
میزانسن: بسی ناگفتهها
«بسی ناگفتهها» نمایشنامهای است نوشتهی اَلن بِیتس. کاترین منسفیلد در 14 اکتبر 1888 در ولینگتن نیوزیلند در خانوادهای مرفه از مستعمرهنشینان به دنیا آمد و در 9 ژانویهی 1923 در فونتنبلو فرانسه از دنیا رفت و در گورستان شهر آوُن در مجاورت فونتنبلو به خاک سپرده شد. او هنگام مرگ تنها 34 سال داشت. در نوزدهسالگی برای تحصیل به انگلستان رفت و زندگی آزاد و آوانگاردی را در پیش گرفت: دو بار ازدواج کرد، یکبار سقط جنین شد و دیگر هیچگاه بچهدار نشد با اینکه خیلی آرزویش را داشت. در این سالها با مجلههای معتبر ادبی آن دوران مانند نیو اِیج، ریتم، بلو ریویو، هوگارت پرِس (متعلق به ویرجینیا وولف و همسرش) و آتنایوم همکاری کرد. چند سال پایانی عمر را با بیماری سل دستوپنجه نرم کرد و دستآخر بیماری بر او چیره شد و او را در اوان جوانی به هلاکت رساند. پس از مرگش نیویورکتایمز بوک ریویو نوشت: «کاترین منسفیلد بزرگترین نمایندهی داستان کوتاه است که انگلستان تاکنون به جهان عرضه داشته... اگر او تنها ده سال بیشتر زنده میماند، نامش در تاریخ ادبیات در کنار جورج الیوت و شارلوت برونته قرار میگرفت.»
منسفیلد در ابتدا قصد داشت تحصیلاتش را در رشتهی موسیقی ادامه دهد و نوازندهی ویلنسل بشود ولی خیلی زود از این رؤیا چشم پوشید و به نویسندگی روی آورد و انتشار اولین داستانش به نام «خستگی رُزابِل» در نوزده سالگی، سرآغاز راهی شد که تا پایان عمر کوتاهش ادامه داشت. جنگ جهانی اول بزرگترین ضربهی روحی را به او وارد کرد چون برادر کوچکش لِزلی، معروف به چامی، از نیوزیلند به جبهه اعزام شد و دیری نپایید که در جنگ کشته شد. داغ این مصیبت را منسفیلد تا پایان عمر با خود داشت و داستانهایی که در فضای نیوزیلند میگذرند محصول این دوران فاجعهبارند. منسفیلد تمام شهرت خود را مدیون نوشتن داستان کوتاه است، ژانری که در ادبیات انگلیسی آن دوران نه چندان شناختهشده بود و نه چندان پرطرفدار، اما او چنان اعتباری به این ژانر بخشید که امروزه به پرطرفدارترین ژانر ادبی تبدیل شده است.
زندگی کوتاه و پرفرازونشیب کاترین منسفیلد دستمایهی چندین نمایشنامه و فیلم و داستان بوده است. دی. اچ. لارنس شخصیت منسفیلد را در دو رمان زنان عاشق و رنگینکمان به تصویر کشیده است. ایمی رُزِنتال در نمایشنامهی بر فراز صخرهها گوشههایی از زندگی منسفیلد و همسر دومش، جان میدلتن ماری را در کنار دی. اچ. لارنس و همسر آلمانیتبار او، فریدا، در بحبوحهی جنگ جهانی اول بر فراز صخرههای کورنوال انگلستان شرح داده: رابطهای پرشور و پرآشوب که بر پایهی عشق/نفرت بنا شده است.
در نمایشنامهی بسی ناگفتهها با زندگی منسفیلد از زبان خودش و از میان سطور داستانهایش آشنا میشویم. این نمایشنامه بر پایهی چندین داستان منسفیلد نوشته شده، داستانهایی که گاه از آنها نام برده میشود، مانند «وایولِت»، «آقای کبوتر و خانم کبوتر»، و «دوشیزه بریل»، و داستانهایی که از آنها نامی برده نمیشود ولی سطرسطر نمایشنامه برگرفته از آنهاست، مانند «در خلیج» (که فیلمی هم براساس آن ساخته شده)، «زندگی ننه پارکر» و «باد میوزد». جالب توجه است که رابطهای بینامتنی میان زندگی واقعی منسفیلد و شخصیتهای داستانهایش در این نمایشنامه مشهود است، گویی آنچه گفته و شنیده میشود تجربهی زیستهی منسفیلد است و این تجربه از دل او و از زبان شخصیتها جاری میشود.
این نمایشنامه چندین شخصیت دارد: یک نفر در کل نمایشنامه نقش کاترین منسفیلد را بازی میکند؛ چهار زن و چهار مرد هم چندین نقش مختلف را بازی میکنند. میتوان نمایشنامه را با بیش از نُه بازیگر پیش برد، اما حضور بازیگرانی با نقشهای مضاعف میتواند نشاندهندهی این نکته باشد که این اشخاص تا حدودی زاییدهی ذهن خلاق منسفیلد هستند.
قسمتی از نمایشنامه بسی ناگفتهها:
جان: چیز عجیبیه، خانم اسکات، که هیچکدوممون به فکر دوربین نبودیم. شاید میتونستیم یه کم سر به سرشون بذاریم. لااقل میتونستیم یه علامتی بدیم. «نترسین، پیاده شین. بومیها بیآزارن.» یا: «خوشامد در انتظارتونه.»
کاپیتان جانسن: چه کشتی خوشگلی.
جان: خانمم ده ماهه اروپاست. سعی میکرد یکی از دخترهامونو برگردونه اینجا. (قدمی برمیدارد، بعد ساعت جیبیاش را درمیآورد و باز میکند.) بذار ببینم. ساعت دو و پونزده دقیقه بود که لِنج دکتر رفت طرفشون. دو و پونزده دقیقه. الان درست بیستوپنج دقیقه از چهار گذشته. یعنی دکتر درست دو ساعت و سیزده دقیقهست رفته. دو ساعت و سیزده دقیقه! (درِ ساعتش را میبندد و سر جایش میگذارد.)
اگه خبری بود باید بهمون میگفتن، مگه نه، کاپیتان؟
کاپیتان جانسن: اُه بله، آقای هامند. جای نگرانی نیست، اصلاً... تازه...
جان: درسته! درسته! خیلی اعصاب خردکنه!
خانم اسکات: یه کم هم داره تاریک میشه.
جان: درسته. فکر کنم وقت چایی خوردن شما خانمها شده.
خانم اسکات: چایی الان خیلی میچسبه. یه فنجون چایی گرم.
جان: شاید جِینی همینطور که معطله داره آخرین فنجون چاییشو میخوره.
خانم اسکات: نگاه کنین! داره تکون میخوره!
صدای بوق کشتی بلند میشود. کمکم صدای موتوری که به اسکله نزدیک میشود به گوش میرسد.
جان: آره خودشه! ولی چرا اینقدر یواش میآد!