جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: جوآن گرینبرگ

بیوگرافی: جوآن گرینبرگ

جوآن گرینبرگ، متولد ۲۴ سپتامبر ۱۹۳۲، در بروکلین، نیویورک، نویسنده‌ی امریکایی است که برخی آثار خود را با نام مستعار هانا گرین منتشر کرده است. او استاد مردم‌شناسی در دانشکده‌ی معدن کلرادو و تکنسین فوریت‌های پزشکیِ داوطلب بود.

گرینبرگ بیشتر به‌خاطر رمان پرفروش نیمه اتوبیوگرافیک خود، «من هرگز به تو قول باغ گل رز را ندادم» (۱۹۶۴)، شهرت دارد. از این رمان یک اقتباس سینمایی در سال ۱۹۷۷ و یک نمایشنامه به همین نام در سال ۲۰۰۴، اقتباس شده است.

او در سال ۱۹۶۳، جایزه‌ی یادبود هری و اتل داروف و همچنین جایزه‌ی کتاب ملی ادبیات داستانی را برای اولین رمانش، «شخصیت پادشاه» (۱۹۶۳)، دریافت کرد.

گرینبرگ در مستند دانیل مکلر، «بال‌های شکسته را بگیر» (۲۰۰۴)، دربارۀ بهبودی از اسکیزوفرنی بدون استفاده از داروهای روان‌پزشکی ظاهر شد.

یکی از کتاب‌های او با عنوان «در این نشانه» (۱۹۷۰) به یک فیلم تلویزیونی تالار مشاهیر با عنوان «عشق هرگز ساکت نیست» تبدیل شد و در دسامبر ۱۹۸۵ از شبکه NBC پخش شد.

قسمتی از کتاب دنیای بیگانه‌ی دبورا، نوشته‌ی جوآن گرینبرگ:

جاسوس‌ها معمولاً دو نفری می‌آمدند. مری تیزبین گفت: «فکر کنم باید یکی‌شون رو جوجه‌جاسوس صدا کنیم.» و خون زخم‌های خیالی‌اش را مالید. بیمارها خندیدند.

کارلا گفت: «شاید آدم درست و حسابی‌ای باشه. هر چی باشه، بهتر از هابزه.»

نیروی جدید را دیدند که اول در طول سالن قدم می‌زد. حسابی ترسیده بود. ترسش را با لذت و عصبانیت توامان احساس می‌کردند. کنستانتیا در بخش انفرادی با دیدنش جیغ کشید و مری با شنیدن صدایش گفت: «آه، خدای من! الان، غش می‌کنه!» خندید و بعد، با آزردگی گفت: «می‌دونی، اون دیوونه هم یه آدمه.»

دبورا گفت: «می‌ترسه مرض ما رو بگیره.» و همه خندیدند، چون هابز مرضشان را گرفته بود و به همین خاطر مرده بود.

جاسوس داشت در سفر اکتشافی‌اش به آن‌ها نزدیک می‌شد.

سرپرستار بخش به گروهی از بیماران که جلوی دیوارهای سالن و راهرو نشسته بودند، گفت: «می‌شه لطفاً از روی زمین بلند شین؟»

دبورا نگاهی به جاسوس انداخت و گفت: «مانع.»

منظورش این بود که خودش و دیگر بیمارهایی که پایشان را برای مرد ترسو جلو آورده بودند تا بیفتد، مثل مانع‌های میدان موانع ارتش بودند که مردان در دوره‌های آموزشی باید از آن‌ها بگذرند. منظورش این بود که او و بیمارها می‌دانستند که از آن‌ها جای وحشت جنگ استفاده می‌شد و تلاششان را می‌کردند تا بنا به خواسته‌ی ارتش، دوره‌ی آموزشی او را سخت کنند؛ اما پرستارها نه خندیدند و نه متوجه منظورش شدند و با یک تذکر دیگر برای بلند شدن از زمین، از کنارشان رد شدند. بیمارها می‌دانستند این فقط یک ظاهرسازی بود. همیشه همه روی زمین می‌نشستند و فقط وقتی آدم جدیدی به بخش می‌آمد، پرستارها مثل زن‌های روستایی، قدقدکنان، به ریخت‌وپاش‌ها گیر می‌دادند و آرزو می‌کردند کاش همه‌چیز مرتب‌تر بود.

درِ بخش که باز شد و مک‌فرسون وارد شد، کنستانتیا کارش را شروع کرد تا کل شب زوزه بکشد. دبورا با خشم به مک‌فرسون نگاه کرد. دید که ناگهان، همه آرام‌تر شدند و با حالت معناداری گفت: «باید قفل‌ها رو عوض می‌کردن.»

داشت به این فکر می‌کرد که کلید انداختن و داخل آمدن مک‌فرسون با کلید انداختن قبلی کاملاً متفاوت بود، این‌قدر متفاوت که انگار درها و قفل‌ها هم فرق کرده بودند. به‌طرز مبهمی، احساس کرد حرف‌هایش باعث آزار خودش شده و برای همین، دوباره آن‌ها را تکرار کرد تا مشکل و مقصر را پیدا کند.

«باید... قفل‌ها... رو... عوض... می‌کردن.»

مک‌فرسون گفت: «به‌هر‌حال، از قضیه‌ی کلید و این چیزها خوشم نمی‌آد.»

کارلا هم مثل چند ثانیه قبلِ دبورا، اطراف را نگاه کرد و می‌دانست کسی متوجه نشده است، اما درخصوص مک‌فرسون، متوجه نشدن هیچ مجازات یا اهانتی را در پی نداشت. برای همین، به‌آرامی عقب نشست.

خوشحال بودند که مک‌فرسون آنجا بود و چون این حس آسیب‌پذیری‌شان را نشان می‌داد، تلاش می‌کردند آن را پنهان کنند. «بدون اون کلیدها، فرق خودت و ما رو نمی‌فهمی!»

اما مک‌فرسون فقط خندید... به خودش خندید، نه به آن‌ها و گفت: «ما خیلی هم با هم فرق نداریم.» و به ایستگاه پرستاری رفت.

هلن گفت: «به کی می‌خنده!» منظور بدی از این جمله نداشت، فقط داشت شتاب می‌کرد تا دیواری را که مک‌فرسون در آن رخنه کرده بود دوباره ترمیم کند. برگشت و در برزخش ناپدید شد و از آنجایی که تصویر مک‌فرسون حتی بعد از رفتنش در فضا معلق بود، حرف بدخواهانه‌ای درباره‌ی رفتنش زده نشد؛ اما صف کارکنان دوباره عبور کرد و جاسوس جاخورده و ترسو را با فک قفل‌شده، همراه خود برد و این‌بار، هیچ‌کس نتوانست جلو خشمی را که تک‌تکشان آن را ذات حقیقی خود می‌دانستند بگیرد. درحالی‌که جاسوس داشت رد می‌شد، هلن بر خودش لرزید، کارلا بی‌حرکت شد و مری که همیشه به‌طرز نامناسبی خوشحال بود، خندید و گفت: «خب، خنجرِ هابز! یه مشتری گاز دیگه رسید!»

مشاهده آثار جوآن گرینبرگ

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.