بررسی زمینههای خلق ماکوندو و نقش آن در پیشبرد روایت در رمان صد سال تنهایی
رمان «صد سال تنهایی» اثر جاودان گابریل گارسیا مارکز، از برجستهترین شاهکارهای ادبی قرن بیستم است؛ اثری که نهتنها سبک رئالیسم جادویی را به اوج رساند، بلکه جهانی خیالی و درعینحال آشنا به نام ماکوندو را به ادبیات جهان هدیه کرد. شهری که در مرز میان واقعیت و خیال، تاریخ و اسطوره، امید و تباهی شکل میگیرد و به مرکز ثقل روایت و نماد تمامی امریکای لاتین بدل میشود.
اما ماکوندو چگونه خلق شد؟ ریشههای آن در کجاست؟ و چه نقشی در پیشبرد روایت این رمان عظیم دارد؟ پاسخ به این پرسشها ما را به درک عمیقتری از جهان داستانی مارکز و دیدگاه فلسفی او نسبت به تاریخ، انسان و سرنوشت میرساند.
برای شناخت زمینههای خلق ماکوندو باید به آراکاتاکا، زادگاه گابریل گارسیا مارکز در شمال کلمبیا بازگردیم. شهری گرم و مرطوب در کنار رودخانه، با خیابانهایی خاکی، خانههایی از چوب و گل و مردمی که میان افسانه و واقعیت زندگی میکردند. مارکز در خاطراتش مینویسد که دوران کودکیاش در خانهی مادربزرگ و پدربزرگ پر از قصهها، باورهای خرافی و روایتهای خارقالعاده بود.
مادربزرگش داستانهایی از ارواح و پیشگوییها را با چنان اطمینان و سادگی نقل میکرد که حقیقت و خیال در ذهن کودکانهی او در هم آمیخت. پدربزرگش، کلنل نیکولاس مارکز، یک قهرمان جنگ داخلی بود و خاطرات او از جنگ، بیعدالتی و سیاستهای خونین، لایهای از واقعگرایی تلخ به تخیل مارکز افزود.
گابریل گارسیا مارکز در جوانی
درواقع، ماکوندو همان بازآفرینی ادبی از آرکاتاکاست؛ شهری که از خاطرات کودکی نویسنده، تاریخ کشورش و اسطورههای خانوادگیاش زاده شد. مارکز بعدها گفت: «من فقط داستان زادگاهم را نوشتم، اما وقتی از آراکاتاکا بیرون آمدم، دیدم همهی امریکای لاتین مثل آن است.»
بهاینترتیب، ماکوندو از ابتدا نه یک مکان جغرافیایی بلکه یک مکان ذهنی و استعاری بود؛ نمادی از کل قارهای که میان آرزو و انزوا، میان استعمار و استقلال، میان رؤیا و فاجعه در نوسان است.
مارکز هنگام نگارش «صد سال تنهایی» از تاریخ پر فراز و نشیب امریکای لاتین الهام گرفت. او میخواست نشان دهد که چگونه تاریخ این قاره تکرار میشود، چگونه نسلها در چرخهای از امید و نابودی گرفتارند و چگونه حافظهی جمعی با افسانهها در هم میآمیزد. ماکوندو در این میان، آزمایشگاهی برای نمایش سرنوشت تاریخی ملتهاست.
واژهی تنهایی در عنوان رمان نهتنها به احساس درونی شخصیتها اشاره دارد بلکه به وضعیت وجودی ماکوندو نیز مربوط میشود. از همان آغاز، خوزه آرکادیو بوئندیا شهرش را در انزوا میسازد، به دور از جهان بیرون و با آرزوی خلق مدینهی فاضلهای علمی و عقلانی؛ اما این انزوا بهتدریج بدل به نفرینی میشود که تمامی نسلهای بوئندیا را در بر میگیرد.
گابریل گارسیا مارکز
ماکوندو از جهان جداست، اما این جدایی نه بهدلیل موقعیت جغرافیایی بلکه بهسبب انزوای ذهنی و روحی ساکنانش است. آنها در چرخهای از تکرار، سکوت و فراموشی گرفتارند. هر نسل میکوشد از خطاهای پیشینیان بگریزد اما سرنوشت محتوم، آنها را دوباره به همان نقطه بازمیگرداند. این انزوا چنان عمیق است که در پایان رمان، حتی نابودی شهر نیز بهسان امری طبیعی جلوه میکند. گویی ماکوندو از ابتدا برای نابودی ساخته شده بود.
بنابراین ماکوندو نه فقط صحنهی رویدادها، بلکه شخصیتی زنده و پویا در رمان است. شهر نفس میکشد، رشد میکند، پیر میشود و میمیرد. این شخصیتپردازی شهری، یکی از خلاقانهترین دستاوردهای مارکز در ترکیب مکان و معناست.
«صد سال تنهایی» رمانی است که بر محور ماکوندو بنا شده است؛ از تولد تا ویرانی. تمام خطوط روایی ـ داستانهای عاشقانه، جنگها، جنونها، معجزهها و مرگها ـ در چارچوب زمان و مکان ماکوندو شکل میگیرند. در غیاب ماکوندو، این روایت بیریشه میشد.
ماکوندو به مارکز اجازه میدهد تا ساختار دایرهای و تکرارشوندهی روایت را بسازد. نسلهای خانوادگی بوئندیا، با نامهایی مشابه، سرنوشتی مشابه مییابند. خوزه آرکادیوها، نماد نیرو و شهوت و آئورلیانوها، نماد تفکر و انزوا، در طول رمان بارها بازتولید میشوند. این تکرارها به واسطهی ماکوندو معنا پیدا میکنند، چراکه شهر خود نیز در چرخهی رشد و زوال گرفتار است.
گابریل گارسیا مارکز
ماکوندو همچنین نقطهی تلاقی واقعیت و خیال است. در آن، رویدادهای شگفتانگیز ـ مثل صعود رمدیوس به آسمان یا حضور روحهای مردگان ـ به همان سادگی توصیف میشوند که پدیدههای طبیعی. این تلفیق سبب میشود که جهان داستانی در عین تخیلی بودن، باورپذیر و زنده جلوه کند.
از نظر روایی، ماکوندو همچون آینهای برای بازتاب ذهن راوی دانای کل عمل میکند. راوی از فراز این شهر به سرنوشت نسلها مینگرد، بیآنکه مداخله کند. هر رویداد درون مرزهای ماکوندو معنا مییابد، و در بیرون از آن گویی هیچچیز وجود ندارد؛ حتی زمانی که شرکت موز و نیروهای خارجی وارد میشوند، باز هم روایت در چهارچوب شهر باقی میماند؛ گویی جهان واقعی تنها از خلال ماکوندو قابلدرک است.
یکی از درخشانترین دستاوردهای مارکز، استفاده از ماکوندو بهعنوان نماد حافظهی جمعی و فردی است. شهر در طول زمان تغییر میکند اما خاطراتش در ذهن شخصیتها و راوی زنده میماند. از طغیان خوزه آرکادیو بوئندیا در پی کشف حقیقت جهان تا فراموشی دستهجمعی ساکنان در دوران بیماری بیخوابی، همه بازتاب بحران حافظهاند.
در اپیزود بیماری بیخوابی، ساکنان ماکوندو قدرت خواب و در نتیجه حافظه را از دست میدهند و برای جلوگیری از فراموشی، روی هر چیز نامش را مینویسند. گاو، در، ساعت. این صحنه، یکی از استعارههای بنیادین مارکز برای وضعیت بشری است: انسانی که در جهانی فراموشکار زندگی میکند و برای حفظ معنا ناگزیر از نوشتن است.
نمایی از سریال صد سال تنهایی
به همین ترتیب، کل رمان «صد سال تنهایی» نیز نوعی نوشتن برای یادآوری است. آخرین نسل بوئندیا، آئورلیانو بابیلونیا، درمییابد که سرنوشت خانوادهاش از پیش در طومارهای ملامکیا نوشته شده بود. این کشف نهایی، ماکوندو را به متنی درون متن بدل میکند؛ شهری که هستیاش از کلمات است و با خوانده شدنش نابود میشود.
مارکز در خلق ماکوندو از منابع گوناگون بهره گرفت: اسطورههای بومی، باورهای مذهبی و حتی ساختارهای کهنالگویی. ماکوندو شباهتهایی با باغ عدن دارد: شهری که با نیت پاکی و کشف بنا میشود؛ اما بهتدریج آلوده به گناه و فساد میگردد و درنهایت نیز خوزه آرکادیو بوئندیا در جستوجوی حقیقت، از جهان انسانها جدا میشود و در تنهایی میمیرد؛ درست مانند آفرینشگرانی که قربانی آفرینش خود میشوند.