سفرهای مارکوپولویی؛ سفر با نیکوس کازانتزاکیس به چین
بر این خاک کوبیدهی زرد و پهناور، بیش از یک بیلیون نفر همچون مورچه در حرکتاند: حمالها، کارگزاران، بازرگانان، ماهیگیران و دهقانان. برخی با گیسوان بافته، دیگران با سرهای تراشیده. شمالیها: بلند، استوار، با خون وحشی مغولی. جنوبیها: بیمارگونه، نحیف، گستاخ و سرزنده مثل میمون.
امپراتوری، دموکراسی، کمونیسم، هرجومرج. ژنرالها خریدوفروش میشوند؛ آنان از اردوگاهی به اردوگاهی میروند و تودههای ژندهپوش و گرسنه را همچون دمهای رنگارنگ به دنبال خود میکشند. هرکس بیشتر پیشنهاد کند ـ ین ژاپن، پوند انگلیس، دلار امریکا، روبل روسیه. اینجا نه کشوری هست، نه نژادی، نه زبانی، نه مذهبی. آمیزهای از اقوام. و هر چینی در سینهی زردش انبوهی از ارواح دارد، توحش و ابتذالی اصیل، خوی کودکانه و درهمآمیختگی بدوی، کفر و جذبههای مذهبی پیچیدهی رازآمیز، کثافت غیرقابلتحمل، و در کنار آن، یاسمن و گل سرخ... لبهای کفکرده از مرض هاری. سپس ناگهان کارگزاری پیر از کنارم میگذرد، چهرهاش از اصالت میدرخشد، و تو احساس میکنی که این چینی گریه و خنده را بهتمامی پشت سر نهاده است و لبانش دم حیات را گرفته است، لبخند را، گلولای خرد را...
اعجوبهترین کرم روی زمین، کرم ابریشم، مظهر راستین چین است: هیچ نیست مگر شکم و دهان، بر برگهای توت میخزد، میخورد، تخلیه میکند و دوباره میخورد ـ یک لولهی پست و کثیف با دو سوراخ. و ناگهان این همه علیق ابریشم میشود، کرم بیچاره در حاصل نبوغ خویش میپیچد و با گذشت زمان، دو بال کرکی سپید میرویاند. هیچ فرهنگ دیگری به اندازهی فرهنگ چین این همه شعر و احساس ندارد. آدمی هرگز روحش را به اندازهی روح چینی اینقدر کامل از گل نرهانده است. با کدام روش؟ با غروب، با پیروی از آهنگ اشیا، چنانکه یک پیرمرد خردمند چینی گفته است؛ یا آنچنان که کرم ابریشم میگوید: با خوردن فراوان برگهای توت و پرکردن شکمش تا آنجا که میتواند.
و بدینگونه همهچیز در اینجا مقدس است؛ زیرا همهچیز از روح بیرون میآید، از لغزندهترین و توصیفناپذیرترین ماده میگذرد و دوباره به روح باز میگردد. خاک از پیکرهای پوسیدهی نیاکان بارور میشود. هوا مثل آب غلیظ است؛ زیرا پر است از قدرتهای مرموز، خیروشر، برتر از انسان. قدرت تائو، ذات آسمانی ازلی، همهجا هست و همهچیز را تبرک میکند. یکبار از حکیم بزرگ چوانگ ـ تسه پرسیدند: «اما این تائو که میگویی کجاست؟»
«چیزی نیست که تائو در آن نباشد.»
«مرا درست بگو که کجاست.»
«مثلاً، در این مور است.»
«در چیزی پستتر از آن نیز هست؟»
«آری، در این علف است.»
«و پستتر از آن نیز؟»
«آری، در این سنگ.»
«پستتر از آن؟»
«آری، در فضلهی انسان.»

به قلب خلیج یوهای وارد شدیم؛ در تی نیت سین، بندر پکن لنگر انداختیم. خانههای کوتاه که گلِ رود و سرگین گاو آنها را در میان گرفته است. دستههای کودکان در لباسهای ژنده، با شکمهای بادکرده، در گل داد و فریاد میکنند. مردان بیاعتنا جلو در خانههایشان مینشینند و فعالیتهای حیاتیشان را با نمودی آرام بر چهرهشان انجام میدهند. تعفنی مانند بوی ماهی گندیده یا تخم مرغ فاسد از زمین برمیآید و تو را در خود میشوید، هوا چیزی غلیظ و توصیفناپذیر در خود دارد.
دوستم لی یانگ ـ که خندهزنان پرسید: «از بویی که به مشامت میخورد چه احساسی داری.»
پاسخ دادم: «خودش را خوش میآید، شادمانی میکند. تائو همهجا هست.»
دوستم لحظهای ساکت ماند. چهرهی زردش جدی شد. میتوانستی فرهنگ کهن نژادش را در قیافهی اصیلش ببینی، در حرکت زندهی چشمش، در شکاف لبانش، در پیشانی بلند و بیآژنگش. گوشت شفافش ابریشم کامل بود. مانند گوشت کرم ابریشم در بالاترین مرحلهی بلوغش... پس از سکوتی مختصر لبهای نازکش را گشود و با نفرتی بهسختی آشکار گفت: «گمان مبر برای پنج حسّت چندان آسان باشد که در چین بچرد و کثافت و تعفن و منظرهی دهشتناک برهنگی، گرسنگی و بیماری را تاب آورد. بیعدالتی مداوم. سعی کن سپیدپوستان را ببینی که خون چین را میمکند و بیاعتنا و خندان باقی میمانند. چندان آسان نیست. طاقتی شگرف میخواهد، به یاد دارم...»
باز ایستاد، گویی در گفتن تردید داشت. نگاهی تند و نافذ به من انداخت، لحظهای اندیشید و سپس ناگهان تصمیمش را گرفت.
«به یاد دارم جوان بودم و تازه از پاریس برگشته بودم. تحصیلاتم را تمام کرده بودم؛ اندیشههای جدید به کشورم میآوردم. پدرم، کارگزاری پیر، لبخند میزد و چیزی نمیگفت. روزی از او دعوتی کردند: حروف سیاه ضخیم روی کاغذی سرخ و گرانبها. صدایم زد و گفت: برو. تو با اندیشههای نو از پاریس آمدهای. این شام برای تو خیلی خوب است.»
«رفتم. تابستان بود. شام در باغ یک خانهی اشرافی بزرگ برپا بود. مهمانان کارگزاران برجسته بودند. اکثر آنان نجبایی پیر با چشمان کوچک و دستانی ماهر. شام به افتخار مردی بزرگ داده میشد که من نمیشناختمش، پیرمردی ثروتمند که لباس ابریشم به تن داشت و یاقوتی بزرگ بر بالای کلاه سیاهش بود. او را در صدر نشاندند، مقابل در، بر تختی بلند. روبهروی او، در جایی پستتر، میزبان بر چهارپایهای نشست. رنگینترین و کمیابترین غذاها را آوردند، گواراترین نوشابهها را؛ هر دم تعظیم میکردیم و به سلامتی پیرمرد مینوشیدیم که در میان بر تخت نشسته بود، همه لبخند و شکوه و آرامش. در پایان شام، میزبان برخاست سهبار تعظیم کرد و به سلامتی پیرمرد نوشید. گفت سالها به آسمان مینگریسته و مشتاق چنین لحظهای بوده است. چه افتخار بزرگی برای او که چنین بزرگواری در خانهی فقیرانهاش قدم نهاده. چه سعادتی که امشب چشمهایش را میگشاید و او را میبیند.»
«پیرمرد از میزبانش تشکر کرد، غذاها را ستود، باغ را، میزبان را، مهمانان را. اندکی دیگر ماندیم، سپس برخاستیم. شام تمام شد. درها باز شد، تقریباً نیمهشب بود. در دو ردیف ایستادیم و تا زمین خم شدیم تا پیرمرد را که از بین ما میگذشت خوشآمد گوییم. تخت روان ابریشمین و گرانبهایش آمد و جلو در منتظر ماند. پیرمرد از میان باغ گذشته بود و به دروازه رسیده بود و پایش را میگذاشت تا از آستانه بگذرد.
«در آن لحظه، یکی از جمع ما بیرون پرید، شمشیرش را کشید و مثل برق سر پیرمرد را جدا کرد. لحظهای بدن بیسر بیتعادل ایستاد و سپس بیصدا به میان خیابان درغلتید. خدمتکاران تعظیم کردند و سپس پردههای تخت روان را کشیدند گویی که آقایشان در آن بود. میزبان تعظیمی عمیق کرد و در را بست.»
دوستم لی یانگ ـ که، خندان به من نگریست و ساکت شد.
لرزان فریاد زدم: «چرا او را کشتند؟ چرا؟»
دوستم بهآرامی پاسخ داد: «پیرمرد تصمیم گرفته بود بمیرد. میخواست با مرگش علیه ابتذال کشورمان اعتراض کند، علیه جوانانی که از خارج برمیگشتند و خدایان سفید نو میآوردند. او این کار را با بهترین دوستش، همان میزبان، تدارک دیده بود و همهچیز مرتب انجام شد، طبق سنت. دیدم که لرزیدی. محکم باش. به چین رسیدهای.»