
امی بلوم: به باغبانی علاقهای جزئی دارم و مردم برایم اهمیتی وافر دارند
امی بلوم نویسنده و رواندرمانگر امریکایی است. او چهار رمان و پنج مجموعه داستان کوتاه نوشته است؛ از جمله: «عشق ما را اختراع میکند»، «خوششانسیِ ما» و «مردِ نابینا میتواند ببیند چقدر دوستت دارم». خاطرات او با نام «در عشق: خاطرهای از عشق و فقدان» روایتی دلخراش از سفر او به همراه همسرش برایان آمچه به دیگنیتاس در سوئیس است تا پس از تشخیص آلزایمر زودهنگام در برایان از سوی پزشکان، او پایان زندگیاش را انتظار بکشد. گاردین پیرامونِ کتاب «در عشق: خاطرهای از عشق و فقدان» گفتوگویی داشته با این نویسنده.
-در کنار دلشکستگی، کتاب شما بسیار بامزه است. چگونه طنز را در شرایطی که از سر میگذراندید پیدا کردید؟
*فقط آن را پیدا نکردم. در آن شنا کردم، که فکر میکنم این در طبیعت من است. وقتی در حال گذراندن چیزی واقعاً سخت هستید، باید زمانی برای گریهکردن داشته باشید، اما چیزهایی هم هستند که خیلی بامزهاند و من احساس نمیکنم که خندهدار دیدنِ آنها غم و اندوه را از بین نمیبرد. فکر میکنم این ویژگی مهمی است که در روایت بافته میشود. یکی از تبادلنظرهای مورد علاقهی من با برایان که در کتاب آمده، زمانی است که او به من گفت ترجیح میدهد راهی برای پایان دادن به زندگی او پیدا کنیم. من گفتم: «مطمئن نیستم که بتوانم این کار را از نظر احساسی انجام دهم. همچنین این مسئله غیرقانونی است و باعث میشود من به زندان بیفتم.» او بسیار ناامید شد، اما در همان لحظه بهطرز خندهداری گفت: «اشکال نداره توی زندان خوب میدرخشی، تازه اونجا هم برای خودت لیدری میشی.» این باعث خندهی هر دوی ما شد.
-این برایان بود که برای اولینبار از شما خواست که این خاطرات را بنویسید. چرا؟
*او همیشه به اصول مربوط به حق مردن و حق زندگی اهمیت میداد. در منزل پدری هم بسیار فعال بود. برای برایان مهم بود که مردم بتوانند نحوهی زندگی خود را انتخاب کنند. نمیخواست قضیه تنها در یک پروژه و سفر مشترک دو نفره خلاصه شود، بلکه میخواست برای افراد دیگر هم مفید باشد.
-آیا نگران واکنش خوانندگان به کتاب، باتوجه به بحثهای داغ پیرامونِ مرگ همراه با آن بودید؟
*مطمئناً هیچکس دوست ندارد که مورد قضاوت قرار بگیرد، مگر در حالتی که در پایان، یک جایزه و یک گل دریافت کند؛ اما من صدها و صدها ایمیل از پرستاران مراقبتهای تسکینی، پزشکان، کارکنان آسایشگاه و همچنین افرادی دریافت کردم که در آنها نوشته بود: «اجازه دهید به شما بگویم چه اتفاقی برای من و شوهرم افتاد.»، «بگذارید در مورد همسرم به شما بگویم.»، «بگذارید در مورد خودم به شما بگویم.»، «بگذارید در مورد مادرم به شما بگویم.» همهی آنها فارغ از اینکه تصمیمی مشابه ما گرفته باشند یا خیر، بسیار حامیانه رفتار میکردند و همچنین نگران انتخابهایی بودند که در برابر انسانها قرار میگیرد؛ زیرا بشر محدودیتهای خاص خودش را داراست. بنابراین بسیار تأثیرگذار و تکاندهنده بود.
-نوشتهی شما بهطرز شگفتانگیزی فارغ از اضافات و شاخ و برگ اضافی است. وقتی پیرامون مرگ و مردن مینویسید، گزیدهنوشتن شاخصهی اصلیِ قلم شماست؟
*فکر میکنم درخصوص هرچیزی باید گزیدهگو بود. من طرفدار سرسخت چخوف هستم. چخوف در جایی گفته: «برای گرمتر نوشتن، خونسردتر بنویس.» و این دقیقاً احساس من است. به شکل کلی، نویسندهی بسیار کوتاهنویسی هستم. فکر نمیکنم در تمام عمرم بیشازحد کلمه نوشته باشم.
-نقش شما بهعنوان یک رواندرمانگر چگونه با نقش شما بهعنوان یک نویسنده همپوشانی میشود و بالعکس؟
*من فکر نمیکنم آنها زیاد بتوانند یکدیگر را تغذیه کنند؛ زیرا یکی از آنها واقعاً پروژهای خودمحور است. من مینویسم، چون چیزهایی دارم که میخواهم بگویم. درحالیکه وقتی در حال انجام دادن درمان هستم، در خدمت افراد دیگری هستم. در اینجا با روایت شخص دیگری مواجه هستم و مهم این است که چگونه میتوانم به آنها کمک کنم تا چیزی را مدیریت کنند یا چیزی را بهگونهای درک کنند که ممکن است برای آنها مفید باشد. تنها همپوشانی احتمالاً در خلقوخوی من است. تنها چیزی که واقعاً مورد علاقهی من است، مردم هستند. علاقهای جزئی به باغبانی دارم، اما مسئلهی واقعی مردم هستند. وقتی به یک گالری هنری میروم، بادقت به پرترهها نگاه میکنم.
-در طول ماههای آخر زندگیِ برایان، شما نمیتوانستید اثر داستانی بنویسید. حالا میتوانید دوباره بنویسید؟
*من بسیار آرام روی یک رمان کار میکنم. تنها کتاب زندگیام که بهسرعت نوشتم، «خاطرات» بود. تصور میکنم در آینده بهسرعت لاکپشتیِ خودم بازمیگردم؛ اما احساس میکنم که میتوانم دوباره با کارم درگیر شوم. یک فشار واقعی در درون من وجود دارد که فکر میکنم نتیجهی زندگی و مرگ برایان است. باید بیشتر مراقب باشم و زمان بیشتری را با غروب آفتاب، با طلوع خورشید، با آبی که به ساحل برخورد میکند و ... بگذرانم. باید اشتیاقی وجود داشته باشد که پنج دقیقهی پیشِ رو را بگذرانید.
-بهترین خاطرهای که تابهحال خواندهاید چیست؟
*کتابی به نام «دوک فریب» اثر جفری ولف، برادر بزرگ توبیاس ولف که فوقالعاده شوخ، جامع، بسیار تکاندهنده و هوشمندانه درخصوص رابطهی بسیار دشوار او با پدر بسیار عجیب و غریبش است. این کتاب اکنون در مهِ زمان گم شده است؛ اما من احساس میکنم شغل واقعی من در زندگی باید کارمندی در یک کتابفروشی غبارآلود و مبهم میبود تا گرد و غبارها را از روی کتابها پاک کنم و کتابها را به خوانندگان معرفی کنم.
-آیا نویسندهای هست که بارها و بارها به سراغش بازگردید؟
*بله، زیاد. وقتی دارم مینویسم زیاد داستان نمیخوانم، اما مرتب شعر میخوانم. بنابراین آودن، امیلی دیکنسون، مطمئناً جینها، جین کنیون و جین هیرشفیلد را میتوانم نام ببرم. همچنین لارکین، مارک دوتی، کارل فیلیپس و لوئیز گلوک را نیز بسیار دوست دارم. وقتی از آثار داستانی حرف میزنیم نیز هیچ کمبودی وجود ندارد. جین آستن هرگز مرا ناامید نمیکند. ویلیام ترور هم.
-در کودکی چطور خوانندهای بودید؟
*وقتی بچه بودم، هدفم این بود که یک کتابخوان حرفهای باشم. فکر میکردم مردم میتوانند به من کتاب بدهند و بعد شاید در پایان هفته، بتوانم یک گزارش کتاب مختصر تهیه کنم و بعد حقوق بگیرم. وقتی فهمیدم این شغل آیندهداری نیست، بسیار ناامید شدم.
-اما کاری که الان انجام میدهید مطمئناً برای شما بهترین است...
* البته که اینطور است. هرچند نوشتن، بیشتر شغل است تا خواندن. من شغلی را ترجیح میدهم که تمام آن لذت و تجربه باشد، نه خیره شدن زیاد به صفحه کلید. نوعی سکوت تاریک.