سفرهای مارکوپولویی: هاروارد مکدونالد؛ سفر به امریکا با سید مجید حسینی
اطراف تایمز اسکوئر کمی بگردی، خیابان چهلودوم را پیدا میکنی و همانطور که چهلودوم را ادامه بدهی روبهروی «سازمان ملل متحد» خواهی بود و مثل سایر مکانهای مشهور در امریکا قابل بازدید. من که رسیدم کارگران مشغول تعمیرات بودند و فقط یک طبقه آن هم طبقهی همکف قابل بازدید بود. 14 دلار و خردهای را، که البته خردهاش برای خودشان خیلی مهم است، یک عکاس چینیتبار میگرفت و عکست را کنار ساختمان متظاهر سازمان ملل روی تمبر چاپ میکرد و تحویل میداد. یاد عکسهای «کنار بستهای» مشهد خودمان افتادم و اینکه نکند این عکاس چینی هم مثل عکاسهای دمبست مشهد که زوار را سرکیسه میکنند، پول زیادی بگیرد.
به حساب ما که خردهاش را بیخیال میشویم پول تمبر دمبست سازمان ملل شد حدود 25 هزار تومان که به نظرم آمد خدا پدر عکاسهای «خام طبع» خودمان را بیامرزد.
روبهروی عکاسی گرانفروش دمبستی ملل متحد، یک نمایشگاه عکس و تصویر برقرار بود و باز هم همان قصهی جهان سوم و سربازهای یوان که دست به سر بچهها میکشند، در افغانستان دخترهای باحجاب را درس میدهند، در سودان غذا توزیع میکنند و در مراکش عقل!
از این همه «حاشیه» دیدن جهان سومیها حالم به هم میخورد؛ از هارلم تا خیابان پنجم و از محلهی چینیها تا همکف سازمان ملل، یک متن دارد و آن «غربیِ سفید بامعرفت» است و یک «حاشیه» دارد و آن «شرقی گُشنه گدا». از اول که وارد خاک امریکا شده بودم قرار گذاشتم دست از «جلال بازی» و «غربزدگی» را قِرقِره کردن بردارم و به عالم و آدم فحش ندهم و تنبلی و بیعرضگی خود شرقیمان را تنها به نامردی غربیها نچسبانم. ولی در این همکف سازمان ملل که خب قرار است «معبد رفتوآمد» ملل و نحلِ جهان باشد دلم میخواهد دست از دهان بردارم و چند لیچار آبدار نثار این همه نخوت و منتگذاری کنم و به روح جلال رحمت بفرستم. یکی نیست یقه اینها را بگیرد و بگوید نه غذایتان را میخواهیم نه سوادتان و نه عقلتان، «احسان با منت» یک پول نمیارزد و کاش که انسانها منتی بر هم نداشتند، محبت هم بود، عشق هم بود و انسانیت هم بود.
جرج تاون محله پر رفتوآمد واشینگتن، پر از رستورانهای ایتالیایی است و همینطور بازار خرید و برندبازی که هر شهری دارد. داخل رستوران ایتالیایی همراه دوستان مشغول گپ و شوخی و مزاح بودیم و طعنهای سرخوشانه به فارسی به سر گارسون سخت خشک رستوران زدیم که معلوم شد ایرانی است و این شباهت قیافه بین ایرانیها و ایتالیاییها ما را به اشتباه انداخته است. البته این درس عبرتی شد که وسط واشینگتن هم به فارسی کسی را طعنه نزنیم که اینجا هم پر از ایرانی و فارسیدان است؛ اما همین برخورد کوتاه درد دل سرگارسون مؤدب به آداب را باز کرد و شروع کرد به اینکه سیودوسه سال است که ایران نرفته و مادرش ایران است و گاهی برای معالجه به امریکا میآید و به همراه پدر و برمیگردد.

و اینکه دخترش دوست دارد زیاد ایران برود و او دلش پر میکشد بعد از سی سال برای آب و خاکش ولی نمیرود، میترسد و اینکه زرتشتی است و همینطور مادر، پدر و بچههایش. باید اعتراف کنم صحبت با یک زرتشتی وسط جرج تاون واشینگتن برای من عجیب و جالب بود و سؤال از اینکه چرا ایران نمیروی؟ و او هم بهانههایی میآورد که من احساس میکردم برای دلخوش کردن خودش است.
یک لحظه خودم را جای او قرار دادم و اینکه حاضرم وقتی سی سال را امریکا گذراندهام دوباره برگردم میدان تجریش، پیچ شمرون و گلوبندگ را ببینم؟ کنار بازار خاکشیر سرد بخورم و با تاکسیهای زهوار در رفتهی تهران این طرف و آن طرف بروم؟ حس غریبی به انسان دست میدهد و آوار خاطرات که غربت این سالها را مرور میکند؛ احساس اینکه امریکایی هستی یا ایرانی؟ تهرانی هستی یا واشینگتنی؟ و از همه مهمتر بهتر بود کدامیک بودی؟ بهتر بود عمرت را کنار «مموریال»های واشینگتن میگذراندی به سکوت یا در جوار امامزاده صالح با سر و صدا؟ سؤال عجیبی که به نظرم برای هیچ ایرانیای پاسخ ساده ندارد جز یک رنج عجیب و عمیق و احساس بسته بودن به خاک وطن که اینجا مثل یک زنجیر میکشدت به آن سوی دنیا. گارسون زرتشتی میگفت که همسرش مسلمان و مشهدی است و این داستان که یک مسلمان مشهدی با یک زرتشتی وسط امریکا چگونه به خوشی زندگی میکنند هم از عجایب اینجاست و نشان وضع متناقض ما ایرانیان در بلادی که برای هیچکس نه مشهد معنا دارد و نه تهران و تو حداکثر ایرانی هستی و بس و گاهی با عربها و گاه با ایتالیاییها اشتباه میشوی!
امریکا، سومین کشور پهناور دنیاست و با این وسعت عظیم و جمعیت پراکنده، همهچیزش مبتنی بر جاده است. زندگی یک امریکایی طبقه متوسط مبتنی بر ماشین است و وجود ماشین در این حجم و مقیاس بزرگ، وابسته به جاده و جادهها هرچه زیبایی و عظمت دارند مدیون «پلها». وسط این مسیرهای بلند و میان انواع و اقسام پلها از فلزی و سیمانی گرفته تا یک طبقه و دو طبقه، برای من پلهای بلند که مسیر جاده را از وسط دریاچهای کوچک یا رودخانهای بزرگ به پیش میبرند، سخت قابل توجه بودند. با ماشین وقتی از دهانهی پل وارد عرشهی اصلی میشوی، گویی قدم به عرشهی کشتی دزدان دریایی گذاشتهای که به امید گنج پنهانی جزیرهی گنج، دریا را میشکافد و پیش میرود.
هرچه جلوتر میروی احساس حضور در عرشهی کشتی بیشتر مسحورت میکند و دوست داری همین میانه، لنگری بیندازی و دریا را نظاره کنی؛ اما صد حیف که از رؤیای کودکانهات با اتمام پل بیدار میشوی و تا آغاز پل بعدی باید منتظر بمانی. شهرها هم پلهای بزرگی دارند، شهر بوستون پر از پلهای زیباست که گاهاً بهصورت متقاطع یکدیگر را قطع میکنند و زیباترینش یک پل شبه معلّق، وسط شهر است که مثل یک دایناسور پیر با تیغهی بلندی در پشت، وسط شهر خوابیده است و ماشینها چنان آرام از کنار تیغه پشتش میگذرند که گویی میخواهند بیدار نشود؛ پل معلق بوستون، آرام و بیصدا سالهاست که سنگینی ماشینها را بر دوشش میکشد و شکایتی از سنگینی بارش ندارد. کاش آرامش، بردباری و صبر را از پل وسط بوستون میشد آموخت که عمری است بار شهری بزرگ را میکشد و دم برنمیآورد.