
آخرین نفر در عروسی / یک عروسیِ پُر ماجرا!
کتابِ «آخرین نفر در عروسی» نوشتهی جیسون ریکولاک را نشر شبنا به چاپ رسانده است. این کتاب، یکی از تازهترین آثار ادبیات معاصر امریکا در حوزهی داستاننویسی روانشناسانه و معمایی است که با مهارتی تحسینبرانگیز، مرز میان واقعیت و خیال و حقیقت و توهم را در بستر یک موقعیت آشنا، یعنی مراسم عروسی، از نو ترسیم میکند. این رمان که با ترکیبی از طنز سیاه، نگاهی انتقادی به روابط انسانی و نثر موجز و گیرا نوشته شده، داستانی سرشار از کشش، پیچیدگیهای روانی و دگرگونیهای شخصیتی را روایت میکند؛ جایی که اتفاقات بهظاهر ساده به گرههای بنیادین زندگی افراد گره میخورند و لحظهای خاص به نقطهای برای فروپاشی یا تولد دوباره تبدیل میشود.
داستان «آخرین نفر در عروسی» در ابتدا با نگاهی ظاهراً عادی به یک عروسی مدرن امریکایی آغاز میشود. مهمانان لباسهای مجلل پوشیدهاند، موسیقی در فضا جریان دارد و همهچیز ظاهراً طبق برنامه پیش میرود. شخصیت اصلی رمان، مارلا، زنی است که از همان ابتدا حس میکنیم با سایر مهمانان تفاوتی دارد. او نهتنها از نظر ظاهری در حاشیه است، بلکه از لحاظ روانی نیز در حال تجربهی نوعی گسست است. درحالیکه مهمانان مشغول لذت بردن از لحظهاند، ذهن مارلا گرفتار افکاری آشفته و نگرانکننده است. او در عروسی یکی از دوستان قدیمیاش شرکت کرده، اما مشخص است که پیوندهای او با این جمع، بیشتر از جنس گذشتهاند تا حال؛ رابطههایی که یا به پایان رسیدهاند یا در آستانهی فروپاشیاند. این تنهایی در میانهی جمع، همان چیزی است که عنوان کتاب به شکلی استعاری به آن اشاره میکند: «آخرین نفر در عروسی» نهتنها به معنای فیزیکی که به معنای روانشناختی نیز هست ـ کسی که دیگر جایی در حلقهی صمیمیت ندارد.
ریکولاک در روایت این رمان، توانایی چشمگیری در خلق فضای تعلیق دارد. او با استفاده از جزئیات ظاهراً پیشپاافتاده ـ مثل مکالمهای نصفهنیمه، نگاهی کوتاه، یا صدایی مبهم از دوردست ـ بهتدریج فضایی میسازد که خواننده را نسبت به وضعیت روانی مارلا و همچنین حقیقت آنچه در حال رخ دادن است، مشکوک میکند. هرچه زمان در روایت پیش میرود، فضا تیرهتر و حس بیاعتمادی و بیقراری بیشتر میشود. ریکولاک با هنرمندی از عناصر کلاسیک داستانهای معمایی ـ مثل پرسشهای بیپاسخ، نشانههای گمشده و حافظهی ناقص ـ استفاده میکند تا فضایی بین خواب و بیداری خلق کند که در آن، حتی خواننده هم دیگر به حقیقت ماجرا مطمئن نیست.
یکی از تمهای پررنگ رمان، موضوع حافظه و تأثیر آن بر درک ما از واقعیت است. مارلا بارها به گذشته بازمیگردد؛ خاطراتی از دوران دانشگاه، روابط عاشقانهی ناکام، دوستانی که دیگر نیستند یا تغییر کردهاند. این رجعتهای ذهنی هم برای شخصیت او و هم برای خواننده کلیدیاند؛ چراکه در خلال این فلاشبکهاست که لایههای روانی شخصیت اصلی روشن میشود و درک عمیقتری از انتخابهای او پیدا میکنیم. درعینحال، همین خاطرات، اغلب دارای نقاط کور یا تناقضهایی هستند که موجب تردید در مورد اعتبار آنها میشود. آیا مارلا حقیقت را همانطور که بوده به یاد میآورد، یا خاطراتش بازسازیهایی ناخودآگاهاند برای توجیه شکستها یا دردهایش؟
رمان «آخرین نفر در عروسی» همچنین نقدی ظریف بر مناسبات اجتماعی و روابط سطحی در عصر شبکههای اجتماعی است. ریکولاک با نگاهی طنزآمیز و گاه تلخ، نشان میدهد که چگونه آدمها در مراسمهایی مانند عروسی، ماسکهایی بر چهره میزنند و تلاش میکنند تا زندگیای ایدهآل و بینقص را به نمایش بگذارند؛ درحالیکه در پشت صحنه، انبوهی از تنشها، شکستها و نارضایتیها پنهان شده است. مارلا، با ناتوانیاش در همرنگ شدن با این جمع، نقش کسی را ایفا میکند که حقیقت پنهان را مشاهده میکند ـ کسی که به اصطلاح پشت صحنه را میبیند. این موضوع، نوعی استعارهی اجتماعی نیز دارد: آنکه تن به نمایش نمیدهد، آنکه از این ساختار فاصله میگیرد، بهطور اجتنابناپذیری به حاشیه رانده میشود.
داستان، بهتدریج از روایت یک شب عروسی معمولی فاصله میگیرد و به نوعی سفر روانشناختی تبدیل میشود. فضای داستان که ابتدا زنده و پرجنبوجوش است، بهمرور سرد، وهمانگیز و حتی ترسناک میشود. آیا مارلا قربانی توهم است؟ آیا وقایعی که توصیف میکند واقعیاند یا حاصل ذهنی زخمخورده و پرآشوب؟ این سؤالات تا آخرین صفحات، بیپاسخ باقی میمانند و ریکولاک با مهارت از آشکار کردن سریع پاسخها پرهیز میکند تا تعلیق و درگیری ذهنی خواننده حفظ شود.
زبانِ ریکولاک در این اثر، بسیار تأثیرگذار و متناسب با فضای روانی داستان است. او از جملات کوتاه، توصیفهای موجز اما دقیق، و دیالوگهایی گزیده و هوشمندانه استفاده میکند تا ریتم داستان را حفظ کند و تنش را در اوج نگه دارد. بهخصوص در بخشهایی که افکار مارلا به شکل مونولوگهای درونی ارائه میشوند، سبک نویسنده بسیار منسجم و پراحساس است؛ به گونهای که خواننده بهسادگی در ذهن او غوطهور میشود و آشفتگی درونیاش را حس میکند.
قسمتی از کتاب آخرین نفر در عروسی:
ساعت هفتونیم از خواب بیدار شدم، تخت پایینی را مرتب کردم، دوش گرفتم، لباس پوشیدم و به آشپزخانهی پایین رفتم. روی کانتر یک سینی گرم از خوراکیهای تازهپختهشده برای صبحانه منتظر بود؛ مافین، نان بیگل، بیسکویت، رول دارچینی و کلی شیرینی عجیبوغریب که حتی اسمشان را هم نمیدانستم، بهعلاوه کاسههای بلغور و جو و ماست و یک فلاسک بزرگ قهوهی داغ. مشخص بود که کسی وارد کلبهی ما شده و این ضیافت را آماده کرده بود، اما کارش را در سکوت کامل انجام داده بود.
یک فنجان قهوه برای خودم درست کردم، بشقابم را از کربوهیدرات پر کردم و همهچیز را به ایوان جلویی بردم. خواهرم روی یک صندلی گهوارهای نشسته بود، با یک لباس حولهای سفید از کلبهی اُسپری کوو و دمپایی و داشت با یک فنجان چای داغ روی پایش، مِهی را که از دریاچه بلند میشد تماشا میکرد. «صبحبهخیر داداش کوچولو! خوب خوابیدی؟»
میدانستم شکایت فایدهای نداشت، پس فقط روی صندلی خالی کنارش فرو رفتم.
«خب، تو چطور؟»
«بهترین خوابی که توی این سی سال داشتم. مثل ریپ ون وینکل خوابیدم. باید بهخاطر هوای تازه باشه. یا صدای دریاچه؟ صدای موجها که به ساحل میخورد. خیلی آرامشبخشه؛ حتی دستگاه صدام رو هم روشن نکردم!»
حالش فوقالعاده خوب بود. تمی گفت در تمام عمرش هرگز با صبحانهای خوشمزه، که فقط برای او آماده شده باشد، بیدار نشده بود. درحالیکه کروسان شکلاتیاش را مزهمزه میکرد، تمام گفتوگویش با اِرول گاردنر را در هنگام شامِ شب گذشته برایم تعریف کرد. «راستش رو بخوای فرانکی، از ملاقاتش کمی هول بودم. چون خیلی پول داره، فکر کردم شاید متکبر باشه. اما میدونی چیه؟ اون مرد اومد سر میزمون و یه لیوان نوشیدنی سفید برای من آورد و یه شِرلی تمپل برای ابیگیل کوچولو. و ما تقریباً نیم ساعت حرف زدیم. آدم خیلی صادق و دلسوزیه. میدونی، حتی قول داد به ابیگیل یاد بده روی آب اسکی کنه. توی این مهمونی سیصد نفر از بچههای دانشگاه آیویلیگ هستن و اِرول گاردنر وقت میگذاره تا به یه بچهی تحت سرپرستی کمک کنه. این برای من خیلی ارزشمنده، میفهمی چی میگم؟»
قهوهام را روی میز کناری گذاشتم و موافقت کردم که اِرول واقعاً سخاوتمند است.
«دیشب، بهم پیشنهاد کرد که برام یه همدم پیدا کنه.»
«چهجور همدمی؟»
«یه همدم خانم.»