در کمال خونسردی/ حکایتی ظریف و مرثیهوار از تقدیر بشر
کتاب «در کمال خونسردی»، نوشتهی ترومن کاپوتی، به همت نشر بیدگل به چاپ رسیده است. خشونت، ترس جمعی، مجازات اعدام، رؤیای امریکایی، تقابل رؤیا و واقعیت، خانواده و البته تبعیض. اینها از جمله مضامینیاند که در شاهکار ترومن کاپوتی جمع آمدهاند، رمانی که خودش به آن میگفت: «nonfiction novel»، به عبارتی رمانی مبتنی بر اتفاقات واقعی.
کاپوتی شش سال از عمرش را صرف تحقیق دربارهی این اثر و نوشتن آن کرد. گویا یادداشتهایش حین تحقیق دربارهی موضوع، درنهایت به چیزی بالغ بر ۸۰۰۰ صفحه رسیده بود. نثر او در این رمان، متأثر از سبک نوشتاری است که در دههی ۱۹۶۰ در ایالات متحده رواج یافته بود. در این نوع نوشتار، نویسنده خودش را در موضوعی که توجهش را به خود جلب کرده غرق میکند و در محل وقوع حادثه به تحقیق و مشاهده میپردازد و با افرادی که با موضوع و اتفاق موردنظرش مرتبطاند مصاحبه میکند.
کاپوتی قبل از دستگیریِ متهمها خودش را به محل حادثه رسانده بود و بعد از دستگیری آنها نیز تا وقتی حکم اعدامشان اجرا شد، همزمان با نوشتن رمانش به تحقیق و بررسی ادامه داد. او با پری ادوارد اسمیت و ریچارد یوجین هیکاک رابطهی خوبی برقرار کرده و در زندان به دفعات با آنها مصاحبه کرده بود. کاپوتی برای دسترسی به اطلاعات و اسناد، از کارآگاه اصلی پروندهی قتل خانوادهی کلاتر، الوین آدامز دیویی، کمک میگرفت و از محیط روستای هولکوم، مزرعهی کلاترها، نزدیکترین شهر به هولکوم، یعنی گاردنسیتی، را که دادگاه پری و دیک در آن برگزار شد، و حتی ندامتگاه ایالت کانزاس در شهر لنسینگ دیدن کرد و آن مکانها را بررسی کرد. او با توسل به تمام اسناد و شواهد و مدارک، ولی نه صرفاً با اتکا به آنها، به فرمی رسید که درنهایت ظاهراً از آن خیلی راضی بود و به تعبیر خودش فرم مطلوب را برای نوشتن اثرش کشف کرد. درواقع نوشتن این اثر دقیقاً مثل کشف بود و زندگی خود او نیز متأثر از آنچه میدید و میشنید و مینوشت متحول شد.
البته کاپوتی خود را نه روزنامهنگار بلکه هنرمند و نویسنده میدانست. بااینحال، در نوشتن در کمال خونسردی، او مدعی خلق اثری ادبی بود که تمام جزئیاتش منطبق بر واقعیت است. اگرچه بعدها دربارهی این ادعای او که جزئیات رمانش عین واقعیت است بحثهایی مطرح شد (از جمله اینکه در بازنمایی بیماری بانی فاکس، همسر آقای کلاتر اغراق کرده و نیز دربارهی جزئیات دیگری از این دست)، هیچوقت کسی منکر ارزش ادبی اثر او نشد.
او در کنار مصاحبه با آدمهای متفاوتی که به ماجرا ربط داشتند از اسناد و مدارک و نیز مشاهدات و شنیدههای خود بهره گرفت؛ اما نحوهی استفادهی کاپوتی از تکنیکهای ادبی و فرمی که درنهایت خلق میکند، درواقع اینها بود که اثر او را به اثری هنری و خلاقانه تبدیل کرد، نه صرفاً گزارش یک واقعیت.
تامس ولف، گِی تالیز و ترومن کاپوتی را از پایهگذاران مهم جنبش ژورنالیسم نو به حساب میآورند. این نویسندهها از روشهای رایج مبتنی بر عینیتِ گزارش، پا را فراتر گذاشتند؛ آنها، باتوجه به تحولاتی که در پی مککارتیسم و بعد جنگ ویتنام در دههی ۱۹۶۰ در جامعهی امریکا ایجاد شده بود، سبک سنتی روزنامهنگارها را برای بیان حقیقت ناکافی میدانستند. در این سبک جدید، تحقیق و پژوهش ژورنالیستی با تکنیکهای داستانی در هم میآمیخت. نویسندگان این ژانر مثل ژورنالیستهای سنتی با توسل به تحقیق و مصاحبه و در کنارش مشاهدات خود به جمعآوری اطلاعات میپرداختند، ولی محصول نهایی کارشان با گزارشهای متداول روزنامههای آن دوره فرق میکرد. آنها، به جای استفاده از ساختارهای داستانی ژورنالیسم سنتی و به جای بهرهگرفتن از لحنی رسمی، شخصیتهایی را به تصویر میکشیدند که بهخوبی پرداخته شدهاند؛ دیالوگ در کار آنها اهمیت داشت و صحنههای زنده و جاندار خلق میکردند. ضمن اینکه در نوشتههایشان بهوضوح خطی داستانی وجود داشت و از کشمکشهای هیجانانگیز روایی بهره میبردند. کاپوتی با نوشتن در کمال خونسردی این ویژگیهای مهم در کار نویسندگان ژورنالیسم نو را به کمال رساند.
در سال ۱۹۵۹، ترومن کاپوتی در روزنامهی نیویورک تایمز، مقالهای دربارهی ماجرای قتل خانوادهی کلاتر در هولکومِ فینیکانتی خواند. او این اتفاق واقعی و پیامدهایش را دستمایهی اثری کرد که هم میتوانست چیزهای زیادی دربارهی جامعهی امریکا بگوید هم دربارهی خودش. مشهور است که طی تحقیقاتش و نوشتن رمان با یکی از دو قاتل ارتباط عمیقتری برقرار کرده بود.
درعینحال، نویسنده دربارهی جامعهی امریکا، دستکم در آن سالها، چیزهای زیادی به ما میگوید؛ از طریق بیان پروسواس و دقیق واقعیات جامعه و اشارات ظریف به آنها و نگاه باریکبینانه به آدمها و مناسبات میانشان و نهادها و وضعیت بشر در آن جغرافیا، و هم با بینشی که دربارهی بیمها و امیدهای افراد در فرهنگ امریکای آن سالها به ما میدهد، آرزوها و رؤیاهای پری و دیک، سرنوشت خانواده و اعضای خانوادهی پری، آیندهای که آقای کلاتر، شب قبل از به قتل رسیدنِ خود و خانوادهاش، موقع امضای بیمهنامهی عمر از آن حرف میزند و درحالیکه کمی احساساتی شده از خوشبختیاش میگوید؛ زن جوان داستان، نانسی کلاتر، که همهی اهالی روستا عاشقش هستند و... در یک کلام، این رمان، در سطح انجیلیتر و بشریتر، اما در خاک امریکای اواسط قرن بیستم، حکایت نان و شراب است در کمربند انجیلی، تکهای از خاک امریکا که دین در آن جایگاه مهمی در نهادهای اجتماعی دارد و در تعلق آدمها به طبقهی اجتماعیشان تعیینکننده است.
کاپوتی خودش میگوید عنوان رمان فقط به قتلها اشاره ندارد و منظور چیزهای دیگری هم هست. چیزهای دیگری هم در این ماجرا، در این رمان، بیرحمانهاند، سنگدلانهاند، که کسی از بابتشان ککش نمیگزد: قانون اعدام؟ تبعیض بنیادی در جامعه؟ فقر و تنگدستی عدهای در برابر تمول و نیکبختی عدهای دیگر؟
آدم با خواندن رمان، کاپوتی دوباره و دوباره با خودش فکر میکند: عدالت چیست؟ تبعیض چیست؟ و در یک کلام، خشونت چیست؟

قسمتی از کتاب در کمال خونسردی:
خبری ناگوار، که از منبر کلیساها اعلام شد و از طریق تلفن بین مردم پخش شد و ایستگاه رادیویی گاردنسیتی، کِی آی یوال، منتشرش کرد «نصفهشب پنجشنبه یا بامداد امروز، چهار عضو خانوادهی کلاتر دچار فاجعهای باورنکردنی، هولناک و غیرقابل توصیف شدند. کشتاری وحشیانه، کشتاری ظاهراً بدون انگیزهی مشخص...»، در شنوندهی عادی واکنشی را برانگیخت که بیشتر شبیه واکنش مادر تروئیت بود تا خانم کلر: بهت و حیرتی که به دلهره و نگرانی میگرایید؛ نوعی احساس وحشت سطحی، که چشمههای سردِ ترس بیدرنگ در دل هر فرد عمیقترش میکرد.
کافهی هارتمن، که چهار میز کجوکوله داشت و یک پیشخان غذاخوری، برای شایعاتِ ترسناک ظرفیت اندکی داشت، شایعاتی اغلب مردانه که بین مردانی که آنجا جمع میشدند ردوبدل میشد. صاحب کافه، خانم هارتمن، زنی کموبیش تپل و معقول با موهای جوگندمی و طلاییِ مدل باب و چشمان سبز روشن و نافذ، دخترخالهی کلر، متصدی پستخانه است که خانم هارتمن میتواند در صراحت و رکگویی با او برابری کند و چهبسا از او هم پیشی بگیرد. بعداً به دوستی گفت: «بعضیها میگن من یه پیرزن خرفت بیرحمم، ولی ماجرای کلاترها واقعاً دلودماغ نذاشته برام. تصور کن، کسی بخواد همچو کاری بکنه! وقتی شنیدم، همون موقع که همه ریختن اینجا و حرفهاشون ته دل آدم رو خالی میکرد، قبل هرچی یاد بانی افتادم. معلومه که چرند بود، ولی نمیدونستیم واقعیت چیه؛ خیلیها فکر میکردن شاید... به خاطر مریضیش بوده. الان اصلاً سر در نمیآریم. احتمالاً از سر بغض و کینه کشتنشون، قاتل یکی بوده که خونه رو مثل کف دستش میشناخته. ولی مگه ممکنه کسی از کلاترها متنفر بوده باشه؟ یه بار هم نشنیدهم کسی ازشون بد بگه. محبوبترین خانوادهای بودن که دیدم. سؤال من اینه که اگه اینطور اتفاقی میتونه برای اونها بیفته، اونوقت دیگه کی در امانه؟ اون روز یکشنبه یه پیرمردی اینجا تو کافه بود که درست زد تو خال، در مورد اینکه چرا هیچکس نمیتونه بخوابه؛ گفت: همهی آدمهای اینجا دوستانمون هستن، کس دیگهای رو نداریم. یه جورهایی این بدترین بخش این جنایته. چقدر وحشتناکه که همسایهها وقتی هم رو نگاه میکنن تو ذهنشون پیش خودشون میگن: نکنه! بله واقعاً سخته کنار اومدن با این واقعیت، ولی مطمئنم، وقتی بالاخره بفهمیم کار کی بوده، این بیشتر از قتلها باعث تعجب و حیرت میشه.»
خانم باب جانسون، همسر نمایندهی بیمهی عمر نیویورک، دستپخت فوقالعادهای دارد، ولی هیچکس به شامی که یکشنبه پخته بود -لااقل تا وقتی گرم بود- لب نزد، چون شوهرش، درست وقتی با چاقو کار تمیز کردن قرقاول را شروع کرد، یکی از دوستانش به او تلفن زد. بعداً با تأسف و اندوه آن لحظه را اینطور به یاد میآورد: «اولینبار که شنیدم تو هولکوم چه اتفاقی افتاده اون موقع بود. باورم نشد. مگه میتونستم باور کنم. خدایا، اون لحظه چک کلاتر هنوز تو جیبم بود. یه تیکه کاغذ به ارزش هشتاد هزار دلار. البته اگه چیزی که شنیده بودم درست میبود. ولی توی دلم گفتم امکان نداره، حتماً یه اشتباهی شده، چنین اتفاقی بعیده واقعاً؛ مگه میشه یه بیمهنامهی باارزش بفروشی به کسی، یه دقیقه بعدش طرف بیفته بمیره! به قتل برسه. این یعنی غرامت دو برابر. نمیدونستم باید چی کار کنم. به مدیر دفترمون تو ویچیتا تلفن زدم. بهش گفتم چک رو گرفتم، ولی هنوز کارهاش رو انجام ندادم و ازش پرسیدم چه پیشنهادی داره. خب، البته، موقعیت حساسی بود. از قرار معلوم قانوناً موظف نبودیم پول رو پرداخت کنیم. ولی اخلاقاً... این بحث دیگهای بود. طبیعتاً تصمیم گرفتیم کاری رو انجام بدیم که اخلاقی بود.»
در کمال خونسردی را نصراله مرادیانی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۴۶۰ صفحهی رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۲۰۵ هزار تومان روانهی کتابفروشیها شده است.