میزانسن: ریچارد سوم
نمایشنامهی «ریچارد سوم»، که عنوان آن در چاپهای نخستین تراژدی شاه ریچارد سوم بوده، در سال ۳-۱۵۹۲ نوشته شده و در قیاس با هملت، شاه لیر، مکبث و اتللو از کارهای اولیهی شکسپیر به شمار میآید. با این همه این نمایشنامه از همان آغاز با استقبال فراوان خوانندگان و تماشاگران روبهرو شد، چندان که آن را در کنار نمایشنامههای مهم این شاعر و نمایشنامهنویس بزرگ جای دادهاند.
محبوبیت ریچارد سوم از دوران زندگی خود شکسپیر آغاز شد. بین سالهای ۱۵۹۷ و ۱۶۲۲ هفت چاپ در قطع رقعی از این نمایشنامه منتشر شد و در سال ۱۶۲۳ اولین چاپ رحلیاش به بازار آمد.
«ریچارد سوم» که بعد از «هملت» طولانیترین نمایشنامهی شکسپیر است، از حیث تاریخی، بعد از نمایشنامهی سه قسمتی شاه هنری ششم جای میگیرد؛ یعنی سلطنت «ریچارد سوم» آخرین مرحلهی جنگهای گلهاست و با کشتهشدن ریچارد به دست هنری تودور، ملقب به ریچموند، این جنگها پایان میگیرد.
اگرچه اهل تئاتر از دیدگاه خود ایرادهایی بر این نمایشنامه گرفتهاند، همهی منتقدان و صاحبنظران در این نکته توافق دارند که قدرت کلام شکسپیر در کل نمایشنامه، خاصه در تکگوییها و نیز مهارت او در خلق سیمای هیولاوار اما پرجاذبهی ریچارد، این نمایشنامه را در شمار مهمترین و محبوبترین کارهای شکسپیر جای داده است.
اغلب صاحبنظران بر این نکته تأکید کردهاند که «ریچارد سوم» نشانههایی از سبک تراژدیهای سنکا را در خود دارد. برای مثال، تکههایی از تکگوییهای ریچارد خواننده را به یاد گفتارهای آترئوس در نمایشنامهی توئستس میاندازد و در جای دیگر سخنان دوشس یورک کموبیش همان گفتار هکوبه در زنان ترواست.
«ریچارد سوم» در ایام زندگی خود شکسپیر بر صحنهی تئاتر رفت و چندان با استقبال مردم روبهرو شد که محبوبیت آن را با «رومئو و ژولیت» و هملت مقایسه کردهاند. از قرن هفدهم تا امروز، این نمایشنامه با برداشتهای گوناگون، از کلاسیک محض گرفته تا مدرن، بر صحنهی تئاتر اجرا شده است. استقبال سینما نیز از این نمایشنامه میتوان گفت در قیاس با سایر آثار شکسپیر، شاید بعد از هملت، بینظیر بوده است.
اجراهای سینمایی «ریچارد سوم» پیشینهای دیرینه دارد و به ایام سینمای صامت برمیگردد. تا آنجا که میدانیم پنج فیلم صامت براساس نمایشنامهی شکسپیر ساخته شده که متأسفانه سه فیلم از این مجموعه تاکنون به دست نیامده.
نخستین فیلم ناطق، براساس نمایشنامهی «ریچارد سوم»، در ۱۹۵۵ ساخته شد. کارگردان این فیلم هنرپیشه و کارگردان معروف انگلستان، لارنس اولیویه بود که خود نقش ریچارد را نیز برعهده داشت. تصویری که اولیویه از ریچارد ترسیم کرده سالها سرمشق کسانی بود که این نمایشنامه را اجرا کردند. این فیلم اعتبار بسیار برای اولیویه به ارمغان آورد؛ زیرا «نمایشنامهای کلاسیک را چنان بر پردهی سینما برده بود که فیلم خود به اثری کلاسیک در سینما بدل شد». خوشبختانه این فیلم هنوز در دسترس است.

قسمتی از نمایشنامهی ریچارد سوم:
کلرنس با زندانبان وارد میشود
زندانبان: امروز چرا سیمای عالیجناب گرفته است؟
کلرنس: شبی بس ناگوار بر من گذشت.
آکنده از رؤیاهای خوفآور و منظرهایِ زشت.
همانا من که مسیحی مؤمنی هستم
امید که دیگر شبی بدینگونه نگذراندم
حتی اگر تاوان آن جهانی آکنده از شادمانی باشد.
چراکه رؤیای دوشین یکسره هول و هراس و نومیدی بود.
زندانبان: سرورم، آن رؤیا چه بود، باشد که با من باز گویید.
کلرنس: دیدم که از برج گریختهام
و بر کشتی نشسته تا از آب بگذرم و به بورگوندی بروم
برادرم، گلاستر، نیز با من بود
و او وسوسهام کرد تا از حجرهی خود بدر آیم
و به عرشه بروم. آنجا به تماشای انگلستان ایستادیم
و با اندوهی گران بارها و بارها به یاد آوردیم
جنگهای دو خاندان لنکستر و یورک را که بر ما گذشت.
هم در آن دم که بر تختههای بیپایبست عرشه گام میزدیم
چنین پنداشتم که گلاستر سکندری خورد
و آن دم که میافتاد، مرا که میخواستم بر عرشه نگاه بدارمش
چنان ضربتی زد که به کام دریای خروشان فرو افتادم
پناه بر خدا، چه هراسی، چه هراسی بود غرق شدن
چه بانگ هولناکی از آب در گوش من
چه تصویر زشتی از مرگ پیش چشمانم
هزاران کشتی شکستهی بیمزده
هزاران مرد که ماهیان به دندان میگزیدند.
شمشهای طلا، لنگرهای گران، تلهایی از مروارید
سنگهایی ناسنجیدنی و گوهرهایی گرانبها
جمله پراکنده در ته دریا.
برخی نشسته در جمجمهی آدمیان، در حفرههایی
که زمانی خانهی چشم بودند.
و چنان در آن حفرهها جا خوش کرده
که گفتی با تابش خود طعنه بر چشم میزدند.
جلوهکنان بر خاک لغزان دریا
و تسخرزنان بر استخوانهای پراکندهی مردگان.
زندانبان: در آن هنگامهی مرگ آیا چندان فراغت داشتید
که اسرار نهفته در ژرفای آب را ببینید؟
کلرانس: میپنداشتم که دارم
و چه بسیار کوشیدم تا جان خود تسلیم کنم
اما موج موج بدسگال آب راه بر جان من میبست
و رخصتش نمیداد
تا برون آید و در آن عرصهی پهناور پرسهای بزند
و همچنان در کالبد تپندهام فرو میگرفتش.
چیزی نمانده بود که این پیکر از هم بپاشد و جان را برون اندازد.
زندانبان: از آن خواب جانگزا بیدار نشدید؟
کلرنس: نه، نه، رؤیای من پس از مرگ هم ادامه داشت
و آنگاه توفانی گریبان جان گرفت.
گویی از آن لجهی خوفآور
به همراه زور قبان کوری که شاعران میگویند، گذشتم
و به اقلیم جاودانهی شب رسیدم.
نخستین کس که روح غریبم را خوشامد گفت
آن بزرگمرد، پدر همسرم، واریک نامآور بود که بانگ برآورد:
این قلمرو ظلمت چه بلایی دارد
تا به تاوان عهدشکنی بر کلرنس سستپیمان فرود آورد؟
آنگاه روح سرگردانی به سیمای فرشتگان پدیدار شد
گیسوی زرینش آغشته به خون
پس فریاد گوشخراشش به آسمان بر شد که:
اینک کلرنس، آن کلرنس دروغزنِ هرزهرایِ پیمانشکن
همو که مرا در رزمگاه تیوکسبری زخم زد.
ای کارگزاران دوزخ بگیرید و شکنجهاش کنید!
آنگاه لشکری هیولای پلشت گرد من بگرفتند
و فریادهایی چنان هولانگیز در گوشم سر دادند
که از بانگ دلآزارش لرزان به خود بیدار شدم
و دیرزمانی جز این نمیپنداشتم که در دوزخ افتادهام
آری، چنین بود احوال من بعد از آن رؤیا.
زندانبان: سرورم نه شگفت اگر از این خواب به وحشت افتادید
که من نیز چون از دهان شما شنیدم سخت ترسان شدم.