
ساری سبز/ زخمهای خاموش زنان که بالاخره روزی سر باز میکند
رمان «ساری سبز»، نوشتهی آناندا دِوی، به همت انتشارات برج به چاپ رسیده است. آناندا دِوی در ۲۳ مارس ۱۹۵۷، در گرند پورت، منطقهای در جنوب شرق جزیرهی موریس، واقع در اقیانوس هند به دنیا آمد. پدر و مادرش از اهالی همان جزیره و هندیالاصل بودند. در محیط چند زبانهی جزیره و خانواده، از کودکی چند زبان را فراگرفت یا با آنها آشنایی یافت: انگلیسی، فرانسوی، کرئول و تِلوگو. از اوان نوجوانی به نویسندگی علاقهمند شد و به سرودن شعر پرداخت. در پانزده سالگی بابت یکی از داستانهایش برندهی مسابقهی رادیو فرانسه شد. نخستین مجموعه داستانش را در نوزدهسالگی منتشر کرد. سپس راهی لندن شد و در مدرسهی مطالعات شرقی و افریقایی دانشگاه لندن (سواس) به تحصیل در رشتهی انسانشناسی مشغول شد. پس از اخذ درجهی دکتری در انسانشناسی اجتماعی از این مدرسهی عالی معتبر، به شور نوجوانی، یعنی نویسندگی بازگشت و اولین رمانش را منتشر کرد. پس از اینکه در شرق فرانسه اقامت گزید، آثار ادبیاش را، اعم از شعر، داستان کوتاه و رمان، ناشران مهم فرانسوی (آرماتان، گراسه و گالیمار) منتشر کردند.
آناندا دوی تاکنون بیش از ۲۰ کتاب منتشر کرده است. از سال ۲۰۰۱ ناشر اصلیاش گالیمار است که از ناشران معتبر فرانسه و ادبیات فرانسویزبان به شمار میآید. او نویسندهای از حیث اجتماعی متعهد است و به دستهی نویسندگان پسااستعماری تعلق دارد. در اکثر آثارش به مردم بومی موریس، این جزیرهی فقیر و استعمارزاده میپردازد. دوی در سال ۲۰۰۶ بهخاطر رمان آوارها (یا آوارهای او) برندهی جایزهی پنج قارهی فرانکوفونی شد. در سال ۲۰۱۰، به دریافت نشان شوالیهی ادب و هنر فرانسه مفتخر شد. در سال ۲۰۱۱، دوی یک زندگینامهی داستانی از خود با عنوان مردانی که با من حرف میزنند منتشر کرد. او همچنین در سال ۲۰۱۸ به دریافت جایزهی وِست_فرانس نایل شد.
رمان «ساری سبز» در سال ۲۰۰۹، در مجموعهی بلانش نشر گالیمار منتشر و یک سال بعد جایزهی لوئی_گییو را از آن خود کرد. نثر دوی که بهطورکلی غنایی و گاه شاعرانه است، بر اثر حاضر، در عین حفظ این خصوصیات، به غایت خشونتزده و آزاردهنده است. این رمان تلخ و گزنده، به زندگی سه نسل از زنان خانوادهی یک پزشک حاذق ولی خشنخو میپردازد. خواندن اثر به دلیل توصیف خشونتهای خانگی (جسمی و روحی) و نیز وضعیت احتضار راوی کاری گاه دشوار است. این زنان جملگی قربانیان خشونتهای سبعانهی دکتر بیسام سوبناتاند که اکنون در بستر احتضار افتاده، ولی در حال نزع هم نادم نیست و صرفاً به توجیه اهمال و رفتارهای خشن و زن ستیزانهاش میپردازد. از خلال این توضیحات که بین وهم و واقعیت، خیال و خاطره، و مرگ و زندگی در نوسان و آونگاند، خواننده به راز مرگ همسر دکتر بیسام و نیز به عمق رابطهی بغرنج دکتر با دخترش کیتی پی میبرد. البته نویسنده به شرح مناسبات خانوادگی اکتفا نمیکند و مسائل و روابط اجتماعی (شکاف عمیق طبقاتی و بهرهکشی از نیروی کار) را نیز وامیکاود.

قسمتی از کتاب ساری سبز:
چیزی به مردنم نمانده است. دوست دارم چیزی را بگویم که هیچکسِ دیگری شهامت بیانکردنش را ندارد. صداقت در گفتار در روزگار ما جنایت قلمداد میشود. آدم حق ندارد آنچه را که هست بپذیرد یا قلمروهای تاریکِ حیات انسان را قبول کند. ولی من میپذیرم. از این گذشته، ادعا میکنم که از اکثر آدمهای عصر خودم به مراتب بهتر بودهام و از بیشتر افراد این دوره و زمانه هم بیاندازه بهترم، چون مسیر فلاکت را پیمودم، گرسنگی کشیدم، رنج را تجربه کردم و از همهی این تجربهها سرافراز بیرون آمدم. تنها دلیل من برای بودن مبارزه است. نه در برابر زندگی تسلیم میشوم و نه در پیشگاه مرگ، چه رسد به اینکه در مقابل زنها مغلوب شوم. من در پیش چشم دیگران که بقیه را چنین شتابزده قضاوت و محکوم میکنند، سر تسلیم فرود نمیآورم. خواهیم دید که آیا مرگ میتواند صاف توی چشمانم نگاه کند یا نه. من زندگی را مثل میلهای آهنی با دستهای خودم خم کردم تا به اشکال دلخواهم درآید، حتی اگر این میله گاهی داغش را بر دستانم گذاشته باشد. از قضاوت دیگران هم باکی ندارم.
میخواهید در مراسم خاکسپاریام چه بگویند؟ هیچ جذاب نیست آدمی معمولی باشی که همه در روز خاکسپاریات میگویند «مرد خوبی بود»، حال آنکه وقتی زنده بودی کاری به کارت نداشتند. آدم خوب ورد زبانشان بود، مثل دستهی همآوازان یونانی، مثل گروه همخوانان، مثل گلهی گوسفندان. بع بع بع... من آنجا بودم، به او فکر میکردم و در حضور جمعیت بعبعکنندگان به خود میگفتم که این مرد در عمرش هیچ کاری انجام نداده، هیچ غلطی نکرده، رونوشتی رنگپریده از چیزی شبیه یک موجود زنده بوده، حتی وقتی رو به آفتاب بود او را ضد نور میدیدند و هیچکس خطوط چهرهاش را به خاطر نداشت، انگار با آبِ گمنامی غسلش داده باشند و به خود میگفتم این هم از آدمهایی که لابد وقتی زنده بود پشت سرش به او میخندیدند، ولی سر جنازهاش در مدحش سرود میخواندند. آیا میخواهم که آدمها موقع مرگم بگویند این یارو هیچی از زندگی نفهمید؟ برای اینکه حرفِ خوشایندت را به دهان دیگران بیندازی، نیاز نیست ابله باشی و کلکت را کنده باشند. من توانستم آدم دانایی باشم، دکتر_خدا باشم، قهرمان استقلال باشم و در مراسم خاکسپاریام همینها را در موردم بگویند، ولی هیچکس نداند که من واقعاً چه فکری در موردش داشتهام. کافی است بدجنستر از آنچه مینمایی باشی. هیچ ربطی هم به نجابت ندارد. باارزشترین داراییِ انسان هوش است، اما در دسترس همگان نیست.