میزانسن: غرب حقیقی
«غرب حقیقی» عنوان نمایشنامهای است به قلم سم شپرد، نمایشنامهنویس امریکایی. برخی از منتقدان این نمایشنامه را حلقهی آخر از «سهگانهی خانواده»ی شپرد میدانند که شامل «نفرین طبقهی گرسنه» (۱۹۷۶) و «کودک مدفون» (۱۹۷۹) است.
«غرب حقیقی» فینالیست جایزهی پولیتزر در بخش نمایشنامهنویسی در سال ۱۹۸۳ بود.
«غرب حقیقی» اولینبار در مجیک تیِتر در سانفرانسیسکو اجرا شد. همچنین نخستین نمایش جهانی آن در ۱۰ ژوئیه ۱۹۸۰ اجرا شد.
«غرب حقیقی» یک نمایشنامهی دو پردهای است. این نمایشنامه به مبارزه برای قدرت بین دو برادر -لی، یک دزد خرده پا و آستین، یک فیلمنامهنویس موفق- مربوط میشود. وقایع درام در خانهی مادرشان در جنوب کالیفرنیا رخ میدهد. لی ادعا میکند میتواند وسترنی به مراتب واقعیتر از آستین بنویسد؛ زیرا در بطنِ غرب حقیقی زندگی کرده است. تهیهکننده آستین را متقاعد میکند که لی فرد مناسبتری برای پروژهی نوشتن است و بهاینترتیب تغییر نقش آغاز میشود؛ خیلی زود آستین مانند یک دزد رفتار میکند!
این نمایشنامه طنز سیاهی از اسطورهی قابیل و هابیل است که بهرهکشیِ غرب مدرن از کابویها و سرخپوستان امریکایی را به ریشخند میگیرد.
«غرب حقیقی» اگرچه نمایشنامهای زندگینامهای نیست، اما تصویرگر استعداد شپرد در جنگ با خودش است.
شخصیتِ دو برادر (یکی پرورشیافته و محتاط و دیگری بیرحم و بیبندوبار) فرمولی آشنا و کلیشهای است، بااینحال پرداخت شخصیتها توسط شپرد، فضا، موقعیت و کاراکترها را ورای کلیشه قرار میدهد.

قسمتی از نمایشنامهی غرب حقیقی:
لی: اصلاً فکرشم نمیکردم مامان انقدر حواسجمع باشه.
آستین: منظورت چیه؟
لی: امروز صبح خونه رو جوریدم. به همهچی قفل زده ناکس. تکقفله، دوقفله. قفل زنجیری. مگه چهچیز باارزشی داره؟
آستین: نمیدونم. عتیقهجات حتماً.
لی: عتیقه؟ هرچی داشته رو از خونهی قبلی با خودش آورده دیگه. همون آتوآشغالهایی که همیشه دوروبرمون بود. آفتابهلگن.
آستین: فکر کنم واسهش ارزش معنوی دارن.
لی: ارزش معنوی. آره. یه مشت آتوآشغال بهدردنخور. بیشترشون هم قلابیان. کاسهبشقاب گل مرغی. آخه من نمیدونم کدوم خری دلش میخواد تو بشقابی غذا بخوره که کفِش یه مرغ بهت زل زده. هر یه لقمه که میخوری قیافش رو یه خرده بیشتر میبینی.
آستین: خب، حتماً براش مهمه؛ وگرنه نگهشون نمیداشت.
لی: خب، شخصاً خوش ندارم موقع غذاخوردن یه مرغ یا هر چیز دیگهای جلو چشمم باشه، وقتی دارم غذا کوفت میکنم یعنی تو خونهم. یعنی چی؟ یعنی ول نمیگردم. خونهم. نمیخوام حواسم بره پی گل و مرغ. هیچ رقمه حال نمیکنم.
آستین: دیشب رفتی بیرون؟
لی: واسه چی؟
آستین: سر و صدات رو شنیدم. فکر کردم داری میری بیرون.
لی: آره رفتم بیرون. چطور مگه؟
آستین: هیچچی. همینطوری.
لی: گرگهای کثافت نمیذاشتن بخوابم.
آستین: آره. صداشون رو شنیدم. فکر کنم سگی چیزی شکار کرده بودن.
لی: خفهخون نمیگرفتن. تو بیابون اینطوری وغ نمیزنن، بیشتر زوزه میکشن. فکر کنم اینها گرگهای شهریاَن.
آستین: خب، تو که بههرحال نمیخوابی، میخوابی؟
مکث. لی به آستین خیره میشود.
لی: خیلی باهوشی، نه؟
آستین: منظورت چیه؟
لی: یعنی میگم تو هیچوقت اونقدرها هم از من سرتر نبودی؛ ولی الان خونهی آدم حسابیها دعوتت میکنن. همچین یهوری لم میدی و حرف میزنی انگار یه چیزی بارته.
آستین: اونقدرها هم آدم حسابی نیستن.
لی: بههرحال از اونهایی که من رو دعوت میکنن، خیلی آدمحسابیترن.
آستین: خب تو خودت، خودت رو دعوت میکنی.
لی: آره. خودم، خودم رو دعوت میکنم. الان که فکرش رو میکنم میبینم من دستم تو انتخاب از تو هم بازتره.
آستین: شک ندارم.
لی: حقیقتش دورهی خودم به چندتا خونهی خوشگل باکلاس هم سر زدم. تازه درسومشق درستحسابی هم نخوندم.
آستین: صبحونهای چیزی میخوای؟
لی: صبحونه؟
آستین: آره، چیه؟ نکنه هیچوقت صبحونه هم نمیخوری؟
لی: ببین لازم نکرده جوش من رو بزنی. من از پس خودم برمیآم. اصلاً تو فکر کن من اینجا نیستم. باشه؟
آستین به آشپزخانه میرود و مشغول درستکردن قهوه میشود.
آستین: کجاها رفتی دیشب؟
مکث.
لی: بالای تپهها. بالای سنگابریل. اونقدر گرم بود داشتم دیوونه میشدم.
آستین: خب هوای بیابون هم که گرمه.
لی: گرماش فرق میکنه. هوای بیابون تمیزه. شبهاش سرد میشه، یه نسیم باحالی هم میآد.
آستین: کجاها بودی؟ موهاوی؟
لی: گل گفتی. موهاوی.
آستین: خیلی وقته نرفتهم اونورا.
لی: چیزی هم نیست حالا.
آستین: آره.
لی: اینجا خیلی فرق میکنه. این شهر واقعاً فرق کرده.
آستین: خب، آره آباد شده.
لی: آباد شده؟! هِه،آباد شده! باید بگی داغون شده! من که دیگه بهزور میشناسمش.
آستین: آره، بههرحال تپهها که هنوز همون شکلیان، نیستن؟
لی: خیلی حال میده آدم بره بالاش. قدیمترها اون بالا مار میگرفتیم. یادته؟