
میزانسن: مرگ کالیبان
«مرگ کالیبان» عنوان نمایشنامهای است که ماگدا فرتاچ آن را نوشته است. ماگدا فرتاچ زادهی ۱۹۷۵ در ورشو لهستان نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس لهستانی است که تحصیلات خود را در رشتهی روزنامهنگاری دانشگاه ورشو به پایان رسانیده است. در سال ۲۰۰۵، اولین نمایشنامهاش را با نام «غبار» نوشت و تاکنون حدود بیست نمایشنامهی دیگر که در بین آنها آثاری برای تئاتر کودکان و نیز دو فیلمنامه به چشم میخورد، به رشتهی تحریر درآورده است. نمایشنامههای او تاکنون به زبانهای مختلفی از جمله روسی، آلمانی، بلغاری، صربی، سوئدی، مجاری، انگلیسی، چینی و چک ترجمه شده و در شهرهای مختلف، از بوستون و لسآنجلس تا مسکو، روی صحنه رفته است.
فرتاچ یکی از چهرههای مهم و برجستهی نسل نمایشنامهنویسان نوین لهستان است که با آثار خود به تئاتر معاصر لهستان شکل و رنگی نو بخشیدهاند. او در آثار خود توجه بسیاری به تحلیل روابط بینفردی، چه از نظر انسانی و درونی و چه از بعد اجتماعی، نشان میدهد.
جریان نمایشنامههای فرتاچ همواره در فضایی رئال صورت میگیرد و به انبوهی از نمادها آمیخته است. آمیزهای از رئالیسم و سمبولیسم که برخلاف فضای ابزورد حاکم بر آثار نمایشنامهنویسان قرن بیستم لهستانی (که البته تأثیر شرایط خاص سیاسی لهستان کمونیستی را در آن دوره نمیتوان منکر شد)، از قضا سبک و سیاق اصلی در بسیاری از نمایشنامههای معاصر لهستانی به حساب میآید، که بیتردید در این میان آثار فرتاچ در زمرهی برجستهترین و تأملبرانگیزترین نمایشنامههاست. نمایشنامهنویسان نوین لهستانی و از جمله فرتاچ تمایل زیادی به بیان بیپردهی وقایع تاریخی با استفاده از اشارات مستقیم و بهکارگیری نمادهای گوناگون برای توصیف چگونگی وقوع و فرجام آن دارند.
بنابراین پرواضح است که مخاطب او نیز باید دچار چنین کنجکاوی سیریناپذیری برای بازنگری وقایع تاریخی در غرب و رسیدن به پردازشها و برداشتهای تازه از آن وقایع باشد. برای مثال، پردازشی تازه به جنگ جهانی دوم، زندگی اجتماعی تحت لوای کمونیسم، استعمارگری و رویارویی اروپاییان با مهاجران، که همگی در نمایشنامههای فرتاچ موضوعیت مییابند. بااینحال، فرتاچ به تمامی این وقایع از زاویهی نگاه زنان مینگرد و در کل آثارش محوریت با زنان بوده است. به این معنا که یا راوی (آن هم راوی یک واقعهی مهم تاریخی) برخلاف معمول یک زن بوده، یا موضوعیت اثر مربوط به زنان بوده یا اینکه تمرکز بر احساسات زنانه بوده است.
نمایشنامهی «مرگ کالیبان» در زمرهی ادبیات پسااستعماری قرار دارد. نمایشنامه با ابیاتی از امهسزر، شاعر روشنفکر فرانسوی آغاز میشود تا جنبهی انتقادی و ضدنژادپرستی اثر را از همان آغاز برای مخاطب نمایان کند. کالیبان که برگرفته از شخصیت نمایشنامهی توفان شکسپیر است (که سزر هم اقتباسی از همین نمایشنامه دارد)، در این نمایشنامهی سیاهپوستی اهل هائیتی است که بچهی خودش را میخورد تا او را از سرنوشت شوم بردگی رهایی بخشد. میگوید: «آدم بهتره بچهش رو بخوره تا بفروشدش!» او در ادامه به معماری اروپایی (لهستانی) که به معماری سنتی و بومی افریقایی علاقه نشان میدهد برمیخورد و در مسابقهای که ترتیب میدهد برگزیده میشود و به عنوان جایزه سوار هواپیمای آنها شده و قدم به کشور آنها میگذارد. در لهستان او به همراه یک آدم عادی، که در انتظار عمل پیوند قلب است، وارد گالریای شده و بخشی از یک پرفورمنس هنری را تشکیل میدهند که خیلی زود بدل به نبردی برای بقای دو شرکتکننده میشود. تا همین جای اثر شاهد حضور پررنگ نمادها هستیم و این سمبولیسم خاص نویسنده آنجا به اوج میرسد که از یکسو آدم عادی تمام زندگیاش را به کالیبان سیاهپوست بخشیده تا او را از مرگ و تکهتکهشدن به دست تماشاگران آنلاین پرفورمنس رهایی بخشد، و از سوی دیگر مهاجری آلبانیاییتبار که داستان زندگی او را نیز در طول نمایشنامه میخوانیم، وارد پرفورمنس شده و بدن سیاهپوست را از هم میشکافد. در نتیجه، پسر خوردهشدهی سیاهپوست راهی به بیرون یافته و نمایشنامه را با خواندن شعری با موسیقی هیپهاپ، که برآمده از سیاهپوستان امریکایی است، به پایان میرساند. فرتاچ در این اثر به واکاوی مرزهای ظریف هنر با زندگی، و هنرمند با یک فرد عادی میپردازد.
«مرگ کالیبان» در سال ۲۰۱۲، نوشته شده و دو بار نامزد دریافت جایزهی بهترین نمایشنامه از جشنوارهی اشتوکمارکت آلمان و مرکز نمایشنامههای معاصر گدینیای لهستان شده است.

قسمتی از نمایشنامهی مرگ کالیبان:
آوازهخوان: اینجا همون کارخونهی بزرگ متروکهست که تبدیل شده به اردوگاه پناهجوها از کل دنیا. فوقالعادهست. همینجا هم مسابقهی سِلف-هاوُس برپا شده. اینجا پر از مکعبهای چسبیده به همه که پناهجوها توشون زندگی میکنن و توی هر مکعبی یه روزنهست. آخ که ما اروپاییها چقدر این کلمه رو دوست داریم. از توی این روزنه میشه بیرون رو تماشا کرد. زن و مرد الان دارن همین کار رو میکنن. نگاه میکنن و یه چیزی رو امضا میکنن. دارن کاغذهای سفید خیلی مهمی رو امضا میکنن.
زن: اینجا، این محراب باشکوه، این ایدهی نوین تمدن غربی، بهشدت من رو تحت تأثیر قرار داده.
آدم خوبه: دیگه نه چشمانتظار قطعنامههای دلخوشکُنک سازمان مللیم، نه وعدههای باد هوای بانک جهانی، و نه سازمان تجارت جهانی. لازم هم نیست دیگه دستمون رو جلو صندوق بینالمللی پول دراز کنیم. وقتش رسیده که از آلترناتیو خودمون برای پذیرش پناهجوها رونمایی کنیم.
مرد: هر وقت نگاهشون میکنم، بدنم از ترس و ناراحتی به لرزه میافته...
آدم خوبه: هیچ لزومی نداره بترسین. شما زیادی به ترسهاتون بها میدین. باید ترسهاتون رو رها کنین و روابط خودتون رو، فارغ از هر ترس و نگرانی، برقرار کنین. خواهش میکنم تصویر برق چشمهای اون حیوونی رو که تو تاریکی کوچهپسکوچههای شهرمون به چشم میخوره، یا آدمکشهای کمینکرده تو راهپلههای آپارتمانهامون، یا اون بچهدزدهای تربیتشده لای جمعیت توی اتوبوسها، یا مردهای شیطانصفت تجاوزگری رو که سر چهارراههامون منتظر طعمه میایستن از ذهنتون پاک کنین.
زن: هزاران پرستار بچه، رختشور، نظافتچی، خدمتکار، عمله و بنا، خیلی عالی میشه! آدم دیگه نمیدونه کدومشون رو انتخاب کنه. واقعاً آدم چه جوری دست به انتخاب بزنه!؟
مرد: از ظاهرشون نمیشه اطمینان پیدا کرد...
زن: آره، اون هم تو همچین شرایطی.
مرد: تو هیچ شرایطی نمیشه...
زن: پس چه معیاری رو ملاک انتخابمون قرار بدیم؟
مرد: بصیرت. فقط بصیرتمون...
زن: شما تا امروز مطابق بصیرتتون زندگی کردین؟
مرد: با چشمهام به اون نگاه کردم. بعد به آینه نگاه کردم، به آینه و به چشمهام. همهش داشتم فکر میکردم که آیا دیگه از خودم بدم نمیآد؟ و این هم اشتباه بود. الان به بصیرت اعتقاد دارم. لطفاً یه نگاه به این روزنه بندازین. به این سوراخ. چه کسی رو میبینین؟ بصیرتتون به شما چی میگه؟
زن: هیچی. سکوت.
مرد: پس لطفاً به حرفهای بصیرت من گوش بدین. باید یه کمی خم بشین. یه کم دیگه، باز هم... حالا میشنوین؟
زن: میشنوم...
مرد: یه زن صرب. دوبار بهش تعرض شده، جلو چشم پدر و برادرش...
زن: شما مطمئنیناین؟
آوازهخوان: (میخواند) ها ها ها ها ها ها ها
مرد: یا این یکی. یه کوچولوی اهل آبخازی. ده سالشه. جای ضربههای یه شیلنگ پلاستیکی رو کمرشه.
زن: شما یه آدم استثنایی هستین!
آوازهخوان: (میخواند) شما یه آدم استثنایی هستین!
مرد: حالا اینجا رو ببینین. یه خونوادهی اهل سومالی. دوازده نفرن.
زن: جلو هر کدوم از سلولها باید یه تابلو با همچین اطلاعاتی گذاشته بشه، توی دو یا سه جمله. آقای خوب؟ میشنوین؟ سازمان شما باید یه همچین امکاناتی هم داشته باشه؛ چون همه که مثل ایشون از چنین بصیرتی برخوردار نیستن.
آدم خوبه: بصیرت آدم ممکنه فریبنده باشه. من اگه جای شما بودم، با احتیاط بیشتری نظر میدادم. در حقیقت، این کار به اندازهی قضاوت از روی ظاهر میتونه پرخطا باشه. فقط به منطق میشه اعتماد کرد. بدون هیچگونه همذاتپنداری و احساس نزدیکی.
زن: این یه زن بینواست.
آدم خوبه: تأثیرگذاره! همدردی و همذاتپنداری همیشه تو آدمها به شکل غیرمنتظرهای پدیدار میشه و الزاماً نه زمانی که بهواقع بهشون نیازی باشه. برای آدمهای برگزیدهای مثل ما، ابراز همدردی کردن با این پناهندههای منتخب یه نوع امتیاز شخصیتی به حساب میآد. درست نمیگم؟ البته که درست میگم. معنای این حرف اینه که اصولاً ما به دنبال برابری بین انسانها نیستیم، در صورتی که برای ما برابری باید مهمترین اصل باشه.
مرد: شما تا حالا هیچوقت مشکلی با احساساتتون نداشتین؟ برای حفظ تعادل و تسلط روی احساسات و منطقتون به مشکل برنخوردین؟
آدم خوبه: همون اول کار، درست تو برخورد اول، باید بهشون حالی کنی که هرگز نمیتونن احساساتت رو برانگیخته کنن. هر کاری که بکنن، ما باهاشون مثل دیگران رفتار میکنیم، یکسان! این شیوهی رفتاری به ما امکان حفظ احترام کامل به عزت نفس آدمی رو میده، عزت نفس اونا!
مرد: آدم که توقع نداشته باشه، هیچوقت ناامید نمیشه.
آدم خوبه: از این بهتر نمیشد منظور حرفم رو بگیرین. دلم میخواد یه چیزی رو نشونتون بدم. اینایی که میبینید آلبانیاییتبار هستن. اول فرار کردن یونان، بعد خودشون رو رسوندن به ما. قراردادشون رو همین یه هفته پیش امضا کردن. اینا پناهندههای خصوصی ما هستن که در معرض نمایش قرارشون دادیم.