
بیوگرافی: آندرس باربا
آندرس باربا (متولد 1975 در مادرید) نویسنده و مترجم اسپانیایی است که در رشتهی فلسفه از دانشگاه مادرید فارغالتحصیل شده است. او همچنین در کالج بودوئین و دانشگاه پرینستون تدریس کرده است.
این نویسنده ـ مترجم در سال 2018 بورسیهی معتبر مرکز کالمن را از کتابخانهی عمومی نیویورک دریافت کرد. در مقام مترجم، او آثار زیادی از نویسندگانی همچون جوزف کنراد، هنری جیمز، هرمان ملویل، توماس دی کوئینسی، لوئیس کارول، ربکا وست، آلن گینزبرگ، اسکات فیتزجرالد، دیلان توماس و... را ترجمه کرده است.
او به همراه آلبرتو پینا در انتشار کتابِ بسیاری از هنرمندان یاری رسانده و در سال 2022، نمایشگاهی از تمام آثار آنها در کتابخانهی عمومی نیویورک برگزار کرده است.
آندرس باربا با نویسنده و مترجمی به نام کارمن ام کاسرس ازدواج کرد و از او یک پسر و یک دختر دارد. این نویسنده در حال حاضر در آرژانتین اقامت دارد.
باربارا با نگاهی عمیق به روانشناسی انسان و سبک نوشتاری شاعرانه، به تحلیل روابط انسانی و پرسشهای بنیادین دربارهی هویت و جامعه میپردازد. او تاکنون بیش از ده رمان و مجموعهداستان منتشر کرده که ازجمله آثار برجستهی او میتوان به «بیدوزوکلک» و «جمهوری مشعشع» اشاره کرد. «بیدوزوکلک» مجموعهای از چهار رمان کوتاه است که به موضوعاتی مانند مرگ، ناتوانی در ابراز احساسات، عشق ناگهانی، آرزو و ترس از خوشبختی میپردازد. این اثر با نگاهی تیزبین و شاعرانه، زوایای گوناگون روح انسانی را به تصویر میکشد.
«جمهوری مشعشع» داستانی تمثیلی است که در شهری کوچک در امریکای جنوبی رخ میدهد. در این داستان، گروهی از کودکان وحشی و سرگردان با زبانی نامفهوم در شهر ظاهر میشوند و با رفتارهای عجیب و خشونتبار، نظم اجتماعی را مختل میکنند. این رمان به بررسی مفاهیمی مانند تمدن و بربریت، زبان بهعنوان ابزار قدرت و بیگانگی و مسئولیت اخلاقی و جمعی در مواجهه با بحرانهای اجتماعی میپردازد.
آندرس باربا با ترکیب پیچیدگی روانشناختی و نگاهی شاعرانه به واقعیتهای تلخ زندگی، مرز میان خیال و واقعیت را محو کرده و توانسته است خوانندگان را به چالشهای عاطفی و فکری بکشاند.
قسمتی از کتاب جمهوری مشعشع نوشتهی آندرس باربا:
یادم است روزی جایی خواندم، برخلاف تصور همگان، مهمترین کشف هیتلر بعد از جنگ جهانی اول این نبود که خشم و کینهی مردم را به سمت دلخواستهی خودش برد و همه را با برنامهی جنونآمیزش همراه کند. کشف بزرگش بسیار پیشپاافتادهتر از اینها بود: اینکه مردم زندگی خصوصی ندارند. نه مردها با کسی رابطه دارند، نه زنها فاسق دارند، نه کسی در خانه میماند که کتابش را بخواند. آدمها همه گوشبهزنگ مراسم و جشن و راهپیمایی دستهجمعیاند. حالا که مدتی از مرگ مایا میگذرد به این نتیجه رسیدهام که هدف واقعی آدمها از ازدواج فقط اختلاط است. شاید خیلیها ندانند ولی فرق مهم ازدواج با رابطههای دیگر همین است: همین اختلاطهای پیشپاافتاده میان زن و شوهر، که مثلاً فلان همسایه اخلاق درستوحسابی ندارد یا دختر فلانی قیافه ندارد. همین حرفهای بیهدف و گذراست که آدمها را به هم نزدیک میکند و بعد از مرگ همسر و دوست و پدرمان دریغ همینها را میخوریم.
چند ماه پس از مرگ مایا، عذاب میکشیدم که چرا لذتهای نهانیاش را نشناختم. دلخوشیهای کوچک زندگی چه بود؟ در این اندیشه که رازهای همسرم با مرگ بهتمامی از بین رفته، چنان غرق اندوه میشدم که گویی وجودش به ذراتی نادیدنی فروپاشیده است. ولی جان آدمی همواره برای نجات از عذاب اندوه به رشتهای چنگ میاندازد و رشتهی نجات من تصویر دستهای مایا بود که به شاگردانش نشان میداد چطور باید ساز را در مکتب روسی یا فرانسوی در دست گرفت، بسته به حالوهوای نواختن و بسته به شور یا دقت. دقت را با تمامی دست مینوازی و شور را با مچ به پایین، یا بهتر بگوییم با انگشتان، با تکتکشان. و باز یاد انگشتانش میکردم، در کنسرت کریسمس 1994، در خانهمان با دختران.
برگزاری کنسرت کریسمس با شاگردانش پیش از آشناییمان هم عادت مالوفش بود. هر دختر بسته به توانش قطعهای را برای خانوادهها مینواخت و بعد از آن با دیگران سهنوازی میکرد. قلبم از تماشای چهرهی مایا حین نواختن میتپید. انگار با سرعتی آرام و یکنواخت که لازمهاش حواسی متمرکز و خاطری مجموع بود آزاد و رها از اوج به زمین فرود میآمد. شقورق بر آن پاهای خوشتراش، یکی پیش و یکی پس، میایستاد و جوری سر بر ساز میگذاشت که انگار بالشی است. از فشار چانه روی ساز، لبهایش توپر مینمود و طوری چشمبسته مینواخت یا فقط گهگاه نیمنگاهی به نتها میانداخت که انگار فقط از ظلمت میشد موسیقی آفرید.
روز برگزاری رسیتال در ایوان خانهمان، مایا مطابق همان روحیهی کریسمسستیز همیشگیاش تحریر شیطان تارتینی را نواخت که از سوناتهای محبوبش بود و خوب از پس اجرایش برمیآمد. شاگردها هریک با مهارتی نهچندان چشمگیر قطعهای نواخته بودند و نوبت به او که رسید، دیدم سروکلهی سه بچهی دهدوازده ساله، دو پسر و یک دختر، از بین شمشادهای دور حیاط نمایان شد. از خس و خاشاک موهایشان پیدا بود به زور از لای بوتهها رد شدهاند. انگار سه نسخهی یکسان از حیوانی واحد بودند، ولی چنان وجنات خوشتراش و ظریفی داشتند که هنوز خطوط چهرهشان در نظرم حاضر است. یکی از پسرها دهانی کشیده داشت، دیگری پلکهای افتاده، و دخترک ـ بزرگتر از آن دو ـ سری مربعگون با گوشهای بیرونزده و نگاهی محتاط و گوشبهزنگ داشت.