بخت بیدادگر/ داستان یک زندگی در پراگ

4 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

کتاب «بخت بیدادگر» نوشته‌ی هِدا مارگولیوس کووالی، به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. «بخت بیدادگر» از مشهورترین کتاب‌ها در باب زندگی زیر سایه‌ی کمونیسم است. داستان زنی که از چاه سیاه نازیسم جان به در می‌برد تا به مغاکی بس عمیق‌تر و ظلمانی‌تر فروغلتد، یعنی اتحاد جماهیر شوروی، آرمان‌شهری که ویران‌شهر شد. نویسنده می‌کوشد با کلمه، این چرخه‌ی غم‌انگیز امید و نومیدی را به تصویر بکشد، چشم‌انتظار روزی که آفتاب آزادی را غروبی نباشد.

نویسنده می‌گوید: چشم‌انداز زندگی مرا سه قدرت مختلف رقم زدند: اولی و دومی همان‌هایی بودند که نیمی از جهان را به ویرانی کشاندند. سومی بسیار خُرد و نحیف و درواقع نامرئی بود: پرنده‌ای کوچک و کم‌رو، پنهان در قفس سینه‌ام، کمی بالاتر از شکم. این پرنده گاهی در نامنتظره‌ترین لحظات بیدار می‌شد، سرش را بالا می‌آورد و شیداوار بال و پر می‌زد. آن‌گاه من هم سرم را بالا می‌گرفتم، چون در آن لحظه‌ی کوتاه یقین داشتم که عشق و امید به مراتب قدرتمندتر از خشم و نفرت‌اند. می‌دانستم جایی فراتر از افق دید من، زندگی تباهی‌ناپذیر است و همواره پیروز.

اولین قدرت آدولف هیتلر بود و دومی ایوسیف ویساریونوویچ استالین. آن‌ها از زندگی من خُردجهانی ساختند که تاریخ کشور کوچکی در قلب اروپا در آن خلاصه می‌شد؛ اما این قدرت سوم، یعنی همان پرنده‌ی کوچک بود که مرا زنده نگه داشت تا این داستان را روایت کنم.

من گذشته را مثل آکاردئونی فشرده در درونم حمل می‌کنم، همچون کتابچه‌ی کارت‌پستال کوچک و مرتبی که مردم به‌رسم یادگار از سفرهای خارجی به خانه می‌برند. فقط کافی است گوشه‌ی کارت اول را بلند کنی تا این مار دراز رها شود، با خط‌وخال‌هایی مارپیچ و پیوسته به یکدیگر، نشان افعی و بعد، در چشم‌به‌هم‌زدنی، تمام تصاویر پیش چشمم صف می‌کشند، این پا و آن پا می‌کنند و واضح می‌شوند. آنگاه ثانیه‌ای از آن گذشته‌ی دور در چرخ‌دنده‌های ساعت قلبم گیر می‌کند. ساعت از کار می‌افتد، یک ثانیه عقب می‌ماند و بخشی از زمان حالِ بی‌بدیل و بازنیافتنی را از دست می‌دهد.

اخراج جمعی یهودیان از پراگ در پاییز ۱۹۴۱ آغاز شد، دو سال پس از شروع جنگ. کاروان ما در اکتبر پراگ را ترک کرد. روحمان هم خبر نداشت که مقصدمان کجاست. طبق دستور، باید در سالن نمایشگاه بین‌المللی خود را معرفی می‌کردیم و فقط به اندازه‌ی چند روز و نه بیشتر، غذا و مایحتاج ضروری با خود می‌بردیم.

آن روز صبح، وقتی بیدار شدم، مادرم از کنار پنجره رو به من کرد و کودکانه گفت: «می‌بینی، هوا دارد روشن می‌شود. فکر نمی‌کردم امروز حتی خورشید هم دلش بخواهد بیرون بیاید.»

قسمتی از کتاب بخت بیدادگر:

تمام شدن جنگ مثل تمام شدن یک تونل بود. از دور می‌توانی نور را پیش رویت ببینی، پرتویی دَم‌افزون. وقتی آدم در تاریکی تونل گیر کرده باشد، هرچه دیرتر به آخر مسیر برسد، آن نقطه‌ی نورانی خیره‌کننده‌تر خواهد شد؛ اما وقتی سرانجام قطار وارد پهنه‌ی باشکوه آفتاب می‌شود، چیزی نمی‌بینی جز زمین بایری پر از علف هرز و سنگریزه و کپه‌های زباله.

آخرین هفته‌های زندگی زیرزمینی‌ام پایان‌ناپذیر می‌نمود. چنان تنها بودم که بیشتر وقتم را با گوش کردن به رادیو می‌گذراندم، صرفاً برای آنکه صدای یک انسان را بشنوم؛ اما از آنجا که خبرها چیزی نبودند جز مشتی دروغ درباره‌ی پیشروی‌های پیروزمندانه‌ی ارتش آلمان و سایر تبلیغات رذیلانه‌ی نازی‌ها، آن صداها کوچک‌ترین ربطی به انسان نداشتند. تنها چیزی که تسکینم می‌داد برنامه‌ای بود برای بچه‌ها، یک افسانه‌ی پریان. شب‌ها با این آرزو به خواب می‌رفتم که روز بعد تنها برنامه‌ی رادیو یک افسانه‌ی طولانی باشد و صداهای رادیو فقط به زبان کودکان و اجنه و حیوانات افسون‌شده.

یک شب دوستانم در گروه مقاومت یک پارتیزان زخمی روس را با خودشان آوردند که از شدت تب زار و نزار شده بود. او را گذاشتند روی تخت و رفتند. من ماندم و مرد زخمی و شمایلی که از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد و به دیوار آویزان کرد. دو روز مشغول پرستاری از او بودم، چند کلوچه‌ی بیاتم را با او تقسیم کردم و از خدا خواستم زنده بماند. شب سوم که او را بردند، حتی از قبل هم تنهاتر شدم.

یکی دوبار مرا به مخفیگاه دیگری منتقل کردند، چون اگر زیاد یک‌جا می‌ماندی، احتمال لو رفتنت خیلی بیشتر می‌شد. اوایل آوریل، به آخرین مخفیگاهم رفتم، آپارتمانی خالی در محله‌ی مرفه‌نشین دِیویتسه. گرمای هوا غیرعادی بود. بهار داشت زودتر از موعد به شهر پا می‌نهاد. آفتاب چهره‌ی رنگ‌پریده و بی‌روح پراگ را روشن کرد و شهر کم‌وبیش یک‌شبه شکوه طبیعی‌اش را بازیافت.

دیگر نمی‌توانستم پشت درهای قفل‌شده و پنجره‌های بسته بمانم. هر روز دل به دریا می‌زدم و بیرون می‌رفتم و ساعت‌ها قدم می‌زدم، زیر درختانی که رفته‌رفته به سبزی می‌گراییدن، در خیابان‌هایی که انگار با بی‌طاقتی من به جنب‌وجوش افتاده بودند و برای بازگشت به زندگی بی‌قراری می‌کردند. البته کار واقعاً احمقانه‌ای بود. اگر گشتاپو دستگیر و شکنجه‌ام می‌کرد، ممکن بود جان تمام کسانی که کمکم کرده بودند و کل گروه پارتیزانی رودا را به خطر بیندازم.

 

بخت بیدادگر (داستان یک زندگی (پراگ،1941-1968))

بخت بیدادگر (داستان یک زندگی (پراگ،1941-1968))

ماهی
افزودن به سبد خرید 200,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط