
بیوگرافی: ماریکه لوکاس رینفلت
ماریکه لوکاس رینفلت زادهی ۲۰ آوریل سال ۱۹۹۱، نویسندهی هلندی و برندهی جایزهی بوکر بینالمللی ۲۰۲۰ است که این جایزه را به همراه مترجمش، میشل هاچیسون، برای نوشتن رمان «عذاب شبانه» از آن خود کرده است. او نخستین نویسندهی هلندی است که برندهی این جایزه شده است و سومین نویسندهی هلندی است که برای بوکر بینالمللی کاندید شده است.
رینفلت در یک خانوادهی نئو_پروتستان در مزرعهای در برابانت شمالی در هلند بزرگ شد. این نویسنده گفته است که اولین رمان او، که به انگلیسی با عنوان «عذاب شبانه» ترجمه شده است، تا حدی از مرگ برادرش در سه سالگی الهام گرفته شده است. رمانی که نوشتن و کامل شدنش ۶ سال طول کشید.
گفته میشود که رینفلت پس از خواندن کتاب هری پاتر و سنگ جادو، اثر جی کی رولینگ، که از کتابخانهی محلی به امانت گرفته بود، در مدرسهی ابتدایی به نوشتن علاقه پیدا کرد. از آنجایی که در آیین پروتستان ارجاع به جادو تابو محسوب میشد، رینفلت کل کتاب را روی رایانهاش کپی کرد تا بتواند پس از بازگرداندن رمان، آن را دوباره بخواند.
رینفلت گفته که یان وولکرز، که او نیز در محیطی پروتستان بزرگ شده است، بت اوست. علاقهی او به شعر با حضور در جلسات گفتاردرمانی و تماشای تصاویری که روی آنها شعر خوانده میشد در انتظارِ شروعِ جلسهی درمانی شعلهور شد. هنگامیکه راینولد شروع به پیشرفت در درمان کرد، درمانگر به او اجازه داد آن اشعار را بخواند.
تحصیلات رینفلت در راستای بدل شدن به یک معلم هلندی سپری شد، اما این نویسنده با تمرکز بر نوشتن، تحصیل را رها کرد. او مجموعه شعرِ Kalfsvlies را در سال ۲۰۱۵ منتشر کرد و در همان سال بهعنوان شاخصترین چهرهی ادبی جدید هلند انتخاب شد. «عذاب شبانه» نخستین رمانِ این نویسنده پس از ترجمه به انگلیسی، با نقدهای مثبتی از سوی منتقدان مواجه شد و در سطح ملی و بینالمللی موفق شد. همچنین دومین کتاب شعر این نویسنده در سال ۲۰۱۹ منتشر شد.
رینفلت در سال ۲۰۱۶ در تیم تحریریهی De Revisor، یک نشریه ادبی هلندی مشغول به کار بود.
در سال ۲۰۲۱، شاعر امریکایی، آماندا گورمن، برای ترجمهی آثارش به هلندی او را انتخاب کرد، این نویسنده در ابتدا این همکاری را پذیرفت؛ اما پس از اختلافنظرهایی با ناشر بر سر مسائل نژادی، از این کار کنار کشید.

قسمتی از رمان عذاب شبانه نوشتهی ماریکه لوکاس رینفلت:
بابا عزاداری کلاغها را خیلی دوست دارد. گاهی اوقات که کلاغ مردهای را در پشتهی کود یا توی مرتع پیدا میکند، آن را سروته و با یک طناب به یکی از شاخههای درخت گیلاس آویزان میکند. طولی نمیکشد که یک دسته کلاغ از راه میرسند، ساعتها دور درخت میچرخند تا آخرین احتراماتشان را به همنوعشان ادا کنند. هیچ مخلوق دیگری به اندازهی کلاغ سوگواری نمیکند. عموماً یکی بیشتر از بقیه به چشم میآید، کمی از بقیه بزرگتر و غضبآلودتر است و بلندتر از بقیه قارقار میکند. باید کشیش دسته باشد. پرهای سیاهشان تضادی زیبا با آسمان روشن دارد. بابا میگوید کلاغها پرندگان باهوشی هستند. آنها میتوانند بشمارند، قیافهها و صداها را به یاد بسپارند و از کسی که باهاشان بدرفتاری کرده کینه به دل بگیرند؛ اما بعد از آویزان شدن کلاغی، دور محوطه پرسه میزنند. آنها با کنجکاوی از ابرو به پایین خیره میشوند، وقتهایی که بابا بین خانه و گاودانیها در رفتوآمد است. به چشم خرگوشهای صحرایی مقوایی در یک سالن تیراندازی میبینندش، با دو گلولهی سیاه چشمهایشان سینهاش را سوراخ میکنند. سعی میکنم به کلاغها نگاه نکنم. شاید آنها میخواهند چیزی به ما بگویند، شاید هم منتظرند گاوها بمیرند. مامانبزرگ دیروز گفت: وجود کلاغها در محوطه آیت مرگ است. فکر میکنم نفر بعدی باید من یا مامان باشیم. حتماً یک دلیلی داشت که بابا امروز صبح از من خواست در محوطه دراز بکشم؛ تا اندازههایم را برای ساختن تختخواب جدید بگیرد. تختخوابی که میخواهد با پالت چوبی و چوب بلوط و تختههای باقیماندهی قفس جوجهی اُبه درست کند. روی سنگفرش سرد دراز کشیدم، دستهایم را کنار بدنم گذاشتم و بابا را تماشا کردم که متر را باز کرد و آن را از سرم تا شستپایم گذاشت. فکر کردم: اگر پایههای تخت را اره کنی و تشکش را برداری، راحت میشود به یک تابوت تبدیلش کرد.
دوست دارم مرا دمرو در آن بخوابانند، با پنجرهای در ارتفاع تا همه بتوانند خداحافظی کنند. بابا مترش را جمع کرد. او اصرار کرده بود دیگر در تختخواب متیس نخوابم چون جانی کوچولو دیگر نمیتواند تحمل کند. ظاهراً در هفتههای گذشته خیلی رنگپریده بودهام برای همین همسایه لین هر جمعه شب یک صندوق پرتقال ماندارین برایمان میآورد. بعضیشان را مثل من در یک کاپشن پیچیدهاند، کاپشن کاغذی. تمام مدت نفسم را حبس میکنم تا میکروبی را نفس نکشم، یا به متیس نزدیکتر بشوم. طولی نمیکشد که پخش زمین میشوم و همهی چیزهای دورم در منظرهای برفی محو میشود.