عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: سارا لوستام
سارا لوستام متولد ۱۳ جولای ۱۹۸۰، نویسندهای سوئدی است. این نویسنده آثاری در ژانرهای رمان تاریخی، رمان تعلیقی و کتابهایی دربارهی دستور زبان سوئدی خلق کرده است و آثارش به زبانهایی همچون انگلیسی، اسپانیایی، فرانسوی، آلمانی، هلندی، دانمارکی، نروژی، لهستانی و یونانی ترجمه شده است.
خودش میگوید: من از چهار سالگی شروع به نوشتن کردم و از آن زمان رؤیای رماننویسی را پرورش دادم. در ۱۸ سالگی اولین تلاشم را آغاز کردم و شکست بدی خوردم. پس از چندین تجربهی ناموفق، خویشتندار ماندم و از کار سختی که برای نوشتن یک رمان لازم است آگاهتر شدم. ۲۸ ساله بودم که نخستین قراردادم را امضا کردم و زندگی خود را بهعنوان یک نویسندهی حرفهای آغاز کردم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، خوشحالم که آن ده سال طرد شدن را داشتم تا بفهمم دارم چه کار میکنم و میخواهم چه نوع نویسندهای باشم.
رمانهای من با یکدیگر بسیار متفاوتاند، اما همهی آنها به موضوعات هویتی، روانشناسی و دیدگاههای افراد مختلف میپردازند. در سال ۲۰۱۴، کار متفاوتی انجام دادم و یک کتاب گرامر زبانِ سوئدی با برداشتی جدید و طنزآمیز از افعال منتشر کردم که چندین کتاب گرامر دیگر به دنبال آن منتشر شد. مقولهی زبان _آموزش آن، یادگیری آن و کشف آن_ همیشه اشتیاق من بوده است.
یک موضوع تکراری در کتابهای من و در همهی چیزهایی که تابهحال نوشتهام، احساس خودم است. نیاز به آن چیزی که باید باشید، در مقابل نیروهایی که سعی در متوقف کردن شما دارند. این شاید بخشی از دلایل تفاوت داستانهای من با یکدیگر است.
مبارزه خودم با هویت و ابراز وجود برای من از کودکی شروع شد. برخی از مردم اعتقاد داشتند که من دختر کوچکی با علایق بسیار خاص هستم، برخی دیگر رکتر برخورد میکردند و من را یک نادان خطاب میکردند. ۱۹ سالم بود که تصمیم گرفتم همانطور که باید زندگی کنم و تمام زندگی من مانند یک گل باز شد. الهامبخش داستانهای من تقریباً هر چیزی میتواند باشد، اما عمیقترین ارتباط من با رمانهایم از تجربیات زندگیام نشئت میگیرد. صادقانه بخواهم بگویم، آرزوی من این است که هر خوانندهای شخصیتهای من را با مبارزات، احساسات و تجربیات خودش مرتبط کند.
قسمتی از رمان نیمی از حقیقت نوشتهی سارا لوستام:
کوپلان در بازداشت پلیس است. بوی گردوخاک و مواد ضدعفونیکننده میآید و بوی قهوه از قهوهجوش پلیس. جرئت نمیکند چشمهایش را باز کند. قهوهجوش غُلغُل و شلپشلپ میکند. آیا واقعاً قهوهجوش را آنقدر نزدیک سلول گذاشتهاند؟ سنگی گونهاش را خراش میدهد؛ سنگی گرد و نرم دوختهشده به تشک که اصلاً سنگ نیست و سلول هم سلول نیست. کوپلان چشمها را باز میکند و به مبل جیر قهوهایرنگ خیره میشود.
پرنیلا پتویی انداخته رویش. ریشههای پتو گردنش را قلقلک میدهد. دست میبرد زیر پتو تا ببیند آیا لباس بر تن دارد؟ و دارد.
پرنیلا از درگاه میگوید: باز کردن بطری دوم احمقانه بود. حالت چطوره؟
حالش چطور است؟ بیش از هر چیز احساس سبکی میکند که در سلول زندانی از خواب بیدار نشده. از سوی دیگر، احساس میکند اختیار سرش دیگر دستش نیست.
میگوید: «بد نیستم.» و روی آرنجها بلند میشود. «ساعت چنده؟»
ساعت نه و نیم است و پرنیلا ساندویچ تعارفش میکند. شکمش از اینکه حلیم هر روزی را نمیخورد واکنش نشان میدهد، یا شاید هم کارِ نوشیدنی باشد. فریاد شادیِ پرزهای چشایی ولی بالاست. پرنیلا پنیر اعلا هم دارد، پنیر چدار و طوری روی نان کوپلان کره میمالد که انگار کوپلان بچه است. فکر چنگ میاندازد به سینهاش؛ بهزودی ساعت ده میشود و جولیا هنوز به خانه برنگشته.
دیروز واقعاً چه دستگیرش شد؟ یک چیزی، حالا هر چه شد، چیزی که بتواند نوشیدنی را بهانه کند؟ به ساندویچ گاز میزند، نگاهی میاندازد به دفتر یادداشتش و در مورد انگیزههای پرنیلا فکرهای تازه میبافد. جایی درج شده؛ جولیا کیست؟ و حالا باید آنقدر به مغزش فشار بیاورد تا بفهمد منظورش از این جمله چه بوده.
پرنیلا میگوید: چند تا ساندویچ برات درست میکنم تا با خودت ببری.
کوپلان زیرچشمی نگاهش میکند. در دلش میگوید: روح این زن نمیتواند پلید باشد. واقعاً اینطوری حس میکند. چیزی گنگ و مبهم هست و لمسش دشوار است، مثل درد. آری، پرنیلا نمیتواند ساندویچ درست کند و درعینحال بد باشد. بههمینخاطر در دفتر یادداشتش دور سؤالی که نوشته یک پرانتز میگذارد و روی سؤالهای بعدی تمرکز میکند.
میگوید: دیروز یک سؤال کردم، اما فکر نمیکنم جوابم را داده باشی. سؤال، در مورد سالِ قبل از تولد جولیا بود.
پرنیلا، اینبار عصبانی نمیشود. شاید افکارش مثل افکار کوپلان پریشان است.
«چی میخوای بدونی؟»
«با کی نشست و برخاست داشتی. حالت چطور بود. رابطههای دیگهای هم داشتی؟»
پرنیلا به فنجان قهوهاش نگاه میکند و آه میکشد.
«چیزی یادم نمیآد. اما...»
اما چی؟
پرنیلا سر تکان میدهد.
«هیچی. چیز خاصی به ذهنم نمیرسه. قبل از تولد جولیا بود دیگه، منظورم اینه که اون موقع جولیا نبودش.»
کوپلان خیره نگاهش میکند. پرنیلا میداند همین حالاست که یادداشت کند «اما»؛ حتی ادامهای برای جملهاش پیدا نمیکند. میداند جایی به خطا رفته، مثل این میماند که دچار میگرن شوی و میدان دید را از دست بدهی. قبل از تولد جولیا اتفاقی افتاده و او اگر به آن زمان فکر کند حالش خراب میشود.