جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: فیودور سالاگوب

بیوگرافی: فیودور سالاگوب

 

فیودور کوزمیچ تترنیکُف، با تخلص ادبی فیودور سالاگوب، در سال 1863، در سن‌پترزبورگ به دنیا آمد. بعد از مرگ پدر، مادرش به شغل خدمتکاری درآمد و به کمک کارفرمایش توانست شرایط را برای تحصیل فرزندش در یکی از کالج‌های تربیت معلم فراهم آورد و سالاگوب توانست به‌عنوان مدیر مدرسه در شهرستانی دورافتاده مشغول به کار شود. دو رمان اول سالاگوب «رؤیاهای بد» (1896) و «شیطان کوچک» (1907) که بین سال‌های 1892 تا 1902 نوشته شدند، مستقیماً از تجارب او، که یک مدیر مدرسه بود، الهام گرفته شده که در آن مقطع او با بوروکراسی و کُندی روند امور اداری در شهرستان‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کرد. سال‌ها طول کشید تا سالاگوب بتواند برای «شیطان کوچک» ناشری پیدا کند؛ اما پیش از آن، یعنی در 1905، بود که توانست آن را به‌صورت هفتگی در مجله‌ای به چاپ برساند.

وقتی بالاخره در 1907 رمان چاپ شد و موفقیت فوری و شایانی هم کسب کرد، سالاگوب توانست آن شغل محدود و دست‌وپاگیر را رها کند و تمام وقتش را وقف ادبیات نماید. بااین‌حال رمان‌های بعدی او موفقیت کمتری داشتند: «افسانه‌ی مخلوق» (1912-1908)، سه‌گانه‌ای که در آن شیطان‌پرستی، سیاست و تخیل به طرز غریبی در هم تنیده شده‌اند، و «مارباز» (1921) با بی‌اعتنایی مخاطبان روبه‌رو شدند. داستان‌های کوتاهی که نوشت، در جایگاه بالاتری نسبت به این رمان‌ها قرار گرفتند، مخصوصاً مجموعه‌ی «سایه‌ها» (1896)، «نیش مرگ» (1907) و «نقاب‌های زوال‌یافته» (1909). سالاگوب علاوه‌بر نگارش رمان، داستان کوتاه و چندین نمایشنامه‌ی موزیکال، از شاعران پیشتاز جنبش سمبولیسم پایان قرن نوزدهم نیز بود و چندین دفتر شعر وزین منتشر کرد. دفتر «حلقه‌ی آتشین» (1908) و «ستارگان مرواریدگون» (1913) چکیده‌ی دیدگاه دوگانه‌انگاری او از هستی را نشان می‌دهند که در آن، جهان اساساً شر تصویر می‌شود ولی اگر عشق در میان باشد، زیبایی و حقیقت از دل شرارت بیرون می‌آید. سالاگوب همچون بسیاری از نویسندگان سمبولیست، علاقه‌ی چندانی به سیاست نداشت و بعد از انقلاب اکتبر 1917 روسیه، موضع «نظاره‌گر بی‌تفاوت» را اختیار کرد. در سال‌های بعد، زندگی‌اش سخت شد و به‌ندرت چیزی به چاپ می‌رساند و اموراتش را عمدتاً از راه ترجمه می‌گذراند. در 1921 همسرش خودکشی کرد و سالاگوب خود چند سال بعد، در 1927 درگذشت.

قسمتی از کتاب شیطان کوچک نوشته‌ی فیودور سالاگوب:

والودین برای تدریس، مرتب به خانه‌ی خانم آدامِنکو می‌رفت، هرچند این آرزویش که دوشیزه آدامِنکو او را به قهوه مهمان خواهد کرد عملی نشد و او را هربار مستقیماً به اتاقی که به کارهای دست‌ساز اختصاص داده بودند، راهنمایی می‌کردند. در آن هنگام میشا، که معمولاً آماده برای جلسه‌ی درس بود، با پیشبند کرباس خاکستری بر تن، کنار میز کار آماده ایستاده بود. او تمام دستورات والودین را با خوشرویی ، اما بدون رغبت، انجام می‌داد. میشا برای اینکه کمتر کار کند، می‌کوشید سر والودین را با حرف گرم کند، اما وجدان کاری والودین اجازه نمی‌داد از او تمکین کند. می‌گفت: «میشنکا! اجازه بدهید اول دو ساعتی کار بکنیم، بعد اگر تمایل داشتید گپ می‌زنیم. آن موقع هرقدر دوست داشتید صحبت می‌کنیم، اما الان حرف‌زدن اصلاً جایز نیست چون کارمان از هر چیزی مهم‌تر است.»

میشا آهی می‌کشید و مشغول کار می‌شد، اما در انتهای جلسه، دیگر میلی به گفت‌وگو برایش نمی‌ماند و به گفته‌ی خودش، کار زیاد فرصتی برای حرف‌زدن نمی‌گذاشت. گاه نادیژدا هم سری به کلاس می‌زد تا از پیشرفت‌های میشا مطلع شود. میشا متوجه شده بود که والودین در حضور نادیژدا راحت‌تر تن به صحبت می‌دهد؛ اما نادیژدا، همین که می‌دید میشا دست از کار کشیده است، بی‌درنگ به او تذکر می‌داد: «میشا، ادای آدم‌های تنبل را در نیاور!»

و خودش به والودین این را می‌گفت و می‌رفت: «ببخشید، مزاحمتان شدم. اخلاقش طوری است که بدش نمی‌آید در فرصت مناسب از زیر کار شانه خالی کند.»

والودین ابتدا از این رفتار نادیژدا ناراضی بود. بعد فکر کرد که احتمالاً او از مهمان‌کردنش به قهوه خجالت می‌کشد چون نمی‌خواهد کسی برداشت بدی کند؛ سپس فکر کرد که نادیژدا می‌توانست اصلاً به جلسات درسش نیاید، اما می‌آید و علتش احتمالاً این است که دیدن او برای نادیژدا خوشایند است. والودین این را هم که نادیژدا خیلی راحت پیشنهاد تدریسش را پذیرفت و سر قیمت چانه نزد، به نفع خودش تفسیر می‌کرد. پِردوناف و واروارا هم این گمان او را تأیید و تقویت می‌کردند.

پِرِدوناف می‌گفت: «کاملاً مشخص است که او عاشقت شده.»

واروارا می‌افزود: «دیگر چه شوهری بهتر از تو می‌خواهد پیدا کند؟»

والودین در این مواقع حالتی آزرمگین به صورتش می‌داد و خودش را به موج لذتی که از موفقیت‌هایش حس می‌کرد می‌سپرد.

روزی پِرِدوناف به او گفت: «شوهر دختر مردم شدی، آن‌وقت کراوات شلخته می‌پوشی.»

والودین با اینکه از شادی قند در دلش آب شد، با لحنی متفکرانه پاسخ داد: «هرچند هنوز شوهر کسی نشده‌ام، می‌توانم یک کراوات جدید بخرم.»  

مشاهده آثار فیودور سالاگوب

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.