سینما-اقتباس: نازنین
فیلم «یک زن نازنین» Une Femme Douce 1969 نخستین فیلم رنگی روبر برسون است که از ناول کوتاه نازنینِ فئودور داستایفسکی اقتباس شده است. این فیلم، مانند بسیاری از آثار برسون، برپایهی مینیمالیسم، اجرای سرد و بیاحساس بازیگران و تدوینی تأملبرانگیز ساخته شده است. داستانِ فیلم روایتگر زندگی یک زن و شوهر است که درنهایت به فاجعهی خودکشی زن منتهی میشود. برسون در این اثر، نهتنها داستان داستایفسکی را بازآفرینی کرده، بلکه آن را در بستری مدرن قرار داده و با سبک منحصربهفرد خود، ابعاد جدیدی به مضمون و درونمایههای آن افزوده است.
داستایفسکی در سال 1876، ناول کوتاهِ نازنین را بهعنوان بخشی از دفتر یادداشتهای یک نویسنده منتشر کرد. این داستان که یکی از عمیقترین آثار روانشناختی داستایفسکی محسوب میشود، به شکل تکگوییِ یک مرد روایت میشود که پس از خودکشی همسر جوانش، بهمرور خاطرات خود با او میپردازد.
موضوع اصلی داستان، تفاوت عمیق میان شخصیت مرد و زن و نبود ارتباط مؤثر میان آنهاست. مرد، که یک گروهبان سابق و اکنون یک فروشنده گرویی است، به واسطهی قدرت و اقتدارش بر همسر خود سلطه دارد و رابطهی آنها بیش از آنکه بر پایهی عشق و تفاهم باشد، بر پایهی کنترل و انزوا شکل گرفته است. زن که به دلایل مالی با او ازدواج کرده، بهمرور زمان از فشارهای روانی و بیتفاوتی همسرش رنج میبرد و درنهایت با پرتاب خود از پنجره به زندگیاش پایان میدهد.
داستانِ داستایفسکی در روسیهی قرن نوزدهم میگذرد، اما برسون تصمیم میگیرد آن را به فرانسهی معاصر (اواخر دههی 1960) منتقل کند. این تغییر باعث میشود که فیلم از فضای تاریخی و فرهنگی روسیه جدا شود و مضامین آن، شکلی جهانشمولتر پیدا کند. برسون با حذف عناصر خاص فرهنگ روسی، داستان را در قالبی مدرن و بیزمان قرار میدهد تا بر جنبههای روانشناختی و فلسفی آن تأکید بیشتری شود.
برسون یکی از پیشگامان سینمای مینیمالیستی بود. او از عناصر اضافی در فیلمهایش پرهیز میکرد و با استفاده از قاببندیهای دقیق، نورپردازی کنترلشده و بازیهای کنترلشدهی بازیگران، فضایی خالص و تأملبرانگیز ایجاد میکرد. در «یک زن نازنین»، این سبک کاملاً مشهود است. شخصیتها کمترین میزان احساسات را بروز میدهند، دیالوگها مختصر و سرد هستند و حرکات دوربین بهدقت طراحی شده است.
در داستان داستایفسکی، تکگوییِ مرد بخش اصلی روایت را تشکیل میدهد و احساسات و افکار او را مستقیماً بیان میکند؛ اما برسون این عنصر را حذف کرده و بیشتر بر نمایش تصویری احساسات و درگیریهای درونی شخصیتها تکیه کرده است. او از طریق حرکات ظریف، میزانسنهای حسابشده و سکوتهای طولانی، ذهنیت شخصیتها را آشکار میسازد.
یکی از درونمایههای اصلی فیلم، ناتوانی انسان در برقراری ارتباط واقعی است. شخصیت مرد، علیرغم علاقهی آشکار به همسرش، نمیتواند راهی برای ارتباط عاطفی با او پیدا کند. زن نیز، بهدلیل سرکوب شدن احساساتش، بهتدریج دچار پوچی و ناامیدی میشود. این وضعیت، بازتابی از بحرانهای وجودی است که برسون در بیشتر فیلمهایش به آن پرداخته است.
در داستان داستایفسکی، سرنوشت زن از همان ابتدا مشخص است؛ او راهی برای فرار از شرایط خود ندارد. در فیلم برسون نیز، از همان صحنهی آغازین که جسد زن روی زمین افتاده، بیننده میداند که این داستان سرانجامی تلخ خواهد داشت. این ساختار روایی، مفهوم جبرگرایی را تقویت میکند و نشان میدهد که شخصیتها قادر به تغییر سرنوشت خود نیستند.
همانند بسیاری از آثار داستایفسکی، در فیلم برسون نیز رنج یک عنصر کلیدی است. زن و مرد هر دو به شیوهی خود در رنج هستند، اما ناتوان از یافتن راهی برای تسکین آن. برسون، مانند داستایفسکی، این رنج را نهتنها یک واقعیت تلخ، بکه بهعنوان وسیلهای برای شناخت حقیقت زندگی به تصویر میکشد.
قسمتی از کتاب نارنین و بوبوک، منبع اقتباسی فیلم:
زنها حس شخصیت و ابتکار در خود ندارند. این حقیقتی است و من هنوز این نکته را یک نص صریح میدانم! هاريا، آیا آن چیزی که، آن نعشی که الان روی میز قرار دارد، خلاف این عقیده را ثابت میکند؟ حقیقت همیشه حقیقت خواهد ماند و در این مورد حتی از میل هم کاری ساخته نیست؛ اما زمانی که دوست میدارد، هو، وای از زن عاشق، حتی گناهان و زشتیهای معشوقش را میپرستد. بهحدی که خود مرد نمیتواند جنایاتش را آن طوری تبرئه کند که زن عاشق تبرئه میکند. این کار بزرگمنشانهای است، ولی ابتکار نیست. زنها برای همین که خاصیت مشخص و ابتکار در خود ندارند، از بین میروند و شکسته میشوند. چی؟ باز میز را به من نشان میدهید؟ آنچه را روی آن است به من نشان میدهید؟ این چه مطلبی را ممکن است ثابت کند؟ آنچه حالا روی میز قرار دارد، مظهری از ویژگیای مشخص و ابتکار است؟ ای خدا!
گوش کنید. در آن تاریخ هیچ دلیلی نداشتم که در عشق او تردید کنم. غالباً به گردنم میآویخت. مرا دوست داشت یا در هر صورت میخواست مرا دوست داشته باشد. بله، چنین بود. میخواست مرا دوست داشته باشد. به خودش زحمت میداد، فشار میآورد که مرا دوست بدارد و اصولاً از جانب من عمل زشتی هم نمیتوانست ببیند یا کاری ناروا که فکر او را به خود متوجه کند و به جستوجو و تحقیق دربارهی آن کار وادارد. خیلی روشن است. شما و همه میگویید که من یک جیزگر و رباخوار و صاحب صندوق رهنی و استقراضی هستم. خب، مگر این کار بد است؟ البته بیدلیل نیست که مردی بزرگمنش و آبرومند شغل خود را ترک کند و جیزگر بشود. چون ببیند، مثلاً وقتی بعضی از اندیشهها را بلندبلند بگویند یا به آنها لباس کلام بپوشانند، بسیار احمقانه به نظر میرسند، اینقدر احمقانه میشوند که گوینده حتی از بازگفتن آن شرم میکند. چرا؟ چون ما خودمان همه، آنقدر زشتیم که نمیتوانیم حقیقت را تحمل کنیم. واقعاً دلیل دیگری برای این مسئله نمیدانم. الان گفتم که بزرگمنشترین مرد. این امر به نظر خندهدار است، ولی حقیقت دارد. صحیحترین و حقیقیترین نکته است! بله، من در آن تاریخ حق داشتم که بخواهم آتیهی خود را تأمین کنم و به همین دلیل صندوق رهنی و استقراضی باز کردم. شما، یعنی نهتنها شما، بلکه همهی مردم، مرا از خود راندهاید، مرا با سکوتی تحقیرآمیز از جمعتان بیرون کردهاید. میل شدید مرا به معاشرت با خودتان، برای تمام مدت زندگیام با توهین و تحقیر جواب دادهاید. پس حق دارم که خود را بهوسیلهی دیواری از شما جدا و این سی هزار روبل را صرفهجویی کنم و باقی زندگیام را مثلاً در شبهجزیرهی کریمه، در سواحل جنوبی دریا، بین کوهها و باغهای انگور در ملک خود به سر ببرم؛ در ملکی که با همین سی هزار روبل میخواهم بخرم، خود را محبوس کنم. دور از همهکس و بدون نفرت از همهکس، با کمال مطلوب خود در سینهام زندگی کنم. فقط در کنار زن دوستداشتنی و بچههایی باشم که اگر بعداً خدا بخواهد به ما بدهد.