
آنها متوجه شدند بهرغم موفقیت، این زنها هنوز احساس میکردند که شیاد هستند. انگار که آنها قرار نبوده در جایی که تصور میشد باید باشند قرار بگیرند و اینکه اگر موفقیتی به دست آوردهاند، این موفقیت ناشی از شانس و بخت و اقبال بلند آنها بوده است. آنها فکر میکردند با فریب دادن و تحسین دیگران مبنی بر اینکه آنها هوشمندتر از آنچه بهواقع هستند خود را جا زدهاند.
کولین مونسارات با یک بیماری مزمن که روی او تأثیری بر جای گذاشت که هرگز تصورش را هم نمیکرد، به دنیا آمد؛ اما کولین به جای اینکه بگذارد این بیماری او را متوقف کند، با استفاده از تجربههای خود از این بیماری بهعنوان یک نقطهی قوت و الهامبخش استفاده کرد.
در ماه می سال 2022، او از دانشگاه لوئیزیانا مونرو با گرفتن لیسانس در رشتهی روانشناسی فارغالتحصیل شد.
در سال 2022 کولین اولین کتابش را به رشته تحریر درآورد.
با آنکه او در اصل یک فرانسوی است، در شهر لیسبون بزرگ شد. مدتی در کشور ساحل عاج به سر برد و پس از سفرهای متعدد به بسیاری از کشورهای جهان، در حال حاضر، در شهر لیسبون پرتغال زندگی میکند و طبق معمول همیشه معتقد است: «اگر بتوانید چیزی را در رؤیا ببینید، میتوانید آن را انجام دهید.»

قسمتی از کتاب شما شیاد نیستید:
باور دیگری که ما را به سمت کامل بودن سوق میدهد، نیاز به جبران کردن کارهایی است که آن را مزیت نمیدانیم. به گفتهی کارل یونگ یکی از رهبران بزرگ تاریخ روانشناسی دنیا، ما اغلب کمالطلبی را راهی برای جبران مشکلی میدانیم که بر سر راه خود قرار دادهایم.
البته این یک هدف غیرممکن و غیرواقعبینانه است. ما روی این ایده تثبیت شدهایم که اگر کارمان را صددرصد بیعیبونقص انجام دهیم، موفق میشویم. متأسفانه پیروی از این ایده بر ناکامیها و کمبودهای ما میافزاید؛ زیرا ما هرگز به یک استاندارد ناممکن دست پیدا نمیکنیم.
این نیاز به جبران کردن ریشهی آن چیزی است که من همین چندی پیش به آن پی بردم. وقتی با نظریهی یونگ آشنا شدم، انگار یک سیلی بر صورتم خورد و سرانجام ناگهان متوجه شدم که تا چه اندازه شرایطی که من داشتم مرا به سمت کمالطلبی سوق داده است. من بیمار شدن را نقطهضعف میدانستم و در نتیجه سعی میکردم در هر زمینهای به بهترینها تبدیل شوم. من متوجه نبودم که دوران کودکی من تا چه اندازه روی من تأثیر گذاشته که خودم را ضعیف و کمارزش تصور کنم. من احساس میکردم به اندازهی دیگران توانمند و باارزش نیستم. من درحالیکه آنها بازی میکردند حتی توان راه رفتن نداشتم؛ حتی وقتی آنها بیمار میشدند، از من قویتر بودند.
کامل بودن برای من راهی شد تا با این مشکل مهلک برخورد کنم؛ اما در خانوادهی من، من تنها کسی نبودم که این احساس را داشت. مادرم هم سرطان داشتن خود را نشانه نقطهضعف ارزیابی میکرد؛ حتی نزد نزدیکانش هم نمیتوانست اذعان کند ضعیف و بیمار است. این درواقع نقطهضعف بود و به نظر او نقطهضعف بدترین صفتی است که کسی میتواند داشته باشد. وقتی من بزرگتر شدم، در همین زمینه رفتار او را ادامه دادم؛ حتی وقتی مشکلی برایم پیش میآمد، تنها میتوانستم مشکلم را با پدرم و اورور در میان بگذارم.
حال آنکه من در نظر دیگران یک ابرزن بودم که میتوانستم حتی وقتی مشکلی بروز میکرد، خودم را جمعوجور کنم و تا حدودی میتوانم بگویم که من چنین زنی هم بودم. مشکلاتم را به روی خودم نمیآوردم و آنها را پنهان میکردم؛ حتی هراسها و نگرانیهای خودم را نمیتوانستم با بهترین دوستانم در میان بگذارم. نمیتوانستم اشتباهات خود را اذعان کنم. من زن کاملی نبودم و سعی میکردم از مشکلاتم فاصله بگیرم. من زندانی کمالطلبی خود بودم. من یک برده بودم.