۱۹۸۴ با ترجمهی احمد کساییپور در زبان فارسی
رمان «۱۹۸۴»، اثر جورج اورول، با ترجمهی احمد کساییپور، به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. اهمیت اورول در آن است که تلاش کرد در روزگاری سخت تیره و غبارآلود، دنیا را چنانکه هست ببیند. او اخلاقگرای پرشوری بود که با شهامت تا جایی که در توان داشت کوشید از توهمات و تنگنظریهای ایدئولوژیک دنیای اطراف خود فاصله بگیرد و دربارهی خطر واقعی حکومتهای تمامیتخواه، که از نظر او تمامی دستاوردهای بنیادین تمدن انسانی را تهدید میکرد، به جهانیان هشدار بدهد. درست است که اورول رماننویس چندان برجستهای نبود و داستانهایش، در قیاس با آثار نویسندگان بزرگی همچون نویسندهی محبوبش دیکنز، از قریحهی ناب داستانگویی و قدرت شخصیتپردازی بهرهی چندانی نداشت، منتها نقطهی قوت او نیروی اخلاقی آثارش و عمق و دامنهی تأثیر شگفتآور آن است. موفقیتش در آن بود که از دل جهانی سرسامگرفته، کابوس هولناک ماندگاری خلق کرد که قرابت بسیاری با واقعیت زندگی آدمیان روزگار او و حتی نسلهای بعد داشت.
به مدد دنیای اسطورهای آثارش اکنون به روشنی میتوان از جهانی اورولی سخن گفت که گزارهها و مفاهیم آن مانند «همهی حیوانات باهم برابرند» و البته که «برخی برابرترند» و «برادر بزرگ مراقب توست» و «پلیس اندیشه» و «آزادی بردگی است» و «تلهاسکرین» و «اتاق ۱۰۱» و «دوگانهاندیشی» برای جهانیان کموبیش آشناست. لوئیس بونوئل جایی در کتاب خاطرات درخشانش، «با آخرین نفسهایم»، نوشت که آرزو دارد پس از مرگ هرچندسال یکبار از گور برخیزد و به اولین دکهی روزنامهفروشی برود و چند روزنامه و مجله بخرد و بر نیمکتی در پارک بنشیند و آنها را بخواند تا ببیند دنیا چه خبر است و همین که کنجکاویاش فرونشست، بار دیگر در آرامگاهش به خواب ابدی فرو رود. بر همین قیاس، شاید بتوان اورول را نیز مجسم کرد که با آن چهرهی نحیف و قامت کشیده سر از گور برمیدارد و در جهان البته اورولی خویش، نسخهی مجازی روزنامهها و مجلهها را طبعاً در تبلت یا لپتاپ خود میخواند و رفتهرفته همینطور که خبرها را مرور میکند به تلخی لبخندی بر گوشهی لبهایش مینشیند و سری به افسوس تکان میدهد و ناگهان زیر لب دشنامگویان از جا برمیخیزد و به آرامگاه خود بازمیگردد. منتها آنچه شاید هرگز نمیتوان دانست این است که آیا اورول هم مانند بونوئل همچنان کنجکاو و مشتاق میمانَد که هرازگاهی سر از خواب ابدی خویش بردارد تا ببیند دنیا دست کیست و کار جهان به کجا کشیده است، یا خیر.

قسمتی از کتاب ۱۹۸۴:
وینستن با چشمهایی پر از اشک از خواب بیدار شده بود. جولیا خوابآلود به طرفش غلت زد و زیر لب چیزی شبیه به این گفت: «چی شده؟»
وینستن گفت: «خواب دیدم...» و ناگهان سکوت کرد. پیچیدهتر از آن بود که با کلمات بیان شود. علتش خود خوابی بود که دیده بود و خاطرهای مرتبط با آن که لحظاتی بعد از بیدار شدن به ذهنش راه یافته بود.
با چشمهای بسته به پشت دراز کشید، هنوز غرق در حالوهوای آن خواب بود. خوابی بود پر دامنه و درخشنده که انگار تمام زندگیاش را در برابرش میگسترد، مانند چشمانداز غروب روزی از روزهای تابستان، بعد از باران. سراسر رؤیا درون آن وزنهی بلورین گذشته بود، اما سطح بلور همان گنبد آسمان بود و زیر گنبد همهچیز چنان غرق روشنایی زلال ملایمی بود که آدم میتوانست دورترین مسافتها را ببیند. خواب او همچنین مشتمل بود بر -درواقع، به یک معنا، فقط عبارت بود از- یک حرکت خاص دست مادرش، که سی سال بعد، زنی یهودی که وینستن او را در آن فیلم خبری دیده بود، دوباره همان حرکت را انجام داده بود تا پسر کوچکش را از گلولهها در امان بدارد، قبل از اینکه هلیکوپتر هر دو را قطعهقطعه کند.
وینستن گفت: «میدونستی که تا همین الان مطمئن بودم مادرم رو من کشتهم؟»
جولیا، کموبیش خوابآلود گفت: «برای چی مادرت رو کشتی؟»
«من نکشتمش. نه به لحاظ جسمانی.»
توی خواب یاد آخرین نگاهش به مادر افتاده بود و ظرف همین چند لحظه که از بیداریاش گذشته بود، مجموعهای از رویدادهای مرتبط با آن همگی در خاطرش زنده شده بود. خاطرهای بود که لابد سالهای سال تعمداً از خودآگاهش بیرون رانده بود. زمانش را درست به یاد نداشت، ولی بهطور حتم سنش از ده سال کمتر نبود، شاید دوازدهساله بود که آن اتفاق افتاده بود.
پدرش مدتی پیش ناپدید شده بود، یادش نمیآمد چه مدت قبل. اوضاع و احوال پر تبوتاب و درهمبرهم آن روزها را بهتر به یاد میآورد: دورههای متناوب وحشت از حملههای هوایی و پناه گرفتن در ایستگاههای مترو، تودههای آوار در همهجا، اعلامیههای نامفهومی که سر چهارراهها نصب شده بود، دستههای جوانانی با پیراهنهای یکرنگ، صفهای طویل بیرون نانواییها، صدای رگبار مقطع مسلسل از فاصلهی دور -و از همه مهمتر، این واقعیت که هیچوقت غذای کافی برای خوردن نبود. بعدازظهرهای طولانی را به یاد آورد که همراه پسربچههای دیگر سطلهای گرد آشغالدانی و کپههای زباله را زیرورو میکردند و پسماندهی برگهای کلم را گیر میآوردند، پوست سیبزمینی، گاهی حتی تهماندهی نانهای بیاتی که بادقت قسمتهای سوختهشان را با ناخن میزدودند؛ همینطور انتظار کشیدن برای رد شدن کامیونهایی که از مسیر مشخصی میگذشتند و گفته میشد علوفهی دام حمل میکنند و هر وقت در قسمتهای پر دستانداز جاده میافتادند، گاهی مقداری از کنجالهشان به زمین میریخت.
۱۹۸۴ در ۳۵۶ صفحهی رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۱۴۵ هزار تومان روانهی کتابفروشیها شده است.