معرفی کتاب: شوخی

3 سال پیش زمان مطالعه 6 دقیقه

«شوخی» عنوان رمانی است نوشته‌ی میلان کوندرا نویسنده بزرگ اهل چک. نویسنده می‌گوید: در سال ۱۹۸۰، هنگامی‌که در خلال مناظره‌ای تلویزیونی درباره‌ی آثار من، کسی رمان «شوخی» را «ادعانامه‌ای مهم علیه استالینیسم» نامید، به‌سرعت وسط حرفش دویدم و گفتم: خواهش می‌کنم مرا از استالینیسم‌تان معاف بفرمایید. شوخی یک داستان عاشقانه است!

این کتاب را سال ۱۹۶۲، در سی‌وسه‌سالگی نوشتم. جرقه‌ای که باعث نوشتن آن شد، واقعه‌ای در یک شهر کوچک در چک بود: دستگیری دختری به خاطر دزدیدن گل از گورستان و هدیه کردن آن به معشوقش. همان‌طور که درباره‌ی این موضوع فکر می‌کردم، شخصیتی در برابر چشمانم جان گرفت؛ شخصیت لوسی که در نظر او تمایلات جنسی و عشق دو چیز ناسازگارند. بعد از داستان او با سرگذشت یک مرد، شخصیت لودویک که تمام نفرت انباشته در طول زندگی‌اش را در یک‌بار عشق‌ورزی متمرکز می‌کند، یکی شد و این، حکایت شوخی است: دونوازی‌ای غم‌انگیز درباره‌ی جدایی میان جسم و جان.

طرح و توطئه‌ی شوخی به‌خودی‌خود یک شوخی است و نه فقط طرح و توطئه‌اش که فلسفه‌اش نیز: بشرِ گرفتار در دام شوخی از فاجعه‌ای شخصی رنج می‌برد که از بیرون چرند و خنده‌دار می‌نماید. تراژدی او در این واقعیت ریشه دارد که شوخی او را از هر حقی نسبت به تراژدی محروم کرده است. او محکوم به ابتذال است. سوگواری پایان داستان هلن با نوع سوگوار شدن الکترا تفاوت دارد.

اما اگر انسان در زندگی خصوصی خود محکوم به ابتذال باشد، آیا می‌تواند از صحنه‌ی تاریخ فرار کند؟ تناقض‌های تاریخ و زندگی خصوصی صفاتی یکسان دارند: کار هلنا در دام شوخی فریب‌آمیزی که لودویک برایش گسترده، تمام می‌شود؛ کار لودویک و تمام آن دیگران در دام شوخی‌ای که تاریخ با آن‌ها کرده است تمام می‌شود: دام آوازه‌‌ی آرمانشهر. آن‌ها به‌زور راهی به دروازه‌های این بهشت برای خود گشوده‌اند، اما هنگامی‌که در با صدا پشت سرشان بسته می‌شود، خود را در جهنم می‌یابند. در چنین وقت‌هایی حس می‌کنم تاریخ حسابی دارد می‌خندد.

اگر بشر بهشت آینده را از دست بدهد، باز همچنان مالک بهشت گذشته، بهشت گمشده است. از دوران کودکی‌ام شیفته‌ی سنت قدیمی موسوم به سواری شاهان بوده‌ام: آیینی عجیب زیبا که معنا و مفهوم آن دیرزمانی است گم‌شده و آنچه از آن باقی مانده، یک رشته حرکات و اشارات مبهم است. این آیین جریان رمان را شکل می‌دهد؛ شکل فراموشی. جریان دیروز، به وسیله‌ی امروز در محاق فرو می‌رود و نیرومندترین رشته‌ای که ما را به زندگی پیوند می‌دهد و همواره رفته‌رفته به دست فراموشی سپرده می‌شود، غم دورماندگی (نوستالژی) است. غم‌دورماندگی دریغ‌آمیز و کلبی‌مسلکی عاری از دریغ، دو کفه‌ی ترازویی‌اند که تعادل رمان را حفظ می‌کنند.

دستنوشته‌ی «شوخی» را دسامبر ۱۹۶۵ به یک شرکت انتشاراتی در پراگ تحویل دادم و آن‌ها گرچه قول دادند تمام تلاش خود را برای چاپ آن بکنند، خودشان هم باورشان نمی‌شد بتوانند چنین کاری بکنند. روح اثر کاملاً مخالف ایدئولوژی رسمی بود. با این حال «شوخی» دو سال بعد -بدون کوچک‌ترین نشانه‌ای از سانسور- منتشر شد. چنین چیزی در چکسلواکی کمونیست، یک سال پیش از بهار پراگ چگونه ممکن بود؟

قسمتی از کتاب شوخی نوشته‌ی میلان کوندرا:

در سال‌های اخیر انواع و اقسام زن‌ها مرا به دلیل غرورم سرزنش کرده‌اند؟ بی‌خود و بی‌معنی. من حتی ذره‌ای مغرور نیستم، اما با صراحت می‌گویم، از فکر اینکه از زمان بلوغ هرگز نتوانسته‌ام با زنی رابطه‌ای حقیقی برقرار کنم و به قول معروف عاشق زنی بشوم، رنج می‌برم. مطمئن نیستم که دلایل شکستم را بدانم، نمی‌دانم ناشی از کمبود احساسی درونی است یا از داستان زندگی‌ام سرچشمه می‌گیرد؛ قصد ندارم بزرگ‌نمایی کنم، اما حقیقت همچنان پابرجاست: خیال آن تالار سخنرانی و صد آدمی که با بلند کردن دست خود دستور ویرانی زندگی‌ام را دادند، بارها و بارها به سراغم می‌آید. آن صد نفر آدم هیچ فکر نمی‌کردند که همه‌چیز روزی تغییر خواهد کرد؛ آن‌ها وجود مرا برای زندگی، طردکردنی و راندنی شمرده بودند. من بیشتر از سر لجاجتی شریرانه که خاص اندیشه است تا حس مظلوم‌نمایی، تغییرات بسیاری در شرایط به‌وجود آورده‌ام: مثلاً اگر حکم به جای اخراج از حزب، به دار آویخته شدن من می‌بود، چه می‌شد؟ نحوه‌ی تعبیر و تفسیر من اهمیت ندارد، اما نمی‌توانم آن‌ها را در حال انجام کار دیگری جز دوباره بالا بردن دست‌هایشان ببینم، به‌خصوص اگر نطق افتتاحیه‌ی گیرایی در باب فایده‌ی به‌دارآویختن من ایراد می‌شد. از آن به بعد، هروقت رابطه‌ی تازه‌ای با مردها یا زن‌هایی برقرار می‌کنم که بالقوه می‌توانند دوستم یا عشقم باشند، آن‌ها را در آن زمان و آن مکان مجسم می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا آن‌ها هم دست خود را بلند می‌کردند؟ و تاکنون هیچ‌کس موفق از این امتحان بیرون نیامده است: یک‌یک آن‌ها دست خود را بلند کرده‌اند، همان‌گونه که دوستان و همرزمانم دست‌هایشان را بلند کردند. این را باید قبول کنید: زندگی با کسانی که حاضرند آدم را به سوی تبعید یا مرگ روانه کنند، آسان نیست؛ صمیمی شدن با آن‌ها آسان نیست؛ عشق ورزیدن به آن‌ها آسان نیست.  

شاید این بی‌انصافی من بود که هم‌صحبتان خود را به گذراندن آزمایشی خیالی، آن‌گونه بی‌رحمانه وادار می‌کردم، آدم‌هایی که به احتمال قوی قدم به تالاری که در آن دست‌ها بالا می‌رفت، نگذاشته بودند. شاید بعضی‌ها بگویند من فقط به یک دلیل چنین کرده‌ام: از اوج تفوق اخلاقی‌ام به چشم حقارت در دیگران نگریسته‌ام. اما متهم کردن من به تکبر و غرور کاملاً غیرمنصفانه است؛ من هرگز رأی به نابودی کسی نداده‌ام، اما بر این نکته هم کاملاً آگاهی داشتم که این امتیازم جای شک و تردید دارد: من از همان اول بازی از حق بلند کردن دست محروم بودم. مدت‌ها سعی کردم به خودم بقبولانم که اگر من در شرایط آن‌ها بودم، مثل آن‌ها عمل نمی‌کردم، اما این‌قدر صداقت دارم که به ریش خودم بخندم. به چه دلیل من می‌بایست تنها آدم منصف، تنها کسی باشم که دستش را بلند نمی‌کرد؟ نه، هیچ تضمینی وجود ندارد که من بهتر از دیگران عمل می‌کردم. خب، این موضوع چه چیزی را در روابطم با دیگران عوض می‌کند؟ آگاهی من بر زبونی خودم به‌هیچ‌وجه موجب نشد زبونی دیگران را بپذیرم. به نظر من هیچ‌چیز نفرت‌انگیزتر از احساسات برادری بر مبنای زبونی مشترکی که آدم‌ها در یکدیگر می‌بینند، نیست. اصلاً آرزوی چنین برادری‌ای را ندارم.

شوخی

شوخی

ثالث
افزودن به سبد خرید 450,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط