#
#

گوزن بیچاره/ زندگی با سایه‌های خیال

5 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


کتاب «گوزن بیچاره» نوشته‌ی کلِر اوشِتسکی به همت نشر طرح نقد به چاپ رسیده است. این کتاب داستانی تیره و عمیق درباره‌ی گناه، بخشش و تلاش برای رهایی از گذشته است. اوشتسکی با نثری شاعرانه و تصاویر فراموش‌نشدنی، خواننده را به دنیایی پر از احساسات پیچیده و واقعیت‌های تلخ می‌کشاند.
داستان حول محور مارگارت مورفی می‌چرخد، زنی میانسال که از کودکی تحت تأثیر یک حادثه‌ی تراژیک قرار گرفته است. زمانی‌که او چهار ساله بود، دوست صمیمی‌اش اگنس، در یک سانحه‌ی مرموز جان خود را از دست داد. مارگارت که خود را مقصر این اتفاق می‌داند، سال‌هاست با احساس گناه و خاطراتش درگیر است.
«گوزن بیچاره» عنوانی است که مارگارت به یک موجود خیالی ـ یا شاید واقعی ـ داده است، موجودی که گویی نماینده‌ی وجدان سرزنشگر اوست و مدام او را به‌خاطر آنچه در گذشته رخ داده آزار می‌دهد. این موجود گاهی به شکل یک گوزن ظاهر می‌شود و گاهی به صورت‌های دیگر، اما همیشه در کمین مارگارت است تا او را به یاد گناهش بیندازد.
در طول داستان، مارگارت سعی می‌کند با نوشتن نامه‌هایی به اگنس، خود را از این‌بار سنگین رها کند. او در این نامه‌ها حقیقت آن روز را بازگو می‌کند، اما آیا واقعاً آنچه می‌گوید درست است؟ یا ذهنش خاطرات را تحریف کرده تا با دردش کنار بیاید؟
آیا گوزن بیچاره واقعی است؟ یا ساخته‌ی ذهن مارگارت است تا با عذاب وجدانش کنار بیاید؟ این ابهام در سراسر داستان حفظ می‌شود. جریان روایت به ما نشان می‌دهد که خاطرات چقدر می‌توانند فریبنده باشند و چگونه ذهن انسان ممکن است واقعیت را برای محافظت از خود تغییر دهد.
اوشتسکی در اینجا از زبانی شاعرانه و گاهی سوررئال استفاده می‌کند. روایت داستان خطی نیست و بین گذشته و حال در حرکت است. گاهی دیالوگ‌ها و توصیف‌ها آن‌قدر رؤیایی هستند که مرز بین واقعیت و خیال محو می‌شود. این سبک به داستان حال‌وهوایی منحصربه‌فرد می‌دهد و خواننده را مجبور می‌کند تا در هر صفحه به دنبال سرنخ‌های جدیدی بگردد.
نویسنده در این رمان شخصیت‌پردازی عمیقی به انجام می‌رساند. مارگارت شخصیتی است که نمی‌توان به‌راحتی درباره‌اش قضاوت کرد. او هم قربانی است و هم ممکن است مقصر باشد. اوشتسکی دنیایی خلق کرده که هم زیباست و هم ترسناک، پر از نمادها و تصاویر به‌یادماندنی و کتاب درنهایت خواننده را وادار می‌کند تا درباره‌ی مفاهیمی همچون گناه، بخشش و حافظه‌ی انسانی پرسش‌گری و فکر کند.

گوزن بیچاره

گوزن بیچاره

طرح نقد
افزودن به سبد خرید 230,000 تومان

قسمتی از کتاب گوزن بیچاره نوشته‌ی کلِر اوشِتسکی:
از یکی از خانم‌های نظافتچی مسافرخانه‌ی آیداکوچولو کاغذ یادداشت درخواست کرده بودم. گفته بودم تعداد زیادی احتیاج دارم. خیال می‌کردم فراموش کرده، اما صبح که شد جعبه‌ای بزرگ را دَم درِ اتاق 127 دیدم که پُر بود از کاغذ یادداشت؛ کاغذها زرد و نازک بودند و به درد نامه‌نگاری نمی‌خوردند، اما به کارِ من می‌آمدند. جعبه را کشان‌کشان آوردم داخل اتاق، چند کاغذ از تویش برداشتم و بنا کردم به نوشتن. گِلو آمد کنارم و ایستاد به تماشای نوشتنم. کمی که گذشت پرسید می‌شود به او هم تعدادی کاغذ بدهم تا نقاشی بکشد. گفتم البته که می‌شود. خودکار دیگری پیدا کردیم. روی میز تحریرِ زهواردررفته برای گِلو جا باز کردم. نقاشی پروانه‌هایی را کشید که لبخند بر لب داشتند. گرچه مدتی بعد، نقاشی‌هایش را مچاله کرد و انداخت زمین. 
گفتم: «چرا این کار رو کردی؟ قشنگ بودن که!»
هیچ حرفی نزد. دهانش نیمه‌باز بود. می‌توانستم دندان‌های شیری کوچولویش را ببینم. انگار نزدیک بود بزند زیر گریه، اما نزد. لابد دلتنگ مادرش بود. آن صبح که بیدار شدم دیدم پنی رفته و هیچ یادداشتی هم نگذاشته. هر لحظه منتظر بودم برگردد، اما لحظه‌ها همین جور گذشته بودند و دیگر عصر شده بود. گِلو چشم از در برنمی‌داشت، گویی می‌کوشید با التماس و دعا مادرش را برگرداند. این ترفند را خوب می‌شناختم. خیلی درمانده به نظر می‌رسید. گفتم: «دیگه همین الان‌هاست که مامانت برگرده.» اما گِلو کله‌پوک نبود و می‌دانست من هم از زمان برگشتن مادرش بی‌خبرم. بی‌رحمانه اخم و تَخم کرد. یک دفعه یاد دستگاه‌های فروش اتوماتیکی افتادم که کنار رخت‌شوی‌خانه دیده بودم و از گِلو پرسیدم دلش می‌خواهد برویم خوراکی بخریم.
ناامیدانه گفت: «بریم.»
گفتم: «باشه.» 
با هم راه افتادیم سمت دستگاه و ایستادیم مقابلش تا خوراکی انتخاب کنیم. 
گِلو اشاره کرد به آب‌نبات‌های وَکس‌باتل.
گفتم: «چه انتخاب‌های خوبی.»
سکه‌ها را دادم به گِلو و او هم انداختشان توی شکاف. دستگیره‌ی کَت و کلفت دستگاه را که کشید کیفور شد. من برای خودم آب‌نبات اسلوپُک خریدم. یک‌راست برنگشتیم توی اتاقی که عاری بود از حضورِ پنی. همان جایی که بودیم ایستادیم. کوشیدیم تا حد امکان وقت‌کُشی کنیم. زرورق‌ها را خیلی آرام‌ پاره کردیم و آب‌نبات‌ها را خوش‌خوشک مکیدیم تا بالاخره سروکله‌ی پنی از یک جایی پیدا شد و گِلو را سریع به آغوش کشید و چرخاند. 
پنی گفت: «سلام عزیزم!»
گِلو هم گفت: «وکس‌باتل گرفتم!»

.
         

 

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط