معرفی کتاب: روبرتو باجو؛ دری رو به آسمان

2 سال پیش زمان مطالعه 7 دقیقه

«روبرتو باجو؛ دری رو به آسمان» زندگینامه‌ی روبرتو باجو است که نشر گلگشت آن را با ترجمه‌ی ماشاله صفری روانه‌ی بازار نشر کرده است. ایتالیایی‌ها می‌گویند: «سقراط مسموم شد، نیچه دیوانه مُرد و باجو ایستاده.»

وقتی پنالتی‌اش به آسمان پاسادنا رفت، یک دنیا عاشق فوتبال شد و یک ایتالیا دشمن روبرتو. مربی‌ها به او حسادت می‌کردند و مدیران آزارش می‌دادند؛ اما مردم دوستش داشتند. کسی نمی‌دانست همیشه با درد بازی می‌کرده، چه فشاری را تحمل می‌کند و چقدر رنج می‌کشد؛ اما با تمام این حرف‌ها باجو رستگار شد. بدون قهرمانی‌های بی‌شمار در تاریخ ماند و کنار مارادونا و پله قرار گرفت. وقتی در سال ۲۰۰۴ با فوتبال خداحافظی کرد، روی بنری برایش نوشتند: «ایتالیا بدون باجو، مثل ایتالیا بدون پنیر است.»

خودِ باجو می‌گوید: کوله‌بار پر از سنگ من پاسادنا نام دارد. این کوله‌بار سنگین، آن پیشگویی، امروز هم مقابل چشمانم جاری است و باور کنید منظره‌ی زیبایی نیست و نمی‌توانید با بستن چشمانتان آن را نبینید. به یاد می‌آورم، یا بهتر بگویم، به‌خوبی حسش می‌کنم، انگار هر بار دوباره همه‌ چیز را تجربه می‌کنم؛ پرواز ناهنجار توپ، سکوت هوادارانم، غرش دیگران... و آغوش ریوا؛ اما هیچ آغوشی نمی‌توانست تنهایی‌ام را تسکین دهد. دوباره تنها بودم.

چیزهای زیادی درباره‌ام گفته شد، که خب بخشی از قاعده‌ی بازی است. حرف‌هایی که خودم هم بارها برای خودم تکرار کردم. اینکه نباید بازی می‌کردم، باید جایم را به دیگران می‌دادم، مصدوم بودم، بُرنده نبودم؛ اما فقط یک چیز حقیقی بود، متأسفانه مهم‌ترین چیز: من بهترین بازی خودم را نکردم؛ اما ربطی به مصدومیت نداشت. می‌توانستم بازی کنم، خستگی عضلاتم نمی‌توانست مانعی باشد. اگر مصدوم بودم، با آن آب‌وهوا، زیر آفتاب سوزان، بعد از ۵ دقیقه تسلیم می‌شدم.

من مصدوم نبودم، فقط خسته بودم، مثل تمام هم‌تیمی‌هایم. گیج بودم، چون در مواجهه با یک پیشگویی، آرامش درونی سرابی بیش نیست.

مدت‌ها از آن روز می‌گذرد، اما هرگز از فکر کردن به آن دست برنداشتم. سال‌های بعد از پاسادنا بدترین سال‌هایم بود. کوله‌بار سنگی‌ام اشتیاق کودکی‌ام را از من دور کرده بود. نه، هرگز آن را کامل هضم نکردم؛ چون شکست درون زمین قابل درک است، اما در ضربات پنالتی... حتی بعد از پیروزی در پنالتی‌ها هم آنچنان شاد نمی‌شدم، چون به نظرم یک برد واقعی نیست.

کسی نمی‌داند چرا آن توپ آن‌قدر اوج گرفت. برای کسی مثل من که پنالتی‌های بسیار کمی را از دست داده خنده‌دار بود. هرگز توپ را بالا نمی‌زدم، هرگز، حتی در تمرین، حتی تصادفی.

باید یک حس، منطق یا توجیهی وجود داشته باشد تا مردی که می‌داند چطور توپ را به جایی که می‌خواهد بفرستد، شاهد پرواز آن به ناکجاآباد باشد. منظورم این است که شما مرکز دروازه را هدف می‌گیرید، چون می‌دانید دروازه‌بان به یکی از دو سمت شیرجه می‌زند و در عوض توپ اوج می‌گیرد (بدجور هم اوج می‌گیرد) انگار دستی نامرئی از بالا آن را هدایت می‌کند. برزیلی‌ها می‌گویند دست آیرتون بود، آیرتون سنای بزرگ. بعد از آن، فقط درد باقی می‌ماند، دردی که باید یاد بگیرید با آن زندگی کنید.

البته فایده‌ی چندانی هم ندارد، حتی اگر آن توپ وارد دروازه هم می‌شد، برزیل شانس دیگری داشت. اگر واقعاً بخواهید سختگیر باشید، حتی بیشتر از من، اشتباهات قبلی تعیین‌کننده‌تر بودند. تسلیِ بدشانسی بی‌فایده است. هرگز به بدشانسی اعتقاد نداشتم. به قانون علل و معلول اعتقاد دارم، به همین دلیل می‌دانم آن اشتباه منطقی داشت، باید این‌طور پیش می‌رفت. هر چند هنوز نفهمیده‌ام که چرا.

بارها آن پنالتی را زده‌ام. در رؤیا، در راهروی خانه، حتی در تلویزیون و هر بار گل شده است.

در رؤیایم همه‌چیز متفاوت است. شب قبل از بازی به‌راحتی می‌خوابم. شب در یک لحظه می‌گذرد، صبح با آرامش زیادی بیدار می‌شوم. وارد زمین می‌شوم. فریادهای تماشاگران روحم را تغذیه می‌کند. از روی نقطه‌ی پنالتی، حتی قبل از شوت زدن می‌دانم که توپ گل می‌شود. وقتی رؤیا تمام می‌شود، لبخندی بر لب دارم، انگار که توپ واقعاً گل شده است. انگار کوله‌بار پر از سنگ را زمین گذاشته‌ام و پیشگویی برعکس تعبیر شده است.

اما فقط یک خیال واهی است. کوله‌بار سنگی باقی می‌ماند، پیشگویی پایان خوش ندارد؛ اما امروز درد کمتر است.

قسمتی از کتاب روبرتو باجو؛ دری رو به آسمان:

در ۱۸ فوریه‌ی ۱۹۶۷ در کالدانو متولد شدم. کالدانو شهری با هشت هزار نفر جمعیت در ده کیلومتری ویچنزاست. ششمین بچه از هشت خواهر و برادرم: جیانا، والتر، کارلا، جورجیو، آناماریا، من، نادیا و ادی.

خانواده‌ای ورزشی هستیم. پدرم قبل از اینکه فوتبال بازی کند دوچرخه‌سوار خوبی بود. آن‌قدر عاشق دوچرخه بود که نام برادرم را به افتخار مرکس، ادی گذاشت.

البته این تنها اسم الهام‌گرفته‌شده از ورزش در خانواده نیست. نام والتر به‌خاطر هافبک ویچنزا، والتر اسپجیوره انتخاب کردند و جورجیو ادای احترامی به کینالیا بود. نام من را هم به افتخار بتگا و بونینسینیا، روبرتو گذاشتند. آن‌ها بت‌های پدرم بودند. پارادوکس جالب اینجاست که یکی از این بت‌ها که الهام‌بخش نام من بود، یعنی بتگا اولین کسی بود که خواستار جدایی‌ام از یووه شد.

فکر می‌کنم همیشه عاشق فوتبال بودم. از زمانی‌که یادم می‌آید معتادش بودم. از قبل از شش سالگی با توپ تنیس یا کاغذ خیس گلوله‌شده‌ای که روی رادیاتور خشکش می‌کردیم بازی می‌کردم، خلاصه با هر چیزی که شکلی کروی داشت بازی می‌کردم. زمین فوتبالم هم راهروهای خانه بود. راهرویی دو در هفت متر که برای بازی دو برابر عالی بود. در آن راهرو همه‌چیز وجود داشت: طرفدارها، اولتراها و فریاد تماشاگران. درِ حمام حکم دروازه را داشت. خودم گزارشگر بازی هم بودم و همه‌ی گل‌های بازی را می‌زدم. فوق‌العاده بود. فقط زمانی‌که به تخت می‌رفتم و این احساسات محو می‌شدند غمگین می‌شدم و با خودم می‌گفتم باید هرچه سریع‌تر بزرگ شوم، تیمی پیدا کنم و از آن راهرو بیرون بزنم.

با والتر، جورجیو و دایی پیرو بازی می‌کردیم. تنها بود و معمولاً از ساعت شش تا ده شب به خانه‌‌مان می‌آمد. یادم است که همیشه مردد بود که از سر میز بلند شود، با کمال میل دوست داشت برای گیلاسی نوشیدنی، خوردن کمی آجیل و سیگاری در آرامش کمی بیشتر بماند. تماشایش می‌کردم و تنهایی‌اش غمگینم می‌کرد. باید نفر چهارم ما می‌شد وگرنه بازی راهرو تعطیل بود. اجازه نمی‌دادم بنشیند و وادارش می‌کردم با ما بازی کند، اما فکر می‌کنم خودش هم لذت می‌برد.

البته مادر خیلی کمتر از دایی لذت می‌برد. کابوسش بودم و یک دقیقه هم آرام نمی‌گرفتم. همیشه می‌گفت از تمام بچه‌هایش سرزنده‌تر و شیطان‌ترم. وقتی خسته می‌شد مرا از خانه بیرون می‌کرد. عادت داشتم جلو کارگاه پدر بازی کنم، حتی تنهایی. توپ را به دیوار می‌کوبیدم، چپ، راست، سرضرب، پشت‌پا، روی پا. برای خودم قهرمانی فوق‌العاده بودم، قهرمانی بزرگ. به نظرم باید توپ طلا را همان زمان به من می‌دادند. چندین‌بار چراغ‌های نئون را شکستم. پدر و مادر عصبانی می‌شدند؛ اما می‌دانستم چطور دلشان را نرم کنم. با چشمانی مظلوم و نگاهی از پایین به بالا عذرخواهی می‌کردم، همین.

یک‌بار که باران می‌بارید پدر اجازه داد داخل انبار بازی کنم و من رسماً همه‌چیز را زیر و رو کردم. حسابی داد و بیداد می‌کرد و بد و بیراه می‌گفت، اما هرگز دست روی بچه‌هایش بلند نمی‌کرد. فایده‌ای نداشت چون دوباره از فردا روز از نو، روزی از نو.

  ‌       

روبرتو باجو:دری رو به آسمان

روبرتو باجو:دری رو به آسمان

گلگشت
افزودن به سبد خرید 225,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط