جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

مهمانِ خانه‌ی ماتادور/ سفر به سرزمین ماتادورها

مهمانِ خانه‌ی ماتادور/ سفر به سرزمین ماتادورها

 

کتاب «مهمانِ خانه‌ی ماتادور» شامل یادداشت‌ها و عکس‌های سفر به اسپانیا نوشته‌ی کیوان ارزاقی به همت انتشارات کتابسرای تندیس به چاپ رسیده است. «مهمانِ خانه‌ی ماتادور» سفرنامه‌ی کشور اسپانیاست. کیوان ارزاقی که تا پیش از این نزد مخاطبان و دوستداران ادبیات به‌عنوان داستان‌نویس شناخته می‌شد، در این کتاب، از سفر خود به شهرهای مادرید و بارسلونا نوشته است. این نویسنده که معمولاً در آثار خود رد و نشانه‌ای از مهاجرت و دغدغه‌ی آدم‌های مهاجر دارد در «مهمانِ خانه‌ی ماتادور» از علاقه‌ی زیادش به سفر و دیدن دنیای جدید و کشف ناشناخته‌ها می‌گوید.

کیوان ارزاقی که در سال 1351 و در تهران به دنیا آمده، با همان رمان نخست‌اش «سرزمین نوچ» شروعی درخشان در عرصه‌ی نویسندگی داشت. سرزمین نوچ نقدهای مثبت فراوانی دریافت کرد و پس از آن و در ادامه‌ی پرونده‌ی ادبی وی، آثاری همچون زندگی منفی یک، بی‌نازنین، شورآب و سنگ: سین آخر خلق شدند.

اما کیوان ارزاقی این بار دست به ماجراجوییِ جذابی زده و با انتخاب فرم سفرنامه برای اثر جدیدش، تجربه‌های ادبی پیشینِ خود را در قالبی جدید ارائه کرده است. سفر به سرزمین آندلس که از همان ابتدا با چالش‌های ریز و درشت فراوانی روبه‌رو بوده است؛ همچون ریجکت شدن در مرحله‌ی اول برای دریافتِ ویزای سفر به اسپانیا!

کیوان ارزاقی می‌گوید: ظهر پنجشنبه است و همراه با سحر به ساختمان آرتمیس می‌رویم. قرارمان این است که بعد از گرفتن ویزا خودمان را برای ناهار در رستوران مانسون مهمان کنیم. حدود ده نفر منتظرند تا شماره‌شان اعلام شود. از خصلت‌های خوب هموطنان این است که در جمع خیلی زود خجالت را کنار می‌گذارند و با هم فامیل می‌شوند و ظرف چند دقیقه از زیر و بمِ زندگی همدیگر مطلع می‌شوند.

پیش از این سحر چندبار به اسپانیا سفر کرده اما من اولین سفرم به اسپانیاست. هر دو نفرمان چند ویزا از کشورهای مختلف گرفته‌ایم و همه‌ی این‌ها اعتبار و اطمینانی برای گرفتن ویزای شینگن است. ازآنجا‌که سفرِ سحر کاری است و از طرف شرکتی معتبر در اروپا دعوتنامه دارد، شک نداریم ویزایمان صادر می‌شود. بیشتر مراجعه‌کنندگان استرس دارند و ما عین خیالمان نیست و از اینکه امروز در مانسون چه غذا و سالادی سفارش بدهیم حرف می‌زنیم؛ اما خب زندگی فرازو‌نشیب دارد و همیشه به گونه‌ای پیش نمی‌رود که آدمیزاد فکرش را می‌کند!

شماره‌مان اعلام می‌شود. خوشحال و خندان به کانتر گرفتن پاسپورت مراجعه می‌کنیم. وقتی با جمله‌ی «متأسفم» روبه‌رو می‌شویم، به خیالمان مسئول مربوط شوخی می‌کند؛ اما ما هیچ رابطه‌ی سببی و نسبی و قرابتی با مأمور مربوطه نداریم که بخواهد چنین شوخیِ زشتی بکند. صفحات پاسپورت را که چندبار ورق می‌زنیم و رد و نشانی از ویزا نمی‌بینیم، می‌فهمیم سفارت پادشاهیِ اسپانیا ویزا صادر نکرده است. اولین‌بار است که با واژه‌ی ریجکت روبه‌رو می‌شویم. دهانمان از تعجب باز مانده است. هیچ‌وقت سر از کار سفارت‌ها و افسران ویزا درنیاوردم که طبق چه معیاری به افراد ویزا می‌دهند. دوستانی دارم صاحب مال و ثروت و پست و جایگاه اجتماعی که با ارائه‌ی انواع سند و مدرک موفق به گرفتن ویزا نشدند و آن‌وقت کسانی هم وجود دارند که خودشان بودند و یک دست پیراهن و شلوار و بدون ارائه‌ی سند باغ و ویلا و حساب بانکی آن‌چنانی توانستند از همان کشور ویزا بگیرند. هرچه فکر می‌کنم چرا با توجه به تمام مدارک ارائه‌شده و دعوتنامه‌ی معتبر و سابقه‌ی سفرهای قبلی، سفارت بهمان ویزا نداده، عقلم به جایی نمی‌رسد!

برگه‌ی سفیدی با کش، دور پاسپورتمان قرار دارد. انگاری باید ترسید از هرچه برگه‌ی سفیدی که با کش دور پاسپورت می‌اندازند. در روی برگه اسم و فامیل هر فرد و دلیلی که باعث شده به او ویزا ندهند نوشته شده. برای هر دو نفرمان گزینه‌ی 10 علامت خورده شده است. «مدارک و اطلاعات شما به منظور اخذ ویزا قابل اعتماد و توجیه نیست و آفیسر متقاعد نشده است.» با آن همه مدارک و حتی برگه‌ی رزرو هتل در مادرید و بارسلونا و دعوتنامه‌ی کاری نمی‌دانیم دیگر باید چه مدارکی ارائه می‌کردیم که مأمور متقاعد می‌شد ما دو نفر تصمیمی مبنی بر ماندن در اسپانیا نداریم و با میل و رضا و رغبت به ایران برمی‌گردیم.

پنجشنبه بیستم مرداد است. هوا داغ و تهران تب‌دار است. دروغ چرا، دیگر دل‌ودماغ نداریم به رستوران برویم. از اشتها افتاده‌ایم. جمعه و شنبه که سفارت تعطیل است، پس به این فکر می‌کنیم تا یکشنبه که سفارت باز شود، چه کسی را پیدا کنیم که زبان اسپانیایی‌اش خوب باشد تا بتواند نامه‌ی اعتراضمان را بنویسد تا به دست کنسول برسانیم.

جلوی مرکز خرید و برج آرتمیس به سحر می‌گویم: «اگه زبان بین‌المللی انگلیسیه، چرا باید نامه‌ی اعتراض رو به اسپانیایی بنویسیم؟ این یعنی دیکتاتوری!»

سحر می‌خندد و می‌گوید: «بابت نگرفتن ویزا عصبانی هستی یا نرفتن به مانسون؟» راست می‌گوید حسابی بداخلاق شده‌ام. نگاهی به ساعتش می‌کند و ادامه می‌دهد: «تا جردن راهی نیست. بریم ناهار بخوریم؟»

قسمتی از کتاب مهمانِ خانه‌ی ماتادور:

از تأثیرگذاری سینما همین بس که در تمام قدم زدن‌ها در شهر و دیدن بنا و ساختمان و شنیدن زبان و صدای اهالی اسپانیا فیلم «همه می‌دانند» جلوی چشمم به نمایش درمی‌آید. هربار که ساختمانی قدیمی و چند صندلی مقابلش می‌بینم، گویا شخصیت‌های فیلم جان دوباره گرفته و در این لوکیشن زندگی می‌کنند. نگاهم می‌دود پشت پنجره‌ها تا شاید آشنایی ببینم و جلوی هر رستوران گویا بانو پنه‌لوپه کروز و خاور باردم نشسته و در گوش هم خاطرات آن عشق قدیمی را زمزمه می‌کنند.

با صدای هر مرد اسپانیایی یاد فریاد شخصیت‌های مردِ داخل فیلم می‌افتم که به‌دنبال طفل گم‌شده، در آن شب بارانی، شهر و روستا را زیر پا گذاشته بودند. سینما هنر عجیبی است. آن‌قدر عجیب که شک ندارم در یکی از همین روزهایی که در مادرید در حال گشت‌وگذار هستیم، در یکی از خانه‌ها باز می‌شود و پنه‌لوپه که کلاه سفیدی بر سر و سبدی حصیری در دست دارد از خانه بیرون می‌آید و به طرف بازار می‌رود تا وسایل مورد نیاز را خرید کنند. فقط امیدوارم همسرش، خاویر باردم، سرِ پروژه‌ی فیلمبرداری باشد و همراه بانو راه نیفتد چون هیچ دوست ندارم با او چشم در چشم شوم!

از آنجا که هیچ علاقه‌ای به بالا رفتن سن ندارم، نمی‌خواهم این موضوع را که کمتر چیزی در زندگی چنان هیجان‌زده‌ام می‌کند که از شادی فریاد بکشم را به پای بالا رفتن سن بگذارم. تا جایی که یادم هست حتی در دوران کودکی و نوجوانی هم همین‌طور بودم و فرازونشیبِ زیادی در بروز احساسات نداشتم. احتمالاً دوستان قدیمی یا فامیل اگر این چند خط را بخوانند بگویند: «از بس ببو گلابی و یُبس بودی!» شاید هم حق با آن‌ها باشد ولی باید بگویم مادرید بسیار زیباست، اما نه آن‌طور که بخواهم از دیدنش جوری هیجان‌زده بشوم که بابتش فریاد شوق بکشم.

مادرید شهری است که در اقامت چندروزه‌ام چندبار مرا به یاد تهران انداخت. هرچند پایتخت اسپانیا شهر رستوران و کافه و ساختمان‌های قدیمی و متنوع است، اما در این شهر انگار که می‌توان خیابان‌های وصال شیرازی، طالقانی و سمیه را هم دید. شاید جالب باشد بدانید مادرید حتی بلوار کشاورز هم دارد! وقتی یکی از دوستانم که در مادرید زندگی می‌کند، در همان لحظه‌ی اول دیدارمان پرسید: «به نظرت مادرید شبیه تهران نیست؟» فهمیدم گویا چندان هم بی‌ربط فکر نمی‌کردم. او هم بعضی از قسمت‌های شهر را شبیه به تهران می‌بیند. مثلاً خیابانِ گران ویا که مشهورترین و محبوب‌ترین خیابان شهر است، وقتی به تقاطع خیابان آلاکا، جایی که ساختمانی سفید با لوگوی رولکس قرار دارد می‌رسد شبیه خیابان و محله‌ی یوسف‌آباد می‌شود. انگار در خیابان ولیعصر کمی بالاتر از خیابان فاطمی در مقابل خیابان اسدآبادی ایستاده‌ای و به سربالاییِ روبه‌رو نگاه می‌کنی، با این فرق که در اینجا اتوبوس‌ها و ماشین‌ها و موتوری‌ها در هم پیچ نخورده‌اند و با کمی پیاده‌روی به کتابفروشی‌های تندیس و لارستان نمی‌رسی. هرچند کسانی که گران ویا را دیده‌اند، شاید با خواندن این چند خط من را به بی‌سلیقگی متهم کنند و در دل بگویند: «کیوان جان، گران ویا کجا و اسدآبادی کجا؟»  

مهمانِ خانه‌ی ماتادور در 255 صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

خرید کتاب مهمانِ خانه‌ی ماتادور

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.