جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما اقتباس: دلهره‌ی دروازه‌بان هنگام ضربه‌ی پنالتی

سینما اقتباس: دلهره‌ی دروازه‌بان هنگام ضربه‌ی پنالتی

دلهره‌ی دروازه‌بان هنگام ضربه‌ی پنالتی درامِ آلمانی‌زبانِ محصول سال ۱۹۷۲ به کارگردانی ویم وندرس است. این فیلم از رمان کوتاهی به همین نام نوشته‌ی پیتر هاندکه اقتباس شده است. یک دروازه‌بان فوتبال در طی بازی به دلیل بی‌تفاوتی‌اش بیرون کشیده می‌شود. او شب را با یک صندوقدار سینما می‌گذراند که بعداً او را می‌کُشد! هر چند این فیلم در دسته‌ی فیلم‌های ژانر پلیسی قرار می‌گیرد، اما در مقایسه با دیگر فیلم‌های این ژانر کندتر و قابل‌تأمل است. این فیلم مانند بسیاری از فیلم‌های وندرس، تأثیر فرهنگی گسترده‌ی امریکا در آلمان غربی پس از جنگ را بررسی می‌کند.

بلوخ، شخصیت اصلی داستان هاندکه، چه او را شیزوفرنیک بدانیم چه نه، فردی است جدا، متفاوت و برکنده از جامعه. چه نمی‌تواند جهانِ به‌زبان‌درآمده‌ی جامعه را درست درک کند. به بیانی دیگر، می‌توان او را فردی بیگانه با جامعه یا جهانِ برساخته‌ی جامعه دانست. دلهره‌ی دروازه‌بان هنگامِ ضربه‌ی پنالتی، جهانِ این انسانِ بیگانه در مواجهه با جامعه را به تصویر می‌کشد.

زیست بی‌هدفِ ضدقهرمان در اجتماع، نکته‌ی برجسته‌ی این فیلمِ وندرس است. می‌توان ریشه‌های این امر را علاقه‌ی وافر این فیلمساز به کافکا دانست. عناصر بسیاری در سینمای وندرس گرته‌برداری شده از جهان ادبی کافکا هستند. از این حیث، می‌توان میان آثار سینمایی وندرس و آثار ادبی کافکا مخرج مشترک‌های بسیاری را واکاوی کرد.

قسمتی از رمان دلهره‌ی دروازه‌بان هنگام ضربه‌ی پنالتی:

یوزف بلوخ نصب‌کار که قبلاً دروازه‌بان مشهوری بود، پیش‌ازظهر آمده بود سر کار که باخبر شد اخراج است. وقتی دم در آلونکی که کارگرها داشتند در آن وقت می‌گذراندند و سرکارگر مشغول خوردن بود پیدایش شد، تنها سرکارگر سر از نیم‌چاشتش برداشت و بلوخ این نگاه را حمل بر خبر اخراج کرد و از آلونک بیرون زد. در خیابان دستش را بالا برد؛ اما ماشینی که از مقابلش گذشت تاکسی نبود. البته بلوخ هم برای تاکسی دست بلند نکرده بود. دست آخر جلویش صدای ترمزی شنید. همان لحظه چرخید، چون پشت سرش تاکسی‌ای بود و راننده‌اش غرولند می‌کرد. دوباره چرخید، سوار ماشین شد و گفت به ناش‌مارکت برود.

از آن روزهای زیبای اکتبر بود. جلوی دکه‌ای سوسیسی خورد و بعد از بین دکه‌ها به سمت سینما رفت. هرچه می‌دید آزارش می‌داد. سعی کرد تا حد امکان کمتر به چیزی توجه کند. وارد سینما که شد، نفس راحتی کشید.

 بعد بی‌هیچ حرفی، ادا و حرکتی آمد و پول را روی میز گردان انداخت. وقتی صندوق‌دار هم در پاسخ ادا و حرکتی واضح و آشکار آمد، جا خورد. کنار صفحه‌ی نمایش متوجه ساعتی الکتریکی با صفحه‌ای نورانی شد. میانه‌های فیلم صدای ناقوسی شنید. مدتی طولانی مردد بود که صدای ناقوس از فیلم است یا از کلیسای کنار بازار.

در خیابان انگور خرید. این موقع سال خیلی ارزان بود. قدم‌زنان می‌خورد و پوستشان را تف می‌کرد. اولین هتلی که در آن اتاقی خواست، جوابش کردند چون فقط یک کیف‌دستی همراهش داشت. دربان هتل دوم، هتلی در یکی از کوچه‌های فرعی، او را تا اتاقش همراهی کرد. دربان که از اتاق خارج می‌شد، بلوخ خودش را روی تخت انداخت و خوابید.

عصر از هتل بیرون رفت و مست کرد. بعد از مدتی مستی از سرش پرید و سعی کرد با دوستانش تماس بگیرد. از آنجا که بیشتر دوستانش در شهر ساکن نبودند و تلفن عمومی هم باقی سکه‌ها را پس نمی‌داد، دیری نگذشت که پولش ته کشید. پلیسی را صدا زد تا بتواند نگهش دارد اما پلیس جوابش را نداد. با خودش گفت یعنی پلیس کلماتی را که از آن طرف خیابان فریاد زد، بد برداشت کرده؟ از طرفی به فکر بی‌پردگیِ حرکت صندوق‌دار سینما افتاد که میز گردان را همراه با بلیت به سمتش چرخانده بود. از سرعت حرکتش چنان یکه خورده بود که فراموش کرده بود بلیت را از روی میز بردارد. تصمیم گرفت برود سراغ صندوق‌دار.

به سینما که رسید داشتند چراغ تابلوها را خاموش می‌کردند. چشمش به مردی افتاد که روی نردبانی حروف فیلم فردا را عوض می‌کرد. منتظر ماند تا عنوان فیلم بعدی را بخواند. بعد برگشت به هتل.

روز بعد، شنبه بود. تصمیم گرفت یک روز دیگر هم در هتل بماند. در اتاق صبحانه غیر از زن و شوهری امریکایی کسی نبود. مدتی به گفت‌وگویشان گوش داد. چیزهایی دستگیرش می‌شد، چون چندباری همراه تیمش به تورنمنتی در نیویورک رفته بود. بعد سریع بیرون آمد تا چندتایی روزنامه بخرد. روزنامه‌های چاپ آخر هفته بودند و به‌غایت سنگین. تاشان نکرد. زد زیر بغلش و برگشت هتل. دوباره پشت میز صبحانه که تازه تمیزش کرده بودند نشست و صفحات ضمیمه‌ی روزنامه را جدا کرد. این صفحات دمغش می‌کردند. بیرون را دید که با یک بغل روزنامه می‌رفتند. تا رد شوند، نفسش را حبس کرد. تازه فهمید همان دو امریکایی بودند. قبلاً فقط توی اتاق صبحانه و پشت میز دیده بودشان. به‌همین‌خاطر بیرون آن‌ها را نشناخت.

در کافه‌ای لیوان آبی را که همراه قهوه برایش آورده بودند، طی مدتی طولانی نوشید. هرازگاهی بلند می‌شد و از روی کپه‌ی مجله‌هایی که روی صندلی‌ها و میزهای مخصوصشان بود یکی را برمی‌داشت. پیشخدمت که یک‌بار کلی مجله‌ی مصور از کنارش برداشت، حین رفتن برگشت گفت: «میز روزنامه» بلوخ که سختش بود مجله‌ها را ورق بزند و درعین‌حال، قبل از اینکه کامل تورق کند هیچ‌کدام را نمی‌توانست کنار بگذارد، سعی می‌کرد در این بین به خیابان هم نگاهی بیندازد.

خرید کتاب دلهره‌ی دروازه‌بان هنگام ضربه‌ی پنالتی  

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.