
ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ/ جهان خیرهکننده اما پوچ گوگول!
کتاب «ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ» نوشتهی نیکلای گوگول به همت نشر بیدگل به چاپ رسیده است.گوگول همه جا جهانی ترسیم میکند خیرهکننده اما پوچ. چهبسا، همانطور که گاهی راویان داستانهایش صریحاً در آغاز داستان اعلام میکنند، چیزها مسحورکننده، ملوّن و بیاندازه جالب به نظر بیایند، اما در پایان کار، رخوت متافیزیکی جهان از میان آن همه جلوهگر میشود. وقتی راویِ نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ شهری را ترک میکند که دو قهرمان اثر، همانها که نامشان در عنوان هم آمده، سالها در آن بر سر چیزی بیهوده با هم درگیر بودهاند، پیش خود فکر میکند: سرتاپا خیسخیس شده بودم... باز همان دشت بود که گاه شخم خورده بود و به سیاهی میزد و گاه سبز بود و باز زاغچهها و کلاغهای خیس، بارانِ یکنواخت و اسمانی اشکبار، بیپرتوِ نوری حتی. آه، عالیجنابان! چه دنیای ملالآوری است!
گوگول چنان مکالمات بیمزه و کسلکنندهای خلق میکند که انگار بهنوعی امر والای سلبی دست مییابد. قهرمانِ یکی از داستانهای متقدمش با عنوان «ایوان فیودورویچ شپونکا و عمهاش» مفتخر است به نشخوار سخنانی عمیق: «این فرصت نصیبم شده که سرزمینهای دوردست این کرهی خاکی را ببینم!» و «مادام، در تابستان انواع و اقسام پشه وجود دارد!»
کتابی که میخواند همیشه یک کتاب واحد است، مثل یک کارمند دولت که طی یک روز دفتر راهنمای آدرسها را بارها و بارها بدون هیچ هدفی با رضایتی بیحد میخواند؛ صرفاً با سیاههی چاپشدهی نامها سرگرم میشود. زیرلب برای خودش میخواند: «وای، ایوان گاوریلویچ، فلان و بهمان!» و بعد دوباره میخواندش و باز هم همانقدر هیجانزده میشود.
شخصیتی از شخصیتهای نفوس مرده هرچه دستش بدهند میخواند، زیرا در اینجا درک و فهم محلی از اعراب ندارد: آنچه او دوست میدارد خود فرآیند خواندن است -بدانید و آگاه باشید، یک کلمهای از زیر انبوه کلمات بیرون زد، اگرچه گهگاه فقط خود ابلیس میدانست معنای آن کلمه چیست.
آدمهایی که حرکت میکنند و به جایی نمیرسند، انرژیهایی که صرف هیچ میشوند و فعالیتهایی که هیچ هدفی را دنبال نمیکنند سرگذشتهایی را شکل میدهند متعلق به پیکرههایی آدمنما. در نفوس مرده شخصیتی به نام نازدریوف بهطرز احمقانهای دروغ میگوید که دروغ گفته باشد، پلیوشکین آنقدر بخل میورزد که درواقع گرفتار فقر میشود. راوی سؤال میکند: یعنی ممکن است آدمی دچار همچو پوچی، تنگنظری و لئامتی شود؟ منتقدان بسیاری گفتهاند که آدمهای گوگول آدمکها یا افرادی تکاملنیافته هستند که بر مرز نیستی یا وجود نداشتن قدم برمیدارند، همان توصیفی که منتقد قرن نوزدهمی، آپالون گریگوریف، از قهرمان شنل ارائه میدهد.
آیا این شخصیتها نفس دارند؟ وقتی دادستان نفوس مرده میمیرد، تازه آن وقت مردم شهر متوجه میشوند که او اساساً کسی بوده است، اگرچه او از سر فروتنی هرگز خودش را به رخ نکشیده بود؛ حتی امیال حیوانیشان محدود به خوردن است. زن و شوهر ِ باصفا و خوشبخت او، بوسیس و فیلمون، در داستان مالکان جهان کهن هیچ کاری نمیکنند جز تغذیهی همدیگر با اشکهایشان و راویانش ظروف خوراک و طعام را با چنان اشتیاقی توصیف میکنند که، بنا به گزارش سالژِنیتسین، زندانیان گرسنهی گولاگِ استالین، به زبانآوردن اسم خودِ گوگول را هم ممنوع کرده بودند. بعضی شخصیتها چنان به نباتات میمانند که رفتارشان ناشی از تروپیسم است: در بولوار نیفسکی، زن جوانی درست مثل گل آفتابگردانی که رو به آفتاب میکند، سرش را به سمت ویترین پر زرق و برق مغازهها برمیگرداند.
و تمام اینها بر پایه هنر خلاقهی یک نویسندهی کاربلد روسی است: نیکلای گوگول.

قسمتی از کتاب ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ:
دادگاه کارش را از صبح شروع کرده بود. قاضی که مردی نسبتاً چاق بود -البته نه به چاقی ایوان نیکیفورویچ- با قیافهای مهربان، ردایی چرب و چیل، پیپ و فنجانی چای در دست با دستیارش صحبت میکرد. لب بالایی قاضی دقیقاً چسبیده بود زیر بینیاش و او این امکان را یافته بود که هرقدر دلش میخواهد لب بالاییاش را بو بکشد. این لب برایش نقش انفیهدان را بازی میکرد، زیرا انفیه در مسیر عبورش به سمت بینی همیشه روی لبش هم پاشیده میشد. خب، گفتیم که قاضی در حال حرف زدن با دستیارش بود. دخترکی هم با پای برهنه در گوشهای سینی فنجانها را نگه داشته بود.
آن سرِ میز منشی داشت حکم دادگاه را قرائت میکرد، اما این کار را با چنان صدای یکنواخت و ملالآوری انجام میداد که حتی اگر خود متهم هم آنجا حضور داشت، حتماً خوابش میبرد. البته قاضی هم اگر سرش گرم آن گفتوگوی جذاب نبود، بدون تردید، اولین کسی بود که به خواب میرفت. درحالیکه چای را که حالا دیگر سرد شده بود از فنجان جرعهجرعه مینوشید، گفت: واقعاً میخواستم بدانم چطور آنها اینقدر قشنگ میخوانند. من تقریباً دو سال پیش یک باسترک محشر داشتم. فکر میکنید چی شد؟ کلاً از دست رفت. شروع کرده بود پرتوپلا آواز خواندن. هرچه هم بیشتر میگذشت، بدتر میشد: صدایش تودماغی و دورگه شده بود. اصلاً دلم میخواست بیندازمش بیرون! فکر میکنید دلیلش چیست؟ دلیلش این است که زیر گلویشان غدهای درمیآید که از نخود هم کوچکتر است. این غده را فقط باید با سوزن سوراخ کرد. این را زاخار پراکوفیِویچ یادم داده. اگر بخواهید برایتان ماجرایش را تعریف میکنم. یک روز رفته بودم پیشش.
منشی که چند دقیقه پیش دست از خواندن کشیده بود، وسط حرفش آمد و گفت: دِمیان دمیانویچ، دستور میفرمایید پروندهی بعدی را بخوانم؟
همهاش را خواندید؟ فقط چه سریع! من که یک کلمهاش را هم نشنیدم! بسیار خب، بدهید ببینم، بدهید امضایش کنم. دیگر چی مانده؟
ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ را بابک شهاب ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۳۳ صفحهی پالتویی با جلد نرم و قیمت ۴۲ هزار تومان چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.