معرفی کتاب: لوئیس سوآرز؛ داستان یک مهاجم
کتابِ «لوئیس سوآرز؛ داستان یک مهاجم» نوشتهی مایکل پارت، نه فقط داستان زندگی یکی از جنجالیترین مهاجمان فوتبال قرن بیستویکم است، بلکه سفر یک کودک فقیر از خیابانهای ناهموار سالتو و مونتهویدئو به صحنههای درخشان فوتبال اروپا را بازگو میکند؛ سفری که هم با نور استعداد و سختکوشی روشن شده و هم با سایهی خشم، اشتباهات و لغزشها. مایکل پارت، که در نوشتن زندگینامههای ورزشی با زبان روایی قوی شناخته میشود، در این کتاب تلاش کرده تصویری انسانیتر از سوآرز ارائه دهد؛ تصویری که فراتر از جنجالهاست و نشان میدهد پشت این چهرهی جنجالی چه رنجها و تلاشهایی پنهان است. کتاب او نتیجهی تلفیق مستندات واقعی، روایتهای نزدیک به ذهن یک کودکی سخت و بازخوانی مسیر حرفهای سوآرز است؛ روایتی که مخاطب را از اولین ضربههای توپ در کوچههای فقیرانه تا لحظههای اوج در لیورپول و بارسلونا همراهی میکند.
کتاب با تمرکز بر دورهی کودکی سوآرز آغاز میشود، یعنی زمانیکه او هنوز نشانی از ستارهی آینده نداشت. پارت با شرحی دقیق از فضای اجتماعی اروگوئه در دههی 1990 نشان میدهد که سوآرز برخاسته از جامعهای است که فقر اقتصادی، بیثباتی خانوادگی، محدویتهای اجتماعی، روزمرگی میلیونها کودک را شکل میداد. در سالتو، جایی که سوآرز نخستین سالهای زندگی خود را گذراند، فوتبال فقط بازی نبود، تنها امید بود. پارت تأکید میکند که سوآرز، برخلاف بسیاری از نابغههای فوتبالی، از همان کودکی «درخشندگی یک استعداد متفاوت» را نشان نمیداد. او حتی تا سن نوجوانی رفتارهایی کودکانه، گاه سرکش و بیانضباط داشت و هیچ مربیای تصور نمیکرد که روزی نامش را کنار اسطورههایی همچون مارادونا، رونالدو یا مسی بنویسند.
لوئیس سوآرز
کتاب سپس به جدایی پدر و مادر سوآرز میپردازد؛ لحظهای که زندگی این نوجوان را در مسیری جدید قرار داد. پارت این واقعه را با حساسیت روایت میکند و نشان میدهد که چگونه شکسته شدن ساختار خانواده تأثیر عمیقی بر روحیهی سوآرز گذاشت. نوجوانی او با کارهای پارهوقت، تلاش برای کمک به خانواده و فشارهای روانی متعدد همراه بود. در این دوران است که شاید مهمترین اتفاق زندگیاش رخ میدهد: ملاقات با سوفیا بالبی. پارت این رابطه را یکی از ستونهای اصلی شخصیت سوآرز میداند. سوفیا تنها یک عشق نوجوانی نبود، بلکه بهنوعی ستارهی قطبی سوآرز شد، نیرویی که به او جهت، انگیزه و معنای تلاش میداد. وقتی خانوادهی سوفیا بهدلیل مشکلات اقتصادی کشور به بارسلونا مهاجرت کردند، سوآرز هدفی مشخص برای خود تعیین کرد: فوتبالیست میشود تا روزی دوباره به محبوبش برسد.
پارت سپس وارد دورهی مهم پیوستن به باشگاه ناسیونال اروگوئه میشود. او نشان میدهد که چگونه این نوجوان با رفتارهای انفجاری و خلقیات تند ـ که بعدها نیز در اروپا بارها کار دستش داد ـ در همان سالها مشهور بود.
باشگاههای گرونیکن هلند و آژاکش دیگر نقاط عطف زندگی سوآرز هستند؛ اما کتاب نمیتواند و نمیخواهد جنبهی تاریک زندگی سوآرز را پنهان کند. پارت صادق است و جنجالهای او را ـ از گاز گرفتن تا درگیریها ـ بهعنوان بخشی از هویت پیچیدهی او بازگو میکند. در آژاکس اولین گاز گرفتن او اتفاق افتاد. این رفتار بعدها در لیورپول و جام جهانی دوباره تکرار شد و تبدیل به یکی از بدنامترین ویژگیهای او شد؛ اما نویسنده تلاش میکند که این رفتارها را در چهارچوبی روانشناختی و اجتماعی توضیح دهد: سوآرز انسانی تحت فشار دائمی است؛ فشار فقر، فشار تلاش برای اثبات خود، فشار عشق، فشار توقعات. او در زمین جنگجوست، گاهی بیشازحد جنگجو. به بیان پارت، «سوآرز با قلب بازی میکند و قلب گاهی عقل را خاموش میکند».
انتقال به لیورپول و بارسلونا از دیگر بخشهای جذاب کتاباند.
اما نویسنده داستان را فقط با موفقیتها پایان نمیدهد. او بار دیگر به سوآرز بهعنوان مردی با گذشتهای سخت، اخلاقی، گاه غیرقابل کنترل، اما با قلبی پر از عشق به خانواده نگاه میکند. سوآرز از دید پارت، یک قهرمان کلاسیک است؛ قهرمانی که هم شکوه دارد و هم خطا. هم پیروز است و هم آسیبپذیر. و این انسانیت پیچیده، همان چیزی است که کتاب را از یک زندگینامه سادهی ورزشی فراتر میبرد.
قسمتی از کتاب «لوئیس سوآرز؛ داستان یک مهاجم»:
همانطور که ویلسون قول داده بود، لوئیس تمام تلاش خود را برای تیم ناسیونال انجام داد. آنچه ویلسون به او نگفت این بود که باشگاه نمیتوانست قبل از سیزده سادگی با لوئیس قرراداد امضا کند؛ زیرا مقررات و قوانین چنین اجازهای نمیداد. بنابراین، وقتی او سیزده ساله شد، بهصورت رسمی برای لیگ انجمن فوتبال جوانان بازی میکرد. متأسفانه، این فصل برای لوئیس خوب پیش نمیرفت. او اصلاً نتوانست گلی به ثمر برساند.
پائولو همیشه دنبال لوئیس میآمد. آنها هر روز در سالن پذیرایی باشگاه غذا میخوردند.
یودیث، سرآشپز کافه، به آنها گفت: «بیاید»، او یک بشقاب غذا جلوی لوئیس، ماکسی و پائولو گذاشت و گفت: «آنقدر برای شما غذا میآورم تا دیگر نتوانید بخورید. شما بچهها مانند چاههایی هستید که ته آنها معلوم نیست.» سپس به آنها چشمک زد.
لوئیس به شوخی گفت: «شما نباید به ماکسی غذا بدهید. او اینجا بازی میکند اما مخفیانه طرفدار تیم پنارول هستش!»
یودیث با صدای بلند گفت: «چی؟ ای خیانتکار!» و درحالیکه با خشم در چشمان ماکسی خیره شده بود بشقاب را از جلوی او برداشت.