سفرهای مارکوپولویی: پاریس؛ یک فرهنگ عاشقانه به روایت ناصر فکوهی
بازارهای میوه و ترهبار پاریس شهرتی جهانی دارند. تصویری آرمانی. سرخ و آبی و سفید فرانسوی. خانمهای شیکپوش با سبدهای کوچک چوبی روی آرنج لبخند میزنند و میوههای ظریفی درونشان میگذارند. فروشندگان با پیشبندهای سفید و آبی با صدای بلند همه را به خرید تشویق میکنند و از تازگی و خوشگوار بودن محصولاتشان میگویند. فریادها بیآنکه آزاردهنده باشد، از هر طرف به گوش میرسد. خانوادهها یکدیگر را مییابند و گاه در روزهای تعطیل بچهها محلی دیگر برای بازی مییابند. این تصویر آرمانی هنوز هم در بعضی محلههای پاریس یا حومهی آن وجود دارد؛ اما بسیار اندک. بازارها امروز بیشتر شلوغ و پر سروصدا هستند و هیاهویی آزاردهنده دارند. بازارها رنگهای دیگری به خود گرفتهاند، رنگ تکثر فرهنگی؛ زبانها و ملیتها و حتی میوهها و سبزیهایی از هر گوشهی جهان.
بازارهای مناطق حومهی فقیر پاریس افزون بر دایرهی مرکزی سبزیها و میوهها، خیابانها و کوچههای کوچک بیشماری در اطراف خود میسازند که در آن همهچیز به فروش میرسد: ظروف پلاستیکی، کیسههای زباله، لوازم آشپزخانه، ساعتهای مچی ارزانقیمت، دکورهای گچی، پارچه، پیراهن، شلوار، وسایل زینتی و آرایشی و... دنیایی است از همهکس و همهچیز. فروشندگان اغلب خارجی هستند و معمولاً این آخرین کاری است که توانستهاند برای امرار معاش پیدا کنند.
آن روزها جز چند کلمه چیزی از زبان فرانسوی نمیدانستم. با بچههایی مثل خودم همراه بودم. همه بیپول، جوان و بیدغدغه، اما محتاج یک لقمه نان و هر کاری که به ما بدهند. حامد از امریکا آمده بود و انگلیسی میدانست. همیشه شوخی میکرد. علاقهاش به سوی تئاتر میرفت. باورم نمیشد کسی که یک کلمه هم فرانسوی بلد نبود در نقشهای مختلف فرانسوی میدرخشید. این هم از معجزات پاریس بود. هنوز از دستش میخندیم. پیر شده و فرسوده. مثل همهی ما. حالا دیگر فرانسوی را خوب میداند. مجید برای خودش دنیایی دارد که کسی را به آن راهی نیست. همیشه عاشق، همیشه در رؤیا. دنیای مدرن به درد او نمیخورد. کابوسش زبان فرانسوی بود که یک کلمهاش را هم نمیفهمید و در مغزش نمیماند. روزی از مغازهای به من زنگ زد و گفت: «به دنبال آهنگی هستم که هرچقدر برای فروشنده میخوانمش، نمیفهمد. میتوانی با سوت برایش بزنی؟» قانعش کردم از خیر این شعبدهبازی بگذرد.
منکو کُرد بود و گویی از سیارهای دیگر آمده بود. پیپ میکشید. اعتقاد داشت همیشه باید شیک باشد؛ حتی وقتی در بازار، کیسهزباله میفروشیم. زبانش از همهی ما بهتر بود. یا ما فکر میکردیم با آن شکل و شمایل باید زبانش بهتر باشد. معتقد بود پاریس جادویی دارد که همه را روشنفکر میکند و کافی است در آن پرسه بزنی و پیپ بکشی تا برای خودت یک ژان پل سارتر بشوی. بسیاری بچههای دیگر هم بودند که هرکدام دنیای خودشان را داشتند. چنگیز معتقد بود همهی صاحبکاران، سرمایهدارانی بیرحم هستند و در هر کاری ابتدا باید راههای تخریب صاحبکار را پیدا کرد. او مارکس جوانی بود که هرگز چیزی از مارکسیسم نمیفهمید. خیلیهای دیگر هم بودند؛ اما چه وجه مشترکی میان ما بود؟ یک آرمان. اما نه یک آرمان، بلکه به اصطلاح پاریسی یک اَغمان. اغمان، جوان فرانسوی یهودیِ لاغراندامی بود که کامیون کوچکی داشت و پشتش را پر میکرد از کیسههای زباله و البته از ما. ما، فروشندگان کیسهزباله یا به قول چنگیز «ما استثمارشوندگان. جایی میان جعبههای کیسه قرار میگرفتیم. آرمان ما را در بازارهای فقیر حومههای پاریس خالی میکرد. روزهای عجیبی بود. بیشتر با انگلیسی دستوپا شکسته با آرمان صحبت میکردیم. با همان واژگان اندکی که هر دو طرف بلد بودیم، چه بحثها که با هم نمیکردیم. آرمان نژادپرست بود؛ اما ایرانیها را دوست داشت. میگفت بهخاطر ما کار میکند و خودش نیازی به کار ندارد. ایدههای فاشیستی داشت و خوشبختانه واژگان اندک اجازه نمیداد به نتایج وخیمی در بحث برسیم. چه شادیها و چه دعواهایی که با هم نداشتیم. آرمان برای کار کردن با ما شرط گذاشته بود که صبح زود باید به آپارتمانش برویم، از خواب بیدارش کنیم و از رختخواب به زور بیرون بکشیم. البته ما برای چند فرانک که زندگی روزمرهمان را تأمین کند، چارهای جز این کار نداشتیم. ساعت پنج و نیم سوار اولین مترو میشدیم، شش صبح به درِ خانهاش میرسیدیم، ساعت هفت کامیونش به راه میافتاد و تا هشت همهمان را در بازارهای اطراف پاریس چیده بود. این حامد چطور میتوانست ساعت شش صبح هم جوک داشته باشد و ما را بخنداند؟ تازه مجید هم بود؛ فروشندهای که گویی فروختن در خونش بود. شرط میبست بزرگترین کیسههای زباله را در بیشترین تعداد به اولین کسی که از مقابل بساطش بگذرد بفروشد و میفروخت. میگفت: «به خانمی گفتم من در چشمان شما میبینم که میخواهید از من کیسهی زباله بخرید!» و برای مشتری دیگری آنقدر از سگش تعریف میکرد که دیگر طرف خجالت میکشید چیزی از او نخرد.

زمانهای بود و آدمهایی. آرمان ساعت یک تا دو به سراغمان میآمد تا بساطمان را جمع کنیم و فردا بار دیگر، روز از نو و روزی از نو. بازاری دیگر، باز هم کیسههای زباله و باز فریاد زدن برای تشویق مردم به خرید با همان لهجهی خارجی مسخرهمان و شاید دلسوزی آنها و اندک درآمدی که با فروش کیسهزبالهها به دست میآوردیم. آرمان همیشه خسته بود. غرغرکنان از رختخواب بیرون میآمد و بهزور کامیون را روشن میکرد. کمی که سرش گرم میشد، بحث سیاسی را با همان ده بیست واژهی انگلیسی دستوپا شکسته شروع میکرد تا به بازار برسیم. آخر روز همیشه از میزان فروش ما ناراضی بود. مِنکو معتقد بود ما روشنفکرانِ جهان سومی، استثمارشدگانی هستیم که روزی باید حق خودمان را لابد از آرمان بگیریم و از آرمان برایمان یک غول سرمایهداری میساخت. از این لحاظ با چنگیز همنظر بود با این تفاوت عمده که منکو از نظریه آن طرفتر نمیرفت؛ اما چنگیز حق خودش را مستقیم از صندوق برمیداشت و معتقد به سلب مالکیت مستقیم از سرمایهداران بود. منکو گاه با کارهایش بسیار اذیتمان میکرد. بهشدت از پلیس و کنترل میترسید و اگر از دور سایهی پلیس را میدید بساط را به امان خدا رها و خودش را جایی قایم میکرد؛ اما بهخاطر شیرینی حرفها و غرابت کارهایش دوستش داشتیم. او هم حالا حتماً برای خودش کسی شده و متخصص و کارشناسی در این و آن موضوع جهانی.
روزهای بازار با تلخی شروع میشدند؛ چون صبح زود بیدار شدن از خواب سخت بود، بسیار سخت. همه در مترو خوابآلود بودند؛ کارگران خسته و خارجیهایی که معلوم بود حاضر به انجام هر کاری هستند. همه چُرت میزدند و خواب روزهای بهتر را میدیدند. اما روزهایمان با خوشحالی میگذشت. با شوخیها و جوکهای بیپایان حامد و بحثهای سیاسی با آرمان با زبان انگلیسی الکن و مسخرهاش. حالا چهل سال بعد است. هنوز هم حامد همانطور است؛ البته با موهایی که دیگر ندارد و چروکهایی بر صورت که بیش از اندازه دارد. وقتی چندنفری با هم در طول بازار کار میکردیم، روزها با شادی جوانی بهخوبی میگذشت؛ اما اغلب با بیپولی و حسرت نداشتهها، تلخ تمام میشد؛ چون پولی که نصیبمان میشد بهزحمت کفاف هزینهی غذای شبمان را میداد. شلوغی بازارها، سروصداها، فریادها و کیسههای زباله همهجا را پر میکردند. زبان فرانسوی مسخرهمان که باید با آن داد میزدیم و کیسههایمان را میفروختیم، خودمان را بیشتر از مردم اذیت میکرد. کامیون آرمان که به راه میافتاد، تکانهای شدید روی سنگفرشهای پاریس دل و رودهمان را به هم میریخت. سهم ما از پاریس آن سالها، همین بازارهای فقیرانه بود. بازارهای کوچک و زیبای محلههای شیک که خانمهای خندان سبدهای چوبی کوچکشان را روی آرنجهای لطیف و سفید خود بهآرامی حرکت میدادند، تصویری است که جز در چُرتهای صبحگاهی اولین مترو در سحرهای تاریک روزهای سرد و گاه بارانی پاریس، سهمی از آن نداشتیم؛ اما از خندهها، دردها و شادیهای جوانی سهممان بسیار بود.