میزانسن: بابا باید غذا بخورد

3 سال پیش زمان مطالعه 9 دقیقه

«بابا باید غذا بخورد» عنوان نمایشنامه‌ای است از ماری اندیای. اندیای چهارم ژوئن ۱۹۶۷ در جنوب پاریس به دنیا آمد. پدر سنگالی‌اش، پیش از یک سالگیِ ماری، فرانسه را ترک کرد و مادر که استاد علوم طبیعی بود، او و برادرش را به‌تنهایی بزرگ کرد.

اندیای نوشتن را از پشت نیمکت‌های مدرسه شروع کرد و سال ۱۹۸۵ اولین رمانش، درباره‌ی آینده‌ی پربار را در انتشارات مینویی به چاپ رساند. در ابتدای قرن تازه موفق شد با نگارش رمان رزی کارپ، جایزه‌ی ادبی فمینا را به دست آورد. سال ۱۹۹۹ با هیلدا پا به عرصه‌ی نمایش گذاشت؛ نمایشنامه‌ای که خیلی زود در سراسر اروپا روی صحنه رفت و جایزه‌ی نقد ادبی را از آنِ خود کرد. چهار سال بعد نمایشنامه‌ی بابا باید غذا بخورد او را به‌عنوان نمایشنامه‌نویس صاحب‌سبکی به محافل ادبی و هنری فرانسه معرفی کرد و خیلی پیش از آنکه کسب جایزه‌ی ادبی گنکور نام او را در فهرست نوابغ رمان‌نویسی معاصر قرار دهد، او را شایسته‌ی دریافت جایزه‌ی استعداد جدید تئاتر سال ۲۰۰۳ از جانب انجمن نویسندگان و کارگردانان نمایشی کرد. برخلاف مارگریت دوراس و ماری ردونه، که آثار نمایشی‌شان کمابیش با سکوت مواجه شد، نمایشنامه‌های ماری اندیای خیلی زود در سالن‌های بزرگ و کوچک تئاتر فرانسه و سالن‌های بین‌المللی جای خود را پیدا کرد و به زبان‌های مختلف ترجمه شد.

تئاتر اندیای در ادامه‌ی جریان‌های نمایشی تاریخ معاصر فرانسه قرار می‌گیرد و بی‌تردید نگاهی به گذشته دارد و از «بچه‌های وحشتناک» اثر ژان کوکتو و «بچه‌ها در قدرت» اثر روژه ویتراک تأثیر می‌گیرد؛ با الهام گرفتن از رابطه‌ی سلطه‌گری ارباب/خدمتکار در «کلفت‌ها» اثر ژان ژنه موفق به خلق موقعیت‌هایی می‌شود که بازتاب روابط ارباب/بردگی مدرن است؛ مانند دوراس و کُلتس به قدرت متن و گفتارِ روی صحنه بسیار بها می‌دهد و به این ترتیب از تئاتر ابزورد آن‌گونه که سیاق بکت بود فاصله می‌گیرد.

تئاتر اندیای مسائل اجتماعی، نژادی و انواع خشونت‌هایی را به نمایش می‌گذارد که جامعه‌ی کنونی در عصر جهانی‌سازی به آن خو گرفته است. اندیای خواننده یا تماشاگر را در برابر تناقضات جامعه‌ای چندفرهنگی و عمیقاً هژمونیک قرار می‌دهد که تنها مرجع قضاوت، تردشدن و وانهادگی در آن به‌سادگی رنگ پوست است، خواه این رنگ سیاه باشد و خواه سفید. بااین‌حال، پرداختن به این مسائل تئاتر او را تبدیل به تئاتر متعهد نمی‌کند، چرا که هنرش سراسر براساس پارودی است و راه‌حل و گره‌گشایی جایی در آثارش ندارد. پس تئاتر اندیای تئاتر مشاهده است. او تنها آنچه را می‌بیند و پیش‌بینی می‌کند روایت می‌کند و قضاوت را به خواننده و تماشاگر و یافتن راه‌حل را به اهلش وامی‌گذارد.

در نمایشنامه‌ی «بابا باید غذا بخورد»، احمد که حالا خود را اِمه می‌نامد، با ادعای ثروتمندبودن و با افتخار به رنگ پوست تیره‌اش، برگشته تا به اوضاع خانواده‌ای که پیش‌تر ترک کرده سروسامانی دهد. این تغییر نام اشاره به پدیده‌ی رایجی بین اعراب مهاجر فرانسه است که برای تسهیل امور کاری‌شان نامشان را با اندکی تغییر فرانسوی می‌کنند. نمایشنامه براساس پارودی سیاه‌پوست بودن شکل می‌گیرد و عنصر پارودی‌ساز در آن مواد خوراکی‌اند: پدر نابغه‌ای که با پاستیل میوه‌ای فروشگاه‌های فرودگاه برگشته و اعضای خانواده را برای شام و خوردن خوراک کلم به هتل نیکو دعوت می‌کند. در این شبه‌درام خانوادگی که گوشه‌ی چشمی هم به تئاتر ابزورد دارد، هیچ‌کس نمی‌داند با این پدر مزاحم، دروغ‌گو، حیله‌گر و تهی‌دست چه کند، مگر دو دخترش که سرانجام به این نتیجه می‌رسند که «بابا باید غذا بخورد». در این بین، مادر مانند شخصیت‌های تراژدی کلاسیک از عشق کور شده و به ازدواج اولش با تمام کاستی‌ها و ناشایستی‌ها وفادار می‌ماند. دیگر اعضای خانواده گویا نقشی ندارند، مگر آشکار کردن شرارت‌های نژادپرستانه: آن‌ها تنها به خاطر رنگ پوست بابا، از او متنفرند و ذهنیتشان درباره‌ی مهاجران مستعمره‌نشین فرانسه آشکار می‌شود. زلنر، استاد ادبیات و همسر دوم مامان، گنه‌کاری روشنفکران را در رفتار با مستعمره‌نشین‌ها و به‌طورکلی سیاه‌پوستان به نمایش می‌گذارد. اندیای با خلق چنین شخصیتی به دورویی و دروغ‌گویی روشنفکران چپ‌گرا و ادعای بشردوستی‌شان حمله می‌کند. زلنر که طرفدار زبان فرانسه است و طی سال‌ها تلاش کرده گفتار همسرش را اصلاح کند، فکر می‌کند که بابا به‌خاطر رنگ سیاه پوستش مسئول اعمالش نیست و همواره «قربانی» باقی می‌ماند.

اندیای درباره‌ی شیوه‌اش در نمایشنامه‌نویسی می‌گوید: نمایشنامه را بی‌آنکه واقعاً قصدش را داشته باشم می‌نویسم، نه اینکه فکر کنم و قصد کنم که نمایشنامه بنویسم؛ با آنچه می‌توانم شروع می‌کنم و در ادامه نام «نمایشنامه» بر آن می‌گذارم؛ انگار رمان کوتاهی می‌نویسم که فقط مکالمه‌هایش را نگه می‌دارم و از سر تنبلی تمام قسمت‌های روایی‌اش را حذف می‌کنم؛ آن‌وقت احساس می‌کنم به لطف این فرم منسجم، این نوشتار فشرده، برای لحظه‌ای خودم را از سنگینی رمان، از نوعی تعهد و وسواس دلهره‌آور که خساست در آن دشوار است، رها کرده‌ام.

برای همین دغدغه‌ی اجرا و صحنه را ندارم. دانستن اینکه آنچه می‌نویسم «قابل بازی» باشد، هیچ‌وقت برایم مسئله نبوده است، یا واضح‌تر بگویم، با این جمله همراه بوده است: «چه اهمیتی دارد!» البته حالا سرخوشانه به نظرم می‌رسد؛ اما به بیان دیگر، دو نوشتار روایی و نمایشی، برای من یک معنا دارند؛ تا جایی که همان‌قدر که برایم رمان خواندن در سکوت مهم است، برای نمایشنامه هم همین‌طور است: متن نمایشنامه باید به اندازه‌ی متن روایی قدرت داشته باشد، تا بعد سرنوشتش چه شود.

پس عجیب نیست که هیچ شرح و توصیفی برای موقعیت صحنه و شخصیت وجود ندارد، زیرا نویسنده اساساً دغدغه‌ی اجرا ندارد. شاید به نظر برسد که این نمایشنامه بیشتر مناسب برنامه‌های نمایشنامه‌خوانی یا اجراهای رادیویی باشد، اما نمی‌توان به‌سادگی ادعا کرد که اندیای نمایشنامه را نه برای اجرا روی صحنه، که برای خوانده شدن نوشته است. همین ویژگی است که دست دراماتورژ را کاملاً باز می‌گذارد تا با تکیه بر خلاقیت خود و به کمک معدود اشارات توصیفی، نمایشنامه را برای اجرا روی صحنه ببرد و درنهایت به نظر می‌رسد که حق با اندیای باشد. قدرت متن نمایشنامه‌ی «بابا باید غذا بخورد» به‌حدی است که خیلی زود روی صحنه‌ی کمدی فرانسه، معتبرترین تئاتر پاریس، می‌رود تا ماری اندیای اولین زن نمایشنامه‌نویسی باشد که در زمان حیات، اجرای اثرش را در این تماشاخانه می‌بیند.

قسمتی از نمایشنامه‌ی بابا باید غذا بخورد:

بابا: از پا افتادم.

قبل از سین جیم کردن، بذار دراز بکشم.

آنا: لازم بود شب رو اون‌جا بگذرونی؟

بابا: کار دیگه‌ای نمی‌شد کرد.

از پا افتادم.

از هتل تا اینجا پیاده اومدم -پیاده از پاریس تا کوربوآ! کفش‌های داداشت پام رو زده. نمی‌دونم چرا کفش به این تنگی می‌خره.

آنا: یه کم قبل تلفن زد که کت و شلوار و کفش‌ها رو صبح براش ببری. اصرار کرد: به امه بگو همه‌شون رو قبل از ظهر می‌خوام.

بابا: خوش‌تیپ لباس‌ها رو امروز لازم داره؟ امشب باید زنم رو دوباره ببینم. اگه با این لباس‌های کهنه مثل گداها جلوش دربیام، چه فکری می‌کنه؟

این رو به داداشت یادآوری کن. ازش بخواه تا فردا صبر کنه.

آنا: اگه تو جزئیات باهاش مخالفت کنیم، عصبانی میشه و دیگه نمی‌خواد حرفمون رو بشنوه. نه، نه، حسابی ازش تشکر می‌کنی، قدرشناس و فروتن. این داداشمه که برای بچه جایی پیدا می‌کنه، نه زن تو. می‌شنوی چی می‌گم؟

بابا: بچه در حاله؟

آنا: خوابیده.

تموم شب رو گریه کرد. آخر سر همسایه‌ها اومدن دم در. توقع دارن چی کار کنم؟ بزنم تو سرش؟ خفه‌ش کنم؟

بابا: حواس داداشت بهمون هست، درست نمی‌گم؟

باید با این مؤسسه در تماس باشه و حالا هم برای اینکه اول بچه رو رد کنه هر کاری می‌کنه. همه‌چی مرتبه. گاهی‌وقت‌ها همه‌‌چی به‌طرز حیرت‌آوری مرتبه.

آنا: بچه‌ی سنگینه، قویه. این بچه‌ها این‌طوری‌ئن. داداشم گفت. سنگین و سنگین‌تر، قوی و قوی‌تر. بابا: تا یه ساعت دیگه متواضع و قدردان پیش داداشتم. تشکر می‌کنم. عذرخواهی می‌کنم. اما زنم زیبا و بلوند و شیک‌پوشه. این رو می‌دونستم. چندین‌بار تو خیابون دیده بودمش. دو تا دخترهام رو شناختم، چون بدون اینکه بدونم، تو این ده سال، این‌ور و اون‌ور تو خیابون‌های کوربوآ دیده بودم‌شون. زنم لاغره، دخترها چاقن. اصلاً به دلم ننشستن. چه ناامیدکننده. پوست‌شون زیادی روشنه و همین بیزارم می‌کنه، باعث ریشخند و تمسخرم می‌شه. ولی زنم، اون‌قدر خوشگله که...

آنا: اول به کار بچه برسیم.

بابا: بله. بابا برگشته -بااین‌حال نمی‌خوام به بچه‌ها دروغ بگم.

اونا دخترهای منن، هرچند همیشه عادت داشتم اهمیت چندانی به دخترها ندم، اما باید کاری براشون بکنم. وای، بابا برگشته.

خوشم نمی‌آد به بچه‌ها دروغ بگم.

آنا: بچه همون‌طوره که باید باشه، اما کاش می‌تونستی دوستش داشته باشی، مواظبش باشی.

بابا: می‌رم پیش داداشت. باید از شر بچه خلاص‌مون کنه وگرنه به هیچ‌جا نمی‌رسیم. این بچه تو کوربوآ اسیرمون کرده.

دست‌وپامون رو تو این گوشه‌ی دل‌گیر بسته.

ولی همه‌چی عوض می‌شه. فردا دوباره زنم رو تو هتل نیکو می‌بینم. برام چک می‌کشه. قولش رو داده.

بگو که راضی و امیدواری، همون‌طور که من هستم!

ده هزار فرانک بهم می‌ده، بدون اینکه به چیزی شک کنه، بی‌هیچ تردیدی.

وجدان من پاکه. زنم به‌خوبی از پسش برمی‌آد. آرایشگره. دو تا دخترها چیزی کم و کسر ندارن. شرمنده نیستم. نه، مسلماً شرمنده نیستم.

آنا: تو هتل نیکو چی شد؟

بابا: زلنر، دبیری که با زنم آمد و شد داره و نمی‌خواد تو زندگی به کسی جز خودش مدیون باشه، با سیمکای قدیمی‌ش که مثل خودش قراضه‌ست، ما رو برد اونجا.

وای، از این جانماز آب کشیدن‌ها بیزارم.

ژولیده‌ست، به‌طرز حال‌به‌هم‌زنی صبور. ما رو رسوند رستوران و احمق واسه خوشایند زنم و زبون‌ریختن برای من، نظر من رو در مورد افریقا و افریقا و افریقا می‌پرسید. از این‌ور و اون‌ور. حتا سعی کرد با شوخی‌های بی‌مزه‌ی دفتر دبیرها خوش‌مزگی کنه.

خرید نمایشنامه بابا باید غذا بخورد  

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید