عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: ببر پشت دروازه
«ببر پشت دروازه» عنوان نمایشنامهای است از ژان ژیرودو. مضمون اصلی این نمایشنامه سرنوشت است که ژان ژیرودو آن را به ببری تشبیه کرده که پشت خم کرده و آماده است تا هر لحظه از دروازهی جنگ بیرون بجهد. در دنیایی که پیش روی ماست سرنوشت با جنگ یکی میشود و هر چیز دیگر، از جمله عشق، شرف، سیاست، علم و حتی رؤیا برگرد جنگ دَوَران دارد. صلح در فرصتی کوتاه رخ مینماید، اما جلوهی جذابی ندارد و دمی نگذشته از صحنه رانده میشود. جنگ بدل به عشق میشود و همچنان که اولیس به هکتور میگوید عواطفِ آدمها را برمیانگیزد و آنان را در اخوت دو دشمن وحدت میبخشد. در برابر این حقیقت هولناک نه زبانآوری بزرگان تروا چارهگر میشود و نه اشارات جنبی، مثل سخنان پولوکسِنای خردسال که با این حرف: فکر میکنم جنگ یعنی که ما باید بمیریم، پرده از رخسار جنگ برمیدارد.
عنوانی که کریستوفر فرای برای این نمایشنامه انتخاب کرده از مضمون نمایشنامه خبر میدهد، اما عنوان اصلی آن، جنگ تروا رخ نخواهد داد، طنز مورد نظر نویسنده را بهتر نشان میدهد. هومر به ما میگوید جنگ تروا رخ خواهد داد و این نمایشنامه بهرغم مضمون تراژیکش، شاهکار طنز است. اغلب گفتارهای آن بافتهی هنرمندانهای از تاروپود طنز است. سخنان کاساندرا دربارهی عشق، سخنان هکتور خطاب به مردگان، و گفتار اولیس دربارهی دیپلماسی از آن جمله است. موقعیتها نیز طنزآمیز است. این جنگ بهخاطر دو آدم عاشق بسیار مبتذل درمیگیرد که گذشته از هر چیز، دیگر همدیگر را دوست ندارند. آدمها به هنگام جنگ احساس الوهیت میکنند چون آزادند که بکشند. آنگاه که دروازهی جنگ سرانجام بسته میشود، تازه کشتیهای یونانی پیدایشان میشود. اوج طنز نمایشنامه در آنجاست که هدف غایی جنگ این است که به خدمت دروغی درآید که شعر مینامیمش.
ژیرودو هم مثل سوفوکلس، در اودیپ شهریار، چهارچوب نمایشنامهاش را از اسطورهای یونانی گرفته است.
هر دو نمایشنامهنویس اسطوره را همچون محملی برای طنز به کار میگیرند؛ اما طنز سوفوکلس جنبهای کیهانی دارد، درحالیکه طنز ژیرودو از تکهپارههای این جهان تشکیل شده، زیرا نمایشنامهی او در زمانهی تکهپارهشدهی ما، یعنی در قرن بیستم، محصور شده است. دست یافتن به مجموعهای از داوریها و تفسیرهای مدرن در این نمایشنامه نیاز به جستوجوی فراوان ندارد. همان دیالوگهای اولیه دربارهی عشق درواقع همهی تعابیر قرن بیستمی از عشق را که در سینمای معاصر میبینیم، در یک جا گرد آورده است. آن هلن باشکوه که در هومر میبینیم، موجودی پیشپاافتاده از طبقهی متوسط شده است. بوسیریس بهگونهای هشداردهنده نمونهی بارزی از آتشبیاران معرکه در دنیای امروز است. آیاکس تجسم بسیاری از دیپلماتهای امروزی است. پیام زئوس (از زبان ایریس) پیامی دوپهلو و گیجکننده است که به آدمی میفهماند تا چه حد وانهاده و تنهاست. نکتهی دیگر اینکه یونانیان ارادهی آزاد آدمی را به میان آورند، اما آدمهای ژیرودو بیارادهاند و زندگیشان یکسره به دست سرنوشت تعیین میشود. این نگرش طنز ژیرودو را سخت گزنده کرده است، خاصه برای زمانی که نوشته شد، یعنی در سال ۱۹۳۵ که دنیا آرامآرام به سوی جنگ جهانی دوم رانده میشد و همچنین در سال ۱۹۵۵ که کریستوفر فرای آن را با عنوان ببر پشت دروازه ترجمه کرد، و حتی امروز در زمانهی ما.
قسمتی از نمایشنامهی ببر پشت دروازه:
پریام: دلم برایت میسوزد.
هکتور: چرا؟
پریام: چون اینقدر به زیبایی بیاعتنایی.
دموکوس: و بنابراین از عشق خبر نداری و بنابراین واقعبین نیستی. برای ما شاعران واقعیت عشق است و بس.
هکتور: به نظر تو پیرمردها قدر عشق و زیبایی را بهتر میدانند؟
هکوبه: اینکه پرسیدن ندارد. آدم اگر عشق بورزد یا زیبا باشد، دیگر لازم نیست اینها را درک کند.
هکتور: پدر، به هر کوی و برزنی نگاه کنی، زیبایی میبینی. منظورم هلن نیست، هرچند که الان خیابانهای ما را به قدوم خودش مزین کرده.
پریام: هکتور، بیانصافی میکنی. حتم دارم تو هم در طول زندگیات زنی را دیدهای که انگار چیزی بیشتر از خودش است، انگار موجی از اندیشه و احساس از پیکرش میتابد و نوعی درخشندگی به او میدهد.
دموکوس: مثل یاقوت که نشانهی خون است.
هکتور: نه برای کسانی که خون دیدهاند. من همین تازگیها با خون از نزدیک آشنا شدم.
دموکوس: منظورم نماد بود، میفهمی که. تو هرچند سرباز هستی، اما حتم دارم از نماد و قدرت نماد بیخبر نیستی. حتم دارم به زنهایی برخوردهای که تا چشمت به آنها میافتد احساس میکنی تجسم هوش و تناسب و وقار و هر چیزی از این قبیل هستند.
هکتور: بله، برایم پیش آمده.
دموکوس: آن وقت چه کار کردی؟
هکتور: بهشان نزدیکتر شدم و همهی این چیزها دود شد و به هوا رفت. حالا، بگویید ببینم اینکه در اینجا میبینیم تجسم چه چیزی است؟
دموکوس: قبلاً که گفتیم: زیبایی.
هکوبه: خب، اگر میخواهید این تجسم دوام داشته باشد زودتر بفرستیدش به یونان. آخر زیبایی موطلاییها اینقدر دوامی ندارد.
دموکوس: حرف زدن با این زنها محال است!
هکوبه: پس از زنها حرف نزنید. شما نه مردانگی دارید و نه وطنپرستی سرتان میشود. اقوام دیگر اگر نماد بسازند از زنهای خودشان میسازند، حتی اگر لبولوچهشان مثل دوتا ماهی توی بشقاب پتوپهن باشد. فقط شمایید که برای پیدا کردن همچو چیزی باید از وطن خودتان بیرون بروید.
هکتور: پدر، گوش کن چه میگویم. ما تازه از جنگ برگشتهایم، خسته و خراب به وطنمان برگشتهایم. توانستیم توی این قاره برای همیشه صلحی برقرار کنیم. از این به بعد قصد داریم راحت و آسوده زندگی کنیم، میخواهیم زنهامان بیدلشوره دوستمان داشته باشند و بچهدار بشوند.
دموکوس: اصول خردمندانهای است. اما جنگ هیچوقت مانع بچهدار شدن زنها نبوده.
هکتور: پس برایم توضیح بده چرا وقتی برگشتیم میبینیم توی این شهر همهچیز عوض شده، آن هم بهخاطر هلن. بگو، فکر میکنی این زن چی به ما داده که ارزش جنگیدن با یونانیها را داشته باشد؟
ریاضیدان: این را که هرکسی میتواند بگوید. خودم برایت میگویم.
هکوبه: گوش کنید جناب ریاضیدان چه میفرمایند!