میزانسن: آخر بازی

4 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


«آخر بازی» یکی از مشهورترین نمایشنامه‌های ساموئل بکت است که در سال 1957، به زبان فرانسوی نوشته شد و سپس خودِ بکت آن را به انگلیسی ترجمه کرد. این اثر یکی از نمونه‌های برجسته‌ی تئاتر پوچی محسوب می‌شود و مانند دیگر آثار بکت، مفاهیمی چون تنهایی، زوال، تکرار و بی‌معنایی زندگی را بررسی می‌کند.
«آخر بازی» در یک فضای بسته و نامشخص اتفاق می‌افتد که ممکن است نمادی از ذهن انسان یا جهانی پس از فاجعه باشد. چهار کاراکتر در نمایش حضور دارند:
1ـ هام: مردی نابینا و فلج که روی صندلی نشسته و ظاهراً قدرت را در دست دارد.
2ـ کلاو: خدمتکار هام که نمی‌تواند بنشیند و همیشه در حال حرکت است، اما هام را به ترک‌ کردن تهدید می‌کند.
3ـ ناگ: پدر هام که در یک سطل زباله زندگی می‌کند!
4ـ نل: مادر هام که او نیز در سطل زباله‌ی دیگری است و بعداً می‌میرد.
داستان حول رابطه‌ی عذاب‌آور هام و کلاو می‌چرخد. کلاو بارها اعلام می‌کند که می‌خواهد هام را ترک کند، اما هرگز این کار را انجام نمی‌دهد. هام که وابسته به کلاو است، مدام از او می‌خواهد که کارهای مختلفی برایش انجام دهد، درحالی‌که خودش در موقعیتی سلطه‌گرانه قرار دارد. ناگ و نل، که نماینده‌ی نسل گذشته هستند، گاهی از روزهای قدیم یاد می‌کنند، اما خاطراتشان مبهم و ناکامل است، فضای کلی نمایش پر از تکرار، انتظار و احساس پایان قریب‌الوقوع است، گویی جهان در حال فروپاشی است و شخصیت‌ها فقط منتظر مرگ هستند.

 


درونمایه‌های اصلی این نمایشنامه عبارت‌اند از:
1ـ پوچی و بی‌معنایی زندگی: مانند دیگر آثار بکت، محور «آخر بازی» بر این ایده استوار است که زندگی فاقد معناست. شخصیت‌ها کاری انجام نمی‌دهند، هدفی ندارند و فقط در انتظار پایان هستند.
2ـ وابستگی متقابل و سلطه: رابطه‌ی هام و کلاو نمایشی از وابستگی متقابل اما ناسالم است. هام به کلاو نیاز دارد، اما با او به تحقیر رفتار می‌کند. کلاو نیز اگرچه از هام متنفر است، اما نمی‌تواند او را ترک کند.
3ـ زوال و مرگ: تمام شخصیت‌ها در حال زوال هستند، هام نابینا و فلج است، کلاو نمی‌تواند بنشیند، ناگ و نل در سطل زباله‌ها زندگی می‌کنند و نل در طول نمایش می‌میرد. این زوال جسمانی نمادی از فروپاشی جهان است.
4ـ تکرار و رکود: نمایشنامه پر از تکرار است؛ کلاو مدام پنجره‌ها را بررسی می‌کند، هم داستان‌های تکراری تعریف می‌کند و حرکات شخصیت‌ها چرخ‌های بیهوده را تداعی می‌کند. 
5ـ انزوا و تنهایی: هر شخصیت در دنیای خودش محبوس است. حتی وقتی با هم حرف می‌زنند، گفت‌وگوهایشان اغلب بی‌ثمر است و به درک متقابل منجر نمی‌شود.
«آخر بازی» ساختاری مینیمال دارد و از دیالوگ‌های کوتاه و گاه نامفهوم تشکیل شده است. فضای صحنه‌ی آن بسیار محدود است و این محدودیت، حس محبوس ‌بودن و بن‌بست را تقویت می‌کند. همچنین بکت در این نمایشنامه از طنز سیاه نیز استفاده می‌کند تا پوچی وضعیت شخصیت‌ها را برجسته کند.

آخر بازی:بازی در یک پرده (نمایش نامه)

آخر بازی:بازی در یک پرده (نمایش نامه)

قطره
افزودن به سبد خرید 95,000 تومان


قسمتی از نمایشنامه‌ی آخر بازی نوشته‌ی ساموئل بکت:
هام: (به سوی پنجره‌ی راست اشاره می‌کند.) نگاه کردی؟
کلاو: بله.
هام: خب؟
کلاو: صفر.
هام: لازم بود بارون بیاد.
کلاو: بارون نمی‌آد. (سکوت)
هام: این به کنار، چه حالی داری؟
کلاو: شکایتی ندارم.
هام: حالت عادیه؟
کلاو: (کلافه) بهتون گفتم شکایتی ندارم!
هام: حال من عادی نیست. (سکوت) کلاو!
کلاو: بله.
هام: غذا به‌قدر کافی نخوردی؟
کلاو: درسته! (سکوت) چی رو؟
هام: از همین... این... چیز.
کلاو: چیزی که همیشه می‌خورم. (سکوت) شما هم، مگه نه؟
هام: (غمگینانه): پس دلیلی نیست که عوضش کنیم.
کلاو: ممکنه تموم بشه. (سکوت) تو تموم زندگی، همون سؤالا و همون جواب‌ها. 
هام: مرتبم کن. (کلاو از جایش نمی‌جنبد.) برو شمد رو بیار. (کلاو از جا نمی‌جنبد.) کلاو!
کلاو: بله.
هام: دیگه غذا بهت نمی‌دم.
کلاو: اون‌وقت هردومون می‌میریم.
هام: فقط آن‌قدر بهت غذا می‌دم که نمیری. همیشه گرسنه می‌مونی.
کلاو: پس نمی‌میریم. (سکوت) می‌رم شمد رو بیارم. (به سوی در می‌رود.)
هام: نه! (کلاو می‌ایستد.) بهت روزی یه بیسکویت می‌دم. (سکوت) یکی و نصفی. (سکوت) تو چرا پیش من موندی؟
کلاو: چرا منو نگه داشتین؟
هام: کس دیگه‌ای نیست.
کلاو: جای دیگه‌ای نیست. (سکوت)
هام: تو هم مثل بقیه از پیشم می‌ری. 
کلاو: سعی می‌کنم.
هام: به من محبت نداری.
کلاو: نه.
هام: یه موقع داشتی. 
کلاو: یه موقع!

 


هام: زیاد آزارت دادم. (سکوت) مگه نه؟
کلاو: برای این نیست.
هام: (جاخورده) مگه زیاد آزارت ندادم؟
کلاو: چرا!
هام: (آسوده) منو ترسوندی! (سکوت. به‌آرامی) منو ببخش. (سکوت. با صدای بلندتر) گفتم منو ببخش.
کلاو: شنیدم. (سکوت) هنوز خون می‌آد؟
هام: کمتر. (سکوت) وقت مسکّنم نشده؟
کلاو: نه. (سکوت)
هام: چشمات چطوره؟
کلاو: بد.
هام: پاهات چطوره؟
کلاو: بد.
هام: اما می‌تونی راه بری. 
کلاو: بله.
هام: (با خشم) پس راه برو! (کلاو به سوی دیوار ته صحنه می‌رود، با پیشانی و دست‌هایش به آن تکیه می‌دهد.) کجایی؟
کلاو: اینجا.
هام: برگرد! (کلاو سر جایش، کنار صندلی بازمی‌گردد.) کجایی؟
کلاو: اینجا.
هام: چرا منو نمی‌کشی؟
کلاو: از ساختمون این انباری سر در نمی‌یارم. (سکوت)
هام: برو دو تا چرخ دوچرخه گیر بیار.
کلاو: دیگه چرخ دوچرخه‌ای نیست.
هام: دوچرختو چه‌کار کردی ؟
کلاو: من هیچ‌وقت دوچرخه نداشتم.
هام: این غیرممکنه.
کلاو: وقتی هنوز دوچرخه‌ای پیدا می‌شد، گریه می‌کردم که یکی داشته باشم. جلو پاتون زانو می‌زدم. می‌گفتید برم گم شم. حالا دیگه دوچرخه‌ای نیست. 
هام: پس تو اون گشت‌هات وقتی می‌رفتی به گداهای من سرکشی کنی. همیشه پیاده می‌رفتی؟
کلاو: بعضی وقت‌ها با اسب.  

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط