#
#

بیوگرافی: شیلا برنفورد

4 سال پیش زمان مطالعه 4 دقیقه

شیلا فیلیپ برنفورد، زاده‌ی ۱۱ می ۱۹۱۸، نویسنده‌ی بریتانیایی_کانادایی است. او که در اسکاتلند به دنیا آمد و در بخش‌های مختلف بریتانیا بزرگ شد، در مدرسه سنت جورج ادینبورگو کالج بانوان هاروگیت تحصیل کرد. او همچنین در مدارس فرانسه و آلمان تحصیل کرد. در سال ۱۹۴۱، با دکتر برنفورد ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد. در طول جنگ جهانی دوم، به‌عنوان راننده داوطلب آمبولانس کار کرد. در سال ۱۹۵۱ به کانادا مهاجرت کرد و در پورت آرتور، انتاریو مستقر شد.

برنفورد بیشتر با کتاب «سفر باورنکردنی» به خاطر آورده می‌شود. کتابی که انتشارات هادر و استاتون در سال ۱۹۶۰ منتشرش کرد و کارل برگر برای آن تصویرگری کرد. داستان سفر سه حیوان خانگی در بیابان، برنده‌ی جایزه‌ی کتاب سال انجمن کتابخانه‌های کانادا برای کودکان در سال ۱۹۶۳ و جایزه‌ی آلا اورین به‌عنوان بهترین کتاب درباره‌ی زندگی حیوانات نوشته شده برای کودکان ۸ تا ۱۴ ساله در همان سال شد. با آنکه این کتاب از سوی ناشر به عنوان کتابی برای کودکان به بازار عرضه شده است؛ اما برنفورد اعلام کرده است که این کتاب «تنها» مخصوص کودکان نیست. کتاب موفقیت تجاری متوسطی داشت، اما پس از انتشار فیلم دیزنی در سال ۱۹۶۳ به اثر پرفروشی بدل شد. اثر مطرح دیگر این نویسنده، «بِل ریا» درباره‌ی احیای یک سگ در زمان جنگ، براساس تجربیات خودش در مقام یک راننده آمبولانس نوشته شد.

برنفورد بعدها کتاب‌های بیشتری با موضوعات سرزمینِ کانادا نوشت، من‌جمله کتابی که براساس تجربیات دو تابستانی که در جزیره‌ی پوند اینلت با سوزان رز گذراند، نوشت.

شیلا برنفورد در ۶۵ سالگی بر اثر سرطان در روستای باکلرز هارد در همپشایر درگذشت.

قسمتی از کتاب سفر باورنکردنی:

آن سه در روشنایی خاکستری صبح و در کنار جاده به رفتن ادامه دادند تا به نقطه‌ای رسیدند که پیچ جاده زاویه‌ی قائمی تشکیل داده بود. در برابر یک کوره‌راه الواربری که از کنار جاده به سمت مغرب می‌رفت و مدخل آن تقریباً با شاخه‌هایی فروریخته پنهان بود به حال تردید ایستادند. سگ جوان که آن دوی دیگر را رهبری می‌کرد سرش را بالا کرد و چنین به نظر می‌آمد که به دنبال بوی چیزی است یا می‌خواهد اطمینان مجدد یابد. در آن هنگام ظاهراً گمشده‌اش را یافت، چون همراهان خود را از میان شاخه‌های آویخته‌ی درختان به جلو راند. در اینجا جاده نرم‌تر شده بود. در وسط آن علف‌های بسیاری روییده بود و جای چرخ‌های گاری در دو طرف آن با برگ‌های پژمرده پر شده بود. درخت‌ها نزدیک هم روییده و شاخ و برگشان در هم پیچیده بود و وقتی که آفتاب بالا می‌آمد، سایه‌های بیشتری بر زمین می‌انداخت. این همه ملاحظاتی بود که سگ پیر بدان احتیاج داشت؛ زیرا امروز حتی پیش از آنکه به راه افتد، خسته بود و از سرعتش به‌طور چشمگیری کاسته شده بود.

هر دو سگ بسیار گرسنه بودند و در وسط روز هنگامی که در کنار جویبار استراحت می‌کردند گربه را که سنجابی گرفته و کشته بود، با حسرت می‌نگریستند؛ ولی وقتی سگ پیر که با امید دم تکان می‌داد به او نزدیک شد، گربه با طعمه‌اش غرش‌کنان در میان بوته‌ها ناپدید گردید. سگ پیر درحالی‌که آب دهانش سرازیر شده بود، مأیوس و حیرت‌زده نشست و به صدای خرد شدن و جویدنی که از لابه‌لای بوته‌ها می‌آمد گوش داد. چند دقیقه بعد گربه بیرون آمد و کنار جاده نشست و با دقت و ظرافت به تمیز کردن سبیل‌هایش مشغول شد. سگ پیر صورت سیاه گربه را با زبان ملتهبش لیسید، در عوض گربه نیز چند ضربه‌ی محبت‌آمیز با دست به بینی او زد. سگ پیر از گرسنگی بی‌قرار شده بود و در کناره‌ی جویبار سرگردان راه می‌رفت و هر سنگ و  چاله‌ای را آزمایش می‌کرد و بینی‌اش را امیدوارانه در میان شیارهای خشک و خاک‌های نرم و سوراخ‌ها فرو می‌برد. آخر غمگینانه در کنار بوته‌ی تمشکی دراز کشید. صورت سیاه‌شده‌اش را در میان پنجه‌ها محکم نگاه داشت و به لیسیدن کثیفی آن مشغول گردید.

سگ جوان هم گرسنه بود، ولی تا از گرسنگی مشرف به موت نمی‌شد، خصایل میراثی و عمیق و ریشه‌دار نژاد لابرادور را فراموش نمی‌کرد. طی نسل‌ها، اجدادش را برای آوردن شکار، بدون آنکه به شکار آسیبی برسد، تربیت کرده بودند. او خود ذاتاً شکارچی نبود و گذشته از آن، هر کشتاری را نفرت‌انگیز می‌دانست. از رودخانه آب فراوان نوشید و یاران خود را به ادامه‌ی سفر تشویق کرد.

مشاهده آثار شیلا برنفورد           

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید