
ریچارد فورد: من برای راحتی نمیخوانم، آسایش را از جای دیگری بهدست میآورم
نویسندهی برندهی جایزهی پولیتزر در گفتوگو با گاردین از درسهای زندگی که از چخوف آموخته، به شوق آمدن با وولف و خواندن آثار لارکین میگوید.
*نخستین خاطره از مطالعه
مطالعه برای من با دورهای طولانی شروع شد. میتوانستم کتاب بخوانم اما بسیار کند این کار را میکردم و این در حالی است که نارساخوان تشخیص داده نشده بودم. آهسته بودن بسیار خستهکننده و اغلب تحقیرکننده بود. درنهایت، در ۱۸ سالگی، دچار یک حس غمگینانه شدم: «آیا واقعاً این همهی چیزی است که وجود دارد؟» خواندن ادبیات با همان سرعت حلزونی، نشان داد که درواقع چیزی بیشتر از آنچه میدانستم برای من وجود دارد.
*کتاب مورد علاقهی من در سنین رشد
«دانشنامهی جهان». والدینم وقتی هشت ساله بودم و در مدرسه بد کار میکردم، این را برای من خریدند. کتاب یک جلد چرمی قرمز داشت و در آن در مورد فلج اطفال، جنگ بوئر، آبراهام لینکن، بسکتبال و... ورودیهای کوتاه، آموزه و اغلب دارای عکس داشت.
*کتابی که من را در نوجوانی تغییر داد
مجموعه داستان «در زمان ما» اثر ارنست همینگوی. وقتی ۱۹ ساله بودم، داستانهای کوتاه این کتاب بهطرز فریبندهای خواندنی بودند. همچنین آثار آپر میشیگان را دوست داشتم.
*نویسندهای که ذهن مرا تغییر داد
ویلیام فاکنر و بهویژه رمان مهم او آبشالوم، آبشالوم! خواندن این رمان برای من بسیار طول کشید؛ زیرا پر از کلمات جدید بود. آنجا بود که به نقش زبان در روایت پی بردم.
*کتابی که باعث شد من بخواهم نویسنده شوم
نه یک کتاب که باید از یک داستان کوتاه نام ببرم. داستانی درخشان از فرانک اوکانر در مورد جنگ داخلی ایرلند: «مهمانان ملت» که آخرین جملهی آن این است: «و هر اتفاقی که بعد از آن برای من افتاد، هرگز دوباره همان احساس را نداشتم.» همان زمان بود که در درونم خواستم آن خط را در پایان هر چیزی که میتوانم بنویسم قرار دهم.
*کتابی که باز بهسراغش رفتم
«بانو با سگ ملوس» چخوف را در ۱۸ سالگی خواندم. آن زمان برای درک این اثر خیلی جوان بودم. به نظر میرسید اتفاق خاصی در رمان نمیافتد؛ اما درونمایهی اثر این بود که چیزهای بزرگ اغلب زمانی اتفاق میافتند که به نظر نمیرسند. داستان از ما میخواهد این را بپذیریم و به زندگی توجه بیشتری داشته باشیم.
*کتابی که آن را دوباره خواندم
«سرزمین هرز» اثر تی. اس. الیوت. بعداً صدای ضبطشدهی الیوت را شنیدم که در حال خواندن این شعر بود و متوجه شدم که او فقط دربارهی زندگی روزمره با من صحبت میکند. الیوت هرگز آن فردی که در دانشگاه به من آموزش داده بودند، نبود.
*کتابی که دیگر نتوانستم بخوانم
«رنگینکمان جاذبه» اثر توماس پینچون. برای هر چیزی فصلی در زندگی وجود دارد. فصلهای زندگی من هماکنون دیگر جایی برای چنین آثاری ندارند.
*کتابی که بعدها در زندگی کشف کردم
«خانم دالووی» از ویرجینیا وولف. وقتی در دانشگاه آن را تدریس میکردم، به این نتیجه رسیدم که در هر صفحه چیز جدیدی برای یادگیری وجود دارد. وولف به من یادآوری میکند که شخصیتهای ادبی مردم نیستند، بلکه ابزارهایی هستند که از کلمات ساخته شدهاند و در زندگی مجازی خیره شدهاند تا نویسنده و خواننده از آنها استفاده کند.
*کتابی که الان دارم میخوانم
«نامههای فیلیپ لارکین» به مونیکا. البته باید بگویم که سالهاست که آن را میخوانم، هرشب یک یا دو بخش از آن را قبل از خاموش کردن چراغ میخوانم.
*اثری که خواندنش برایم راحت بود
من برای راحتی نمیخوانم. آسایش را از جای دیگری به دست میآورم. فقط برای اینکه چیزی یاد بگیرم و از آن لذت ببرم مطالعه میکنم.