سفرهای مارکوپولویی: دورِ دنیا با دوچرخه با عباس رزاقی

11 ماه پیش زمان مطالعه 7 دقیقه

 

*برزیل

حالا بعد از 5 سال، بار دیگر در برزیل بودم. در برازیلیا مکان‌ها آشنا بود. به خاطرم آمد در تهران، در با خود بودن‌هایم به یاد این فضا می‌افتادم. دوست داشتم بار دیگر در برزیل باشم. اکنون به خواستِ خود رسیده بودم. من در برزیل حضور داشتم، حَیّ و حاضر. خدا را شُکرگزاری کردم.

آن روز ابتدا به اداره‌ی مرکزی بهداری رفتم. در آنجا خانمی قدبلند و قهوه‌ای‌پوست، واکسن تبِ زرد را به بازوی دست راستم زد و کارتِ واکسن را تحویلم داد.

بعد عازم خیابان اِیشو و مغازه‌ی آشنای «تعمیرگاه دوچرخه کایو» شدم. آقای کایو کار روزانه را آغاز کرده بود. او وقتی که من را دید، ابتدا به دوچرخه‌ام و سازوبرگ روی آن دقت کرد و بعد به صورتم زُل زد و شناخت.

با آقای کایو دیدار تازه کردیم. او مرا به دفتر مغازه‌اش هدایت کرد و عکسی که با نامه برایش ارسال کرده بودم و به دیوار نصب کرده بود را نشانم داد.

آن عکس، من را در حال رکاب‌زنی روی پُل دریاچه‌ی «پارانوآ» که نمادِ شهر برازیلیاست نشان می‌داد.

آقای کایو از این دیدار خشنود بود و من را به همسایگانش معرفی می‌کرد و مُدام نام ایران را به زبان می‌آورد. او به کافه قنادی آن سوی خیابان سفارش شیرینی و شیر کاکائو داد که آوردند و به اتفاق صرف کردیم. بعد، شماره تلفن مغازه‌اش را در اختیارم گذاشت که به ایران زنگ بزنم.

از آنجا به ایران و منزلمان زنگ زدم و مادرم را از حضور در کشور برزیل مطلع ساختم.

مادرِ ساده‌دلِ من، بدون اینکه بداند برزیل در کجای جغرافیای عالَم واقع است ابتدا پرسید: «کِی به تهران می‌رسی؟» بعد شروع کرد به نصیحت‌کردن که نمازم را سروقت بخوانم. به کشورهایی که در آن کشورها سیل و طوفان و زلزله می‌آید، نروم! و حتی سفارش کرد از زن‌هایی که خودشان را آرایش می‌کنند و به سراغ مردان می‌روند، دوری کنم! و از این حرف‌ها...

آقای کایو اصالتاً پرتغالی بود. او در سال‌های اواسط دهه‌ی 1970 میلادی، که عضو تیم ملّی دوچرخه‌سواری پرتغال بوده، جهت حضور در یک دوره مسابقات بین‌المللی که در برزیل برگزار می‌شده، با اعضای تیم کشورش به برزیل می‌آید. در شهر ریودو ژانیرو با دختر خانمی آشنا و و به او علاقه‌مند می‌شود و خلاصه اینکه به پرتغال برنمی‌گردد. می‌مانَد، با آن دختر خانم ازدواج می‌کند و تشکیل زندگی می‌دهند. آن‌ها چند سالی در ریودوژانیرو بوده‌اند. بعد، از آن شهر خسته می‌شوند و به شهر خلوت برازیلیا کوچ می‌کنند.

این‌ها را قبلاً می‌دانستم، اما چیز دیگری که این مرتبه آقای کایو گفت این بود که همسرش برای دیدن دخترشان که در سالوادور زندگی می‌کرد، به آن شهر رفته بود و اینکه مدت اقامتم در برازیلیا را می‌توانم نزد وی بمانم. از این موضوع و دعوت او خشنود شدم. منزل او پشتِ مغازه‌اش و در مجموعه آپارتمانی واقع بود و دیگر از این بهتر نمی‌شد.

در برازیلیا 4 روز اقامت داشتم. طی این مدت، ویزای اُروگوئه (کشور بعدی مسیر برنامه‌ی سفر) را از کنسولگری اروگوئه گرفتم. در اطراف و روی پُل دریاچه‌ی پارانوآ رکاب زدم. از درختان تنومند انجیرِ معابد واقع در نزدیکی فروشگاه بزرگ پائودِ آسوکار که در خاطرم مانده بودند دیدن کردم. به باغچه‌ای در نزدیکی همان خیابان اِیشو رفتم و به درخت گُل اِیپه‌ای که در برنامه‌ی سفر قبلی‌ا‌م از آن عکس گرفته بودم سری زدم.

آن درخت همچنان پُرگُل بود. گل‌های عنابی رنگ، پای درخت ریخته، زمین را به رنگ سُرخ درآورده بودند. از دیدن آن درخت خوشحال شدم.

همچنین به روزنامه‌فروش آشنا (بِتو) که در کیوسک مطبوعاتی‌اش، گالن‌های 20 لیتری آب آشامیدنی هم می‌فروخت، سری زدم و با هم دیدار تازه کردیم. او همچنان تعجبِ خود را از حضور دوچرخه‌سواری که از سرزمینی دوردست آمده را، با سوت‌کشیدن‌های مُمتد ابراز می‌کرد...

اما میزبان من، آقای کایو. او علاوه‌بر اینکه یک مکانیک حاذقِ دوچرخه بود و از تعمیر و سرویس کردن دوچرخه، همچنین فروش لوازم و قطعات دوچرخه امرار معاش می‌کرد، یک عاشق تمام‌عیار ورزش دوچرخه‌سواری بود.

طی 4 روزی که میهمان او بودم، در خانه‌اش تلویزیون همیشه روی کانال‌هایی بود که به نمایش و شرح و تفسیر مسابقات دوچرخه‌سواری می‌پرداختند. او احساسات خود ناشی از صحنه‌های مهیّج رقابت‌ها را با عبارات هولاّ هوپّا و هولاّ هولاّ بیان می‌کرد.

او اگرچه مرز 60 سالگی را پُشت سر گذاشته بود، اما کم‌سن‌وسال‌تر نشان می‌داد. خودش این را از ثمرات ورزش دوچرخه‌سواری می‌دانست که همچنان به آن می‌پرداخت. همچنین سیگار نمی‌کشید و هیچ‌وقت الکل نمی‌خورد و دیگر اینکه همسرش تنها زن زندگی‌اش بود. این‌ها را خودش برایم گفت.

صبح روزی که رکاب‌زنی بخش امریکای جنوبی برنامه‌ی سفرم را از شهر برازیلیا آغاز می‌کردم، یکشنبه بود و آقای کایو به واسطه‌ی تعطیلی، تدارک دیده بود که تا خارج از شهر همراهی‌ام کند. ازاین‌رو مثل صبح‌های گذشته، صبحانه را به اتفاق صرف کردیم. بعد، 4 حلقه تیوب شماره 28 مارک شوالبی را به‌عنوان هدیه در اختیارم گذاشت. پس از آن، دوچرخه‌ها را برداشتیم و رکاب‌زنان راهی شدیم. ابتدا به کلیسای فاطیما رفتیم. در سالن نیایش کلیسا، مقابل رواق به دعا کردن ایستادیم. به پیروی از آقای کایو همان‌طور که یاد داده بود، در پایان هر جمله‌ای که او می‌گفت، با هم آمین می‌گفتیم. دقایقی این‌چنین گذشت و پس از آن، سالن را ترک کردیم.

آن روز رکاب‌زنی من و آقای کایو تا انتهای جنوب شهر برازیلیا ادامه داشت. پس از آن، با آرزوهای خوب برای یکدیگر، از این دوست خوب و سخاوتمند جدا و وارد جاده‌ی 040 شدم که به جنوب می‌رفت.

باز جاده ـ باز زمین ـ باز خاک. وضع آسفالت جاده بد نبود. خاکِ باریکه‌ی کنار جاده به رنگ قرمزِ گِل اُخرایی بود، بخش وسیعی از خاک سرزمین برزیل این ویژگی را دارد؛ وجود اکسیدِ آهن فراوان در خاک.

تابلوی کنار جادّه، فاصله تا جاگوآرائو (مرز کشور اروگوئه) را دقیقاً 3000 کیلومتر اعلام می‌کرد.

هرازگاهی بساط نارگیل‌فروش‌ها در کنار جاده دایر بود. نارگیل‌های سبزرنگ، مثل هندوانه‌های کوچکِ گِرد، روی هم کوت شده بودند. جادّه تا شهرک لوزی آنیا عریض بود، بعد از آن باریک شد.

عصر آن روز، همچنان‌که در جاده رکاب می‌زدم و پیش می‌رفتم، نگاه جست‌وجوگَرَم در پی خانه و کاشانه‌ی روبرتو بود که در سمتِ چپِ مسیر قرار داشت. او مرد شیرفروشی بود که در برنامه‌ی سفر قبلی‌ام با هم آشنا شده بودیم و بالاخره به خانه‌ی روبرتو در روستای ویلازینا رسیدم.

در حین اینکه از جاده خارج شده بودم و به سوی آن خانه می‌رفتم، ابتدا همسر و فرزندان روبرتو به طرفم آمدند و بعد خودش آمد و با دیدنِ همدیگر، کلّی خوشحال شدیم. ما زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم. نه من به زبان پرتغالی آشنایی داشتم و نه آن‌ها زبان انگلیسی می‌دانستند، ولی همدیگر را خوب می‌فهمیدیم.

روبرتو لیوانی شیر و قهوه برایم آورد. دو پسر، و دختر او دیگر بزرگ شده بودند. همسر روبرتو آلبوم عکسی که برایشان ارسال کرده بودم را آورد نشانم داد.

طوطی سخن‌گوی آن‌ها هنوز بود و یک چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.

آن شب را میهمان آن خانواده بودم. شام، برنج و لوبیا بود. وقتی که دور همدیگر نشستیم، ابتدا روبرتو دعا خواند و ما آمین گفتیم. پس از آن، شام را صرف کردیم.

نوشتنِ گزارش آن روز که به پایان رسید، کیسه‌خوابم را در گوشه‌ای پهن کردم، داخل آن شدم و خوابیدم.

خرید کتاب دور دنیا با دوچرخه

سفرنامه دور دنیا با دوچرخه

سفرنامه دور دنیا با دوچرخه

روزنه
افزودن به سبد خرید 1,000,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط