
میزانسن: دورانهای زندگی انسان
تورنتون وایلدر، نمایشنامهنویس و رماننویس امریکایی، در سال ۱۸۹۷ در مدیسون، ویسکانسین به دنیا آمد. پدرش روزنامهنگار بود و بعدها وارد عرصهی سیاست شد. وایلدر مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه ییل و مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشتهی ادبیات فرانسه از دانشگاه پرینستون گرفت.
او به واسطهی تحصیلات دانشگاهی و نیز سفرهای متعددی که همراه با خانواده یا بهتنهایی به کشورهای مختلف داشت، به زبانهای فرانسه، چینی و ایتالیایی مسلط بود. وایلدر نمایشنامههایی را از نمایشنامهنویسان فرانسوی، چون آندره اوبی و ژان پل سارتر، به انگلیسی ترجمه کرده است.
وایلدر سهبار موفق به کسب جایزهی پولیتزر شد: در سال ۱۹۲۸، برای رمان «پُل سَن لوئیس ری»، در سال ۱۹۳۸، برای نمایشنامهی «شهر ما» و در سال ۱۹۴۳، برای نمایشنامهی «جان کندن». سپس در سال ۱۹۶۸، جایزهی ملی کتاب امریکا را برای رمانش با نام «روز هشتم» دریافت کرد.
دورانهای زندگی انسان مجموعهای از چهار نمایشنامهی کوتاه است با عناوین «طفولیت»، «کودکی»، «جوانی» و «میانسالی». وایلدر با الهام گرفتن از تکگویی معروف شکسپیر در کمدی «هر طور که شما دوست دارید» بر آن شد تا هفت نمایشنامهی کوتاه دربارهی سفر زندگی انسان، از نوزادی تا کهنسالی، را به رشتهی تحریر درآورد.
دو نمایش اول، یعنی طفولیت و کودکی، بارها و بارها روی صحنه به اجرا درآمدند. اگرچه، وایلدر هرگز نگارش سایر نمایشنامههای این مجموعه را کامل نکرد.
پس از مرگ او در سال ۱۹۷۵، دو نمایشنامهی دیگر که به این مجموعه مرتبطاند با عناوین جوانی و رودخانههای زیرزمین (که به نظر میرسد به شرح دوران میانسالی میپردازد) بین دستنوشتههای نیمهکارهی این نویسنده پیدا و تکمیل شد. شاید به همین دلیل است که نام این مجموعه در برخی منابع هفت دوران زندگی انسان و در منابع دیگر دورانهای زندگی انسان ذکر شده است.
وایلدر با نویسندگان بسیاری چون ارنست همینگوی، اسکات فیتز جرالد، زلدا فیتز جرالد، آلیس بی. توکلاس، ژان پل سارتر و گرترود استاین دوست بود.
این نویسندهی موفق در سال ۱۹۳۰، از درآمد حاصل از فروش رمان «پل سَن لوئیس ری» توانست در همدن، کنتیکت خانهای برای خانوادهاش بسازد. خواهرش ایزابل تا آخر عمر در همان خانه زندگی کرد. وایلدر نیز در مواقعی که در سفر نبود، همانجا اقامت داشت. وی در سال ۱۹۷۵، در همین خانه، بر اثر ایست قلبی درگذشت.

قسمتی از کتاب دورانهای زندگی انسان:
کودکی/ یک کمدی
چند صندلی کوتاه لب صحنه. اینها در وهلهی اول نشاندهندهی چند بوته در حیاط خانهی بچهها هستند. عقب صحنه، درِ ورودی خانه، راهروی میان تماشاگران در حکم راهی است که به خیابان میرسد. کرولاین، دوازده ساله؛ دادیه، ده ساله؛ و بیله، هشت ساله، با عجله از خانه وارد صحنه میشوند.
دادیه: هیس! هیس! نگذارید مامان صدایتان را بشنود! کرولاین، کرولاین، بازی کن. بیا بازی کنیم.
کرولاین: وقت نداریم، احمق. بازی کردن خیلی طول میکشد.
بیله: سفر به چین را بازی کنیم.
کرولاین: اینقدر بلند حرف نزن، نمیخواهیم مامان صدایمان را بشنود. بابا خیلی زود میآید و وقتی بابا اینجاست، نمیتوانیم بازی کنیم.
دادیه: خب، بیا یک کم بازی کنیم. میتوانیم هتل بازی کنیم.
بیله: (با هیجان و صدای بلند): من میخواهم پیشخدمت اتاق باشم. میخواهم پیشخدمت اتاق باشم.
کرولاین: میدانی هتلبازی چند ساعت طول میکشد؟ خیلی بد است وقتی مجبوری به خاطر یک چیزی، بازی را قطع کنی.
دادیه: (شتابزده) کرولاین، گوش کن، من شنیدم که مامان تلفنی با بابا حرف میزد و ماشین باید تعمیر بشود و بابا مجبور است با اتوبوس به خانه بیاید و شاید هیچوقت نرسد اینجا و ما میتوانیم یک عالم بازی کنیم.
کرولاین: مامان این را گفت؟ خب، بیایید پشت بوتهها، فکر کنیم.
پشت بوتهها، چمباتمه میزنند.
بیله: بیایید بیمارستان بازی کنیم و همهچیز دادیه را بیرون بیاوریم.
کرولاین: بگذارید یک دقیقه فکر کنم.
مادر (جلوی در) کرولاین! دادیه!
سکوت.
-دادیه، چندبار باید به تو بگویم که پالتویت را درست آویزان کنی؟ میدانی چه شد؟ افتاد و زیر درِ کمد گیر کرد و با در به جلو و عقب کشیده شد. امیدوارم یکشنبهی گرمی باشد، چون نمیتوانی آن پالتو را بپوشی. بیله، یک لحظه جایی بایست که بتوانم ببینمت. برای استقبال از پدرتان، وقتی میآید خانه آمادهاید؟ از پشت بوتهها بیا بیرون، بیله، بیا بیرون.
بیله که تا الان صبور و خویشتندار بوده است، به وسط صحنه میآید و برای وارسی شدن میایستد. مادر در سکوت سرش را تکان میدهد و میگوید:
-من واقعاً قطع امید کردم. نگاه کن! خب دیگر، شما بچهها چهکار دارید میکنید؟ کرولاین، یکی از آن بازیهایت را که بازی نمیکنید؟ من آن بازیِ خانهی در حال سوختن را صددرصد ممنوع کردم. تمام طول شب کابوس میبینی. یا آن بازیهای مزخرف دربارهی بیمارستان. کرولاین، واقعاً چرا نمیتوانید خریدبازی کنید یا مدرسهبازی؟ (سکوت) من اعتراف میکنم. من تسلیمم. واقعاً تسلیمم (وانمود میکند میخواهد از اتاق خارج شود.) حالا یادتان باشد، امشب جمعه شب است، آخرِ هفته، وقتی پدرتان به خانه میآید یک بوس بزرگ حسابی به او بدهید. (بیرون میرود.)
بیله دوباره به خواهرهایش ملحق میشود.
دادیه: (با نجوایی پرهیجان) کرولاین، بیا تشییعجنازه بازی کنیم. (اوج هیجان) کرولاین، بیا یتیمبازی کنیم.
کرولاین: وقت نداریم. آن بازی کل روز طول میکشد. علاوه بر این، دستکش مشکی ندارم.
بیله پدرش را میبیند که دارد از میان تماشاگران میآید. دلهرهی محض و قطعی.