خاطرات بغداد/ روایت یک زن از جنگ و تبعید
کتاب «خاطرات بغداد» نوشتهی نُها الراضی به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. این کتاب، دستنوشتههای یک زن هنرمند عراقی از سالهای جنگ اول خلیج فارس تا تحریمهای فلجکننده علیه عراق و حملهی نهایی امریکا را در بر میگیرد. عراقی که در آن سالها بهتازگی جنگ با ایران را از سر گذرانده بود، در پی زیادهخواهی صدام و با هدفِ جبران خسارات سنگین جنگ، به کویت حمله و آنجا را اشغال میکند. نُها الراضی با روایتی ساده از روزمرگی خود، ما را با رنج و درد عمیق مردمی که از یک طرف گرفتار استبداد داخلی و دیکتاتوری هستند و از طرف دیگر جهان را بابت این سکوت و انفعال مسئول میدانند آشنا میکند.
نُها الراضی یکی از ماست، ما مردم عادی که مرگ خودمان و کودکانمان در هر جنگی با تعابیری چون «تلفات جانبی» توجیه شده و خواهد شد، ما مردم عادی خاورمیانه که میدانیم در هر جنگی که میان غرب و شرق در بگیرد، خون بچههای آنها از خون بچههای ما رنگینتر و جانشان از جان بچههای ما عزیزتر خواهد بود. نها تحلیل سیاسی نمیکند، از سیاست جنگ و تحریم چیزی نمیداند، تنها به زبانی گاه طنز و گاه تلخ، مصائب جنگ و تحریم را شرح میدهد، از قحطی و کمبود دارو و قطعی آب و برق و صفهای طویل بنزین جیرهای گرفته تا ویرانی زیرساختهای کشور و ابنیهی تاریخی و آثار باستانی و از همه مهمتر مرگ، مرگ بیشمار انسان بیگناهِ بیزار از جنگ و سیاست و قربانی حماقت و سیاست جنگطلبان و جنگافروزان. او بر هموطنانش دل میسوزاند و همزمان از واپسماندگی و سادهلوحیشان مینالد. او یکی از ما مردم عادی خاورمیانه است، مردمی که به تاریخ و فرهنگ سرزمینشان میبالند و گاه در این راه از اغراق و گزافهگویی نیز ابایی ندارند و همزمان از سرنوشت گله دارند که چرا در خاورمیانه به دنیا آمدهاند. مردمی که وطنشان را مهد تمدن میدانند و همزمان به جهالت خود و هموطنانشان معترفاند و از ملیت و شناسنامهی خود گریزان، زیرا به هر فرودگاهی که پا میگذارند، بهدلیل همین ملیت، در پیشاپیش ردیف مظنونان قرار میگیرند.
نُها الراضی سفالگر، نقاش و مجسمهساز عراقی در 1941 به دنیا آمد. پدرش محمد سلیم الراضی مدتی سفیر عراق در ایران بود و مدتی نیز سفیر عراق در هندوستان. نُها در 1969 همراه خانوادهاش به بیروت مهاجرت کرد و با شروع جنگهای داخلی لبنان به عراق بازگشت.
او در اوایل دههی 1960، در مدرسهی هنر بیام شاوِ لندن تحصیل کرد و بعدها در دانشگاه امریکایی بیروت. آثار او، علاوهبر کشورهای عربی، در برلین و لندن و واشینگتن نیز به نمایش درآمدند. او در سال 2004، براثر سرطان خون درگذشت. خود و خانوادهاش معتقد بودند این بیماری از تبعات اورانیوم بمبهای امریکا و متحدانش دز طول جنگ خلیج فارس بود.

قسمتی از کتاب خاطرات بغداد:
20 فوریه
دیروز که مامان رفته بود عینکسازی، مردی با ظاهر مرتب و آراسته وارد مغازه میشود که میخواسته عینکش را بفروشد. خیلی غمانگیز است. سر شب رفتیم دیدن هاجر. از دنیا کناره گرفته و هنوز در ایام قدیم زندگی میکند. دیوارهای خانهاش پر از تصویر شاهان و ملکهها و شاهزادگانی است که اکثرشان مردهاند. عکس فوقالعادهای از کودکیهای ملک فیصل دارد، فیصل شش هفت ساله است و کنار ملکه عالیه و ملک غازی ایستاده. در عالم بچگی خیلی پاک و معصوم به نظر میرسد. عکس معرکهای است. مامان گفت: «هاجر، میدانی جای کی روی دیوار خانهات خالیست؟» بدیهی است که هاجر جواب نداد. هاجر مدتهاست قید سفر خارجی را زده، چون قسم خورده تا این نظام روی کار است گذرنامهی عراقی نگیرد.
21 فوریه
دیویس از لندن زنگ زد. اتفاقی ما را در تلویزیون دیده بود. گفت: «همه خیلی خوب بودید»، بعد زد زیر گریه. کریستینا هم تماس گرفت. گفتم: «نکند تو هم ما را در تلویزیون دیدهای؟»
گفت: «نه. فقط میخواستم ببینم در این اوضاع چه میکنید.» احساساتی شدم. کریستینا موجود عجیب و مرموزی است. منث هم زنگ زد و سنجاقی را ذوقزده کرد. تلفن بیسیم جدیدم را گذاشتم طبقهی بالا. این یکی کرهای است، مدل سوپرا. هنوز زنگ نخورده، برعکس قبلی که یکریز زنگ میخورد.
سالوادور لحظهای از دوست سیاهش جدا نمیشود. یک دل نه صد دل عاشق شده. خیلی هم غیرتی است، نمیگذارد سگهایی که گلویشان پیش دوستدخترش گیر کرده دست از پا خطا کنند. آخرینباری که دیدمشان روی چمن دراز کشیده بودند. سه تا سگ از بالای دیوار و دو تا از توی گودال با حسادت نگاهشان میکردند. سالوادور زار و نزار به نظر میرسید. سه روز است نیامده چیزی بخورد.